eitaa logo
<مجنون الحیدر>
238 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
3.2هزار ویدیو
42 فایل
میشودنیمه‌شبےگوشه‌ی‌بین‌الحرمین من‌فقط‌اشک‌بریزم‌توتماشابکنی(:؟️ یِه‌حرم‌داره‌ارباب‌ُیِه‌جهان‌ِگرفتارش.💚 https://daigo.ir/secret/3366134401 ناشناس🌹 https://virasty.com/Zenab1337 نشانیِ ویراستی❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم..تقدیم به تو🥲 ـــــــــــــــ ساعت 5صبح یه عملیات برون مرزی داشتم . باید میرفتم موصل و یه جاهایی رو ویران میکردم. درحال برگشت بودم که هواپیما رو زدن. سریع به برج مراقبت گفتم: +شفیع منو زدن!😭 _علی بپر پایین. چترنجات رو باز کردم و پریدم پایین.همینکه فرود اومدم پایین دوره ام کردن و منو بردن یه جایی . چشامو بستن بردنم زندان موصل . چشم بندم رو باز کردم . در سلولی باز شد که باعث شد پاهام سست بشه. روی زمین میخکوب شدم . زینب اسیرعراقیا شده بود و من خبر نداشتم ! زینب رو کله پا کرده بودن . پاهاش به لامپ وصل بود و زینب چشاشو بسته بود . پشت دست راستش اثار سوختگی بود . خداروشکر مقنعه اش سرش بود . از صورتش تا نوک انگشتای هردو دستش خون بود . دلم میخواست یه تفنگ بردارم و بزنم همه شون رو بکشم ولی اونا تعدادشون زیاد بود و من یه نفر بودم. پاهای زینب رو باز کردن و زینب محکم خورد زمین . وقتی خورد زمین آروم چشاشو باز کرد و بست . همینکار رو سه بار انجام داد.با بی حالی گفت: _علی ؟تویی؟ بالبخند وبغض گفتم: +آره زینبم . اره ابجی جونم منم علیِ تو :) _مگه تو علیِ فریده نبودی؟ +فریده جای خود داره . افشین هم همینطور لبخندم رو جمع کردم و گفتم: +الهی بمیرم براات . خیلی بهت سخت گذشت نه؟ _به اندازه ی امام هادی نه، لبخند تلخی زدم و رفتم جلو و کمکش کردم تا بلند بشه. +به یاد اونا بودی؟ _اهوم. +کاش به جای تو من درد میکشیدم. _به وقتش درد رو میکشی. خیلی دیر نیست . امروز...... حرفش رو خورد و دیگه چیزی نگفت +بخند....بخندد. خندید و گفتم: +دلم برای خندیدنت تنگ شده . همینطور لبخندت. _یه سوالی ازت بپرسم؟! +جونم آبجی جونم؟! بابغض گفت: _میشه بغلم کنی؟! بغلش کردم و گذاشتم گریه کنه . دستمو گذاشتم روی سرش رونوازشش میکردم. +راستی عامر رو دیدی؟! _نه ندیدمش . فکرکنم پدرش نمیزاره بیاد ملاقاتم. منو بردن پیش پسرایی جوونی که 13نفر بودن. با لبخند گفتم: +به به . رزمندگان اسلام.چطورید؟ یکیشون که اسمش امیررضا بود گفت: _ممنونم شما کی هستین؟ +من سیدعلی اقبالی دوگاهه هستم. _بسیجی یا سپاهی؟ +خلبان هستم . _درجه ات ؟ +تیمسارم. در عرض چندساعت با بچها خو گرفته بودم.متوجه شدم که پسرا اعتصاب غذا کردن . . یه گوشه دراز کشیدم و دست چپمو گذاشتم روی پیشونی ام. امیررضا که 18سالش بود گفت: _علی اقا .. به نظرت مارو آزاد میکنند.؟ برکشتم سمتشو گفتم: +فعلا که منو اسیر خودشون کردن. بچها با منو بردن اتاق بازجویی و یک به یک بازجویی مون میکردن . صدای بچها رو میشنیدم. کسی که بازجویی مون میکرد اسمش ابوخالد بود: ابوخالد: _میگی به زور اوردنم جبهه. امیرحسین: _یعنی دروغ بگم؟ ابوخالد: _هاااااااا امیرحسین: _من نمیتونم دروغ بگم ........... محمدمهدی: +بسم الله الرحمن الرحیم.اگرخداوند شما را یاری کند..... ابوخالد: _میگم سنتو بگو بعد برای من آیه میگی؟ ........... نوبت من شد که ازم بازجویی بشه. ابوخالد: _سنتو میگی با محل اعزام. به فرض میگی 10سالمه. +اخه مرد حسابی من کجام به 10ساله ها میخوره؟ها؟من 31سالمه . _شغلت چیه؟ +خلبان نیروهوایی ارتش ............ مارو دوباره به سلول برگردوند. یه مجله ای درباره ی پسرای 13نفر چاپ شد. داشتم روزنامه رو میخوندم . +این پرت و پرت ها چیه دیگه؟ یه مجله ی بی همه چیز که ایران رو خوار و خفیف کرده نعوذبالله...صدام به شما قول ازادی داده درسته؟ محمدحسام: _صدام به گور باباش خندیده . زدم به صورتم و گفتم: +هیس! ساکت . بفهمن میکشنتونا نویسندگان:مجنون الحسین و خادم الحسین ___ توجه: این رمان درموردشهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه میباشد،کپی از رمان های و کاملا آزاد می باشد.