eitaa logo
<مجنون الحیدر>
238 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
3.2هزار ویدیو
42 فایل
میشودنیمه‌شبےگوشه‌ی‌بین‌الحرمین من‌فقط‌اشک‌بریزم‌توتماشابکنی(:؟️ یِه‌حرم‌داره‌ارباب‌ُیِه‌جهان‌ِگرفتارش.💚 https://daigo.ir/secret/3366134401 ناشناس🌹 https://virasty.com/Zenab1337 نشانیِ ویراستی❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم..تقدیم به تو🥲 ـــــــــــــــ به شدت دلتنگ زینب شده بودم . شنیدم که علی اقا اینا رفتن تهران یعنی انتقالیشو دادن تهران و زینب تبریز بود. ما یه خانواده سه نفره بودیم . نه خواهر داشتم نه برادر.صبح که رفتم سرکار مافوقم گفت: _جناب سرگرد . خودتو آماده کن. +ببخشین جسارته . اماده ی چی؟ _اماده ی جنگ همه جانبه با ایران. تعجب کردم و گفتم: +ایران؟ _مسائل شخصیتو بزار برای بعد . اون زنت هم که ایرانی هست دشمن تو به حساب میاد. گیج و گنگ شده بودم .بابا راه ارتباط با ایران رو بسته بود . وقتی آب از آسیاب افتاد بی خبر رفتم رودبار. اقاجون هم رفته بودن دزفول برای انجام کاری. هنوز نرفته بودم خونه ، آروم طوری که کسی متوجه نشه وارد خونه شدم و پشت در آشپزخونه وایستادم زینب: _مادرجان قربونت برم من اخه این همه برنج ؟چند پیمانه اس این؟ *چهارپیمانه اس دخترم. _چهارپیمانه؟ما که فقط دونفریم . نمیخواد برنج درست کنی یه تخم مرغ درست میکنیم و میخوریم دیگه. *مادرجان شاید مهمان ناخوانده ای چیزی اومد بزار زیاد درست کنم. _اخه..... توی چهارچوب در وایستادم و گفتم: +حالا من شدم مهمان نخوانده؟ سلام مادر ! زینب که تو سینی برنج بود . منو که دید سینی از دستش افتاد و رفت عقب و وحشت زده گفت: _یا امیرالمومنین . رووووووح خنده کردم و با مادر و زینب روبوسی کردیم. یه جوری غذا میخوردم که انگار از قطعی برگشتم. روز قدس رفتیم بیرون و تو راهپیمایی شرکت کردیم. بعدش رفتیم خونه عموم . اونجا یه حیاط داشتن . افشین که رفت خونه ی عمو ، من و علی تو حیاط آب بهم میپاشیدیم . سرتاپای علی رو با شلنگ اب خیس کردمـ ، تو این گرما که داشت میخندید دوست داشتم بیشتر ببینمش تا این چشمان نجیب و باحیایش مرا زمین گیر کند . یه چندساعتی نشستیم و رفتیم خونه ی خودمون و خوابیدیمـ ساعتی قبل از اذان بلند شدم و شام حاضر میکردم . روزا میگذشت همه چیز بر وفق مراد بود ولی از زمانی ببعد .....😔 از قبل بهم گفته بودن که وقتی جنگ ایران و عراق رخ داد دوماه برم تبریز و مراقب اوضاع باشم. ولی بعدش گفتن ۱۵روز تبریز باشم . داشتم نمازمو میخوندم که زنگ زدن و گفتن باید بری سپاه تبریز . ماهم گفتیم سماً و طاعتاً . بعد نماز راه افتادم به سمت تبریز . وقت اذان صبح رفتم خونه زینب و نمازمو خوندم و صبحانه رو خوردم و رفتم یه تاکسی گرفتم سمت سپاه تبریز. سه نفر پشت نشسته بودیم. یهو یکی دست زد به شونه ام و گفت _سلام علیکم +وعلیکم السلام خوب هستین؟ _ممنونم سپاه تشریف میبرید؟ +بله ! از کجا فهمیدین؟ _قشنگ مشخصه ! از چشماتون نجیب میباره لبخندی زدم و گفتم: +درخدمتم _حقیقتش دوشب پیش عروسی پسرم بود .مامور ها وسط عروسی ریختن ،یه شربت البالو روی میز بود و گیر دادن این زهرماریه . پسرم و پسرخاله هاش رو بردن.میگم اگه میشه کمک کنید تا پسرم رو ازاد کنید . پسرخاله هاش هم هر بلایی سرشون اومد ،اومد . به جهنم +والله من سپاهی نیستم و خودمم سپاه کار دارم . اینی که شما میگید باید برید کمیته نه سپاه ! نویسندگان:مجنون الحسین و خادم الحسین ___ توجه: این رمان درموردشهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه میباشد،کپی از رمان های و کاملا آزاد می باشد.