#پروازبی_بازگشتِ
#قسمت59
#علی
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم..تقدیم به تو🥲
ـــــــــــــــ
یکی از بچها ماشین گرفته بود . جیپ استیشن . وقتی ماشین رو دیدم فهمیدم قراره چه بلایی سرم بیاد . با لبخند گفتم:
+مبارکه ان شاءﷲچرخش براتون بچرخهـ
اونم با لبخند گفت:
_ممنونم اقاسید
محمدامین سَرمد هم گفت:
*مبارکه
بعد اروم طوری که فقط خودم بشنوم به ترکی گفت:
_نزول خور کوپیوغلی، رفت پدرشو تیغید برد داد نزول ، الان برای من شده آدم . دزده قاچاقچیه میره اونطرف وسط پارچه چیز میز میاره . آره من میدونم.😂😂
لبمو گاز گرفتم و با خنده اروم گفتم:
+زشته محمدامین ادم پشت سر دوستش قضاوت نمیکنه . استغفرالله . فکرکنم همین چندساعت پیش دعواتون کردم .
زد تو سرش و گفت:
_ای واااای ببخشید شرمنده . یادم رفته بود .
با خنده سر تأسفی تکون دادم و گفتم :
+هعی خدا......
..................
ظهر که از سرکار اومدم گرفتم خوابیدم . چندروزی میشد که مادرفریده اومده خونمون . یهو با صدای انفجار مهیبی از خواب پریدم و سریع دوییدم تو بالکن خونه.
صدای افشین رو میشنیدم که داشت گریه میکرد .سر تاسفی تکون دادم و سریع وسایل هام رو ریختم تو ساک و گفتم:
+جنگ شروع شد و من باید برم.
فریده گفت:
_اخه جنگ با کی ؟
+جنگ عراق علیه ایران.
نگران نباشید زودی برمیگردم .
رو کردم به مامانش و گفتم:
+مادر ! من باید برم تا کشورم رو نجات بدم . شما مراقب ناموسم و همسر و فرزندم باشید . فریده خانم و سیدافشین رو به شما سپردم.
افشین خیلی بی تابی میکرد.
یه زانو نشستم و گفتم:
+بابا جان من میرم اداره . برگشتم برات خوراکی میخرم . اسباب بازی میخرم . اصلا هرچی که تو دوست داشته باشی میخرم .
ولی اون مدام گریه میکرد . نمیدونم این چرا این خداحافظی سخت ترین خداحافظی بود ولی هرچی بود حکمت خدا بود . افشین رو بغل کردم تا هق هقش قطع بشه . دلم میسوخت از اینکه خانواده ام رو تنها میزارم . افشین رو دادم به مادربزرگش و به فریده گفتم :
+بیا پایین کارت دارم!
اونم چادرشو سر کرد .
نویسندگان:مجنون الحسین و خادم الحسین
___
توجه:
این رمان درموردشهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه میباشد،کپی از رمان های #نائله و #پروازبی_بازگشتِ کاملا آزاد می باشد.