#پروازبی_بازگشتِ
#قسمت57
#عامر
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم..تقدیم به تو🥲
ـــــــــــــــ
به شدت دلتنگ زینب شده بودم . شنیدم که علی اقا اینا رفتن تهران یعنی انتقالیشو دادن تهران و زینب تبریز بود.
ما یه خانواده سه نفره بودیم . نه خواهر داشتم نه برادر.صبح که رفتم سرکار مافوقم گفت:
_جناب سرگرد . خودتو آماده کن.
+ببخشین جسارته . اماده ی چی؟
_اماده ی جنگ همه جانبه با ایران.
تعجب کردم و گفتم:
+ایران؟
_مسائل شخصیتو بزار برای بعد . اون زنت هم که ایرانی هست دشمن تو به حساب میاد.
گیج و گنگ شده بودم .بابا راه ارتباط با ایران رو بسته بود .
#سجاد
وقتی آب از آسیاب افتاد بی خبر رفتم رودبار.
اقاجون هم رفته بودن دزفول برای انجام کاری. هنوز نرفته بودم خونه ، آروم طوری که کسی متوجه نشه وارد خونه شدم و پشت در آشپزخونه وایستادم
زینب:
_مادرجان قربونت برم من اخه این همه برنج ؟چند پیمانه اس این؟
*چهارپیمانه اس دخترم.
_چهارپیمانه؟ما که فقط دونفریم . نمیخواد برنج درست کنی یه تخم مرغ درست میکنیم و میخوریم دیگه.
*مادرجان شاید مهمان ناخوانده ای چیزی اومد بزار زیاد درست کنم.
_اخه.....
توی چهارچوب در وایستادم و گفتم:
+حالا من شدم مهمان نخوانده؟ سلام مادر !
زینب که تو سینی برنج بود . منو که دید سینی از دستش افتاد و رفت عقب و وحشت زده گفت:
_یا امیرالمومنین . رووووووح
خنده کردم و با مادر و زینب روبوسی کردیم.
یه جوری غذا میخوردم که انگار از قطعی برگشتم.
#فریده
روز قدس رفتیم بیرون و تو راهپیمایی شرکت کردیم.
بعدش رفتیم خونه عموم . اونجا یه حیاط داشتن . افشین که رفت خونه ی عمو ، من و علی تو حیاط آب بهم میپاشیدیم . سرتاپای علی رو با شلنگ اب خیس کردمـ ، تو این گرما که داشت میخندید دوست داشتم بیشتر ببینمش تا این چشمان نجیب و باحیایش مرا زمین گیر کند .
یه چندساعتی نشستیم و رفتیم خونه ی خودمون و خوابیدیمـ
ساعتی قبل از اذان بلند شدم و شام حاضر میکردم .
روزا میگذشت همه چیز بر وفق مراد بود ولی از زمانی ببعد .....😔
#علی
از قبل بهم گفته بودن که وقتی جنگ ایران و عراق رخ داد دوماه برم تبریز و مراقب اوضاع باشم. ولی بعدش گفتن ۱۵روز تبریز باشم .
داشتم نمازمو میخوندم که زنگ زدن و گفتن باید بری سپاه تبریز . ماهم گفتیم سماً و طاعتاً . بعد نماز راه افتادم به سمت تبریز . وقت اذان صبح رفتم خونه زینب و نمازمو خوندم و صبحانه رو خوردم و رفتم یه تاکسی گرفتم سمت سپاه تبریز.
سه نفر پشت نشسته بودیم.
یهو یکی دست زد به شونه ام و گفت
_سلام علیکم
+وعلیکم السلام خوب هستین؟
_ممنونم سپاه تشریف میبرید؟
+بله ! از کجا فهمیدین؟
_قشنگ مشخصه ! از چشماتون نجیب میباره
لبخندی زدم و گفتم:
+درخدمتم
_حقیقتش دوشب پیش عروسی پسرم بود .مامور ها وسط عروسی ریختن ،یه شربت البالو روی میز بود و گیر دادن این زهرماریه . پسرم و پسرخاله هاش رو بردن.میگم اگه میشه کمک کنید تا پسرم رو ازاد کنید . پسرخاله هاش هم هر بلایی سرشون اومد ،اومد . به جهنم
+والله من سپاهی نیستم و خودمم سپاه کار دارم . اینی که شما میگید باید برید کمیته نه سپاه !
نویسندگان:مجنون الحسین و خادم الحسین
___
توجه:
این رمان درموردشهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه میباشد،کپی از رمان های #نائله و #پروازبی_بازگشتِ کاملا آزاد می باشد.