#پروازبی_بازگشتِ
#قسمت60
#علی
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم..تقدیم به تو🥲
ـــــــــــــــ
وقتی رفتیم پایین قبل از اینکه ماشین رو روشن کنم گفتم:
+تو این مدت نه گله ای ازت شنیدم نه چیزی. میدونم بخاطر من ،بخاطر شغلم اذیت شدی . شرمنده اتم . میدونم اونجاهایی که نیاز داشتی کنارت باشم نبودم . مثل همیشه گدای محبتتم :) شرمنده ام . در نبود من برای افشینم پدری کن . چشم به راهم نباشی بهتره . کاش کمتر عاشقم بودی . حلالم کن .
لبخندی زد و گفت:
_این حرفا چیه میزنی؟
ان شاءالله صحیح و سالم میری و برگردی . این جنگم تموم میشه .
بغلش کردم و دستشو بوس کردم و سوار ماشین شدم . شیشه ماشین رو کشیدم پایین و گفتم:
+خداحافظ فرمانده .. تو فرمانده ی خوبی برای من بودی:)
راهی تبریز شدم . قرار بود یه ماه تبریز باشم ولی گفتن که باید 15روز تبریز باشی .
شب بود که رسیدم تبریز و در خونه ی زینب رو زدم . بعد چند دقیقه در رو باز کرد. با چشمای خواب الود نگام کرد:
_سلام بفرمایید
+سلام زینب جان خوبی؟شرمنده بیدارت کردم . میشه این فرد مزاحم رو داخل خونه ات راه بدی؟
یهو برق از سرش پرید و با چشمای گردشده گفت:
_علی تویی؟چیشده ؟این وقت شب ،اینجا چیکارمیکنی؟
اشاره کردم به حیاط و گفتم:
+اجازه هست؟!
_وای ببخشیدقربانت برم . بیا تو
در رو بستم و رفتیم خونه .
_چیشده اینجا چیکارمیکنی؟برای خوشگذرانی قطعا نیومدی. درست؟
+درست حدس میزدم. جنگ شروع شد.
_جنگ عراق علیه ایران؟!
+اره. شاید به مدت سه ماه طول بکشه.
دعا کن شهید بشم تو این راه .
_هعی... بازم گفت ..
چیزی خوردی یا برات بیارم؟
+معده ام درد میکنه یه چیزی بیار . میوه بیار
رفت با سینی خربزه برگشت.
_خب چه خبر؟برای ماموریتت اومدی؟
+اره پونزده روز ماموریتم.
_خب بسلامتی.
......................
ماموریتم که تموم شد گفتن باید لباس و اینا ببری برای رزمندگان . چندتا لباس سپاهی دادن که باید میبردم هویزه.
با اقای صالحی راد رفتیم هویزه البته با هلوکوپتر.
وارد سپاه هویزه که شدیم یه نفر گفت:
_سلام خوش اومدین . دنبال کسی میگشتین؟
+سلام برادر ،ممنونم. فرمانده تون کجاست ؟میشه صداش کنی و بگی یه نفر باهاش کار داره.
_بله چشم
رفت و با یه نفر برگشت که قدش کوتاه بود . چهره اش برام آشنا بود .
دست دادم گفتم:
+سلام . من تیمسارخلبان علی اقبالی هستم از تبریز .
با خوش رویی منو پذیرفت و گفت:
_خوشبختم . منم علم الهدی هستم فرمانده سپاه هویزه
+ممنونم . به من گزارش دادن که شما کمبود لباس نظامی دارید درسته؟
_بله
به اقای صالحی راد گفتم:
+اقامحسن . بی زحمت لباس رو بین برادران پخش کنید . رفع زحمت کنیم.
_کجا؟ بفرمایید داخل در خدمتتون باشیم . اینطوری که نمیشه.
+نه ممنون باید بریم شلمچه و اینا
لباسارو که بینشون پخش کردیم اماده رفتن شدیم.
قرار شد پونزده روز دیگه تو شلمچه باشم .
.................
با رزمندگان اونجا خو گرفته بودم.
ازبس راه رفته بودم یه جایی نشستم.برگشتم نگاه کردم یه جوون داره دعا میخونه.
+اسمت چیه پسرم؟
_کوچک شما حمید هستم.
با لبخند گفتم:
+سلامت باشی . چندسالته حمیدجان؟
_سیزده سالمه
نگران نگاهش کردم و از جیبم تسبیحی دراوردم و گفتم:
+این اخرین تسبیح منه که متبرکش کردم به ضریح اقا امام رضا . مال تو باشه بهتره.
_نکنید اقا این کارو
تسبیحو گرفتم سمتش و گفتم:
+دعاکن شهید بشم.
_اقا من غلط بکنم.
تسبیحو که گرفت . یه سر تسبیحو سفت گرفتم و گفتم:
+دعا کنیاااااااااااااا
_چشم . ببخشین میشه اسمتونو بدونم؟
+علی اقبالی هستم.البته از ساداتم
#فریده
نبودِ علی برام عین کابوس بود . بابا که اومد خونه گفت:
_این شوهر تو کجا رفته؟
با بغض گفتم:
+رفته جبهه
حالتش عوض شد... سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره... دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه. چهره اش توی هم بود! یه لحظه توی طاق درایستاد...
_اگر تلفنی باهاش حرف زدی بگو بابام گفت حلالم کن بچه سید، خیلی بهت بد کردم...
نویسندگان:مجنون الحسین و خادم الحسین
___
توجه:
این رمان درموردشهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه میباشد،کپی از رمان های #نائله و #پروازبی_بازگشتِ کاملا آزاد می باشد.