#پروازبی_بازگشتِ
#قسمت62
#علی
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم..تقدیم به تو🥲
ـــــــــــــــ
ساعت 5صبح یه عملیات برون مرزی داشتم . باید میرفتم موصل و یه جاهایی رو ویران میکردم. درحال برگشت بودم که هواپیما رو زدن.
سریع به برج مراقبت گفتم:
+شفیع منو زدن!😭
_علی بپر پایین.
چترنجات رو باز کردم و پریدم پایین.همینکه فرود اومدم پایین دوره ام کردن و منو بردن یه جایی . چشامو بستن بردنم زندان موصل . چشم بندم رو باز کردم . در سلولی باز شد که باعث شد پاهام سست بشه. روی زمین میخکوب شدم . زینب اسیرعراقیا شده بود و من خبر نداشتم ! زینب رو کله پا کرده بودن . پاهاش به لامپ وصل بود و زینب چشاشو بسته بود . پشت دست راستش اثار سوختگی بود . خداروشکر مقنعه اش سرش بود . از صورتش تا نوک انگشتای هردو دستش خون بود . دلم میخواست یه تفنگ بردارم و بزنم همه شون رو بکشم ولی اونا تعدادشون زیاد بود و من یه نفر بودم. پاهای زینب رو باز کردن و زینب محکم خورد زمین .
وقتی خورد زمین آروم چشاشو باز کرد و بست . همینکار رو سه بار انجام داد.با بی حالی گفت:
_علی ؟تویی؟
بالبخند وبغض گفتم:
+آره زینبم . اره ابجی جونم منم علیِ تو :)
_مگه تو علیِ فریده نبودی؟
+فریده جای خود داره . افشین هم همینطور
لبخندم رو جمع کردم و گفتم:
+الهی بمیرم براات . خیلی بهت سخت گذشت نه؟
_به اندازه ی امام هادی نه،
لبخند تلخی زدم و رفتم جلو و کمکش کردم تا بلند بشه.
+به یاد اونا بودی؟
_اهوم.
+کاش به جای تو من درد میکشیدم.
_به وقتش درد رو میکشی. خیلی دیر نیست . امروز......
حرفش رو خورد و دیگه چیزی نگفت
+بخند....بخندد.
خندید و گفتم:
+دلم برای خندیدنت تنگ شده . همینطور لبخندت.
_یه سوالی ازت بپرسم؟!
+جونم آبجی جونم؟!
بابغض گفت:
_میشه بغلم کنی؟!
بغلش کردم و گذاشتم گریه کنه . دستمو گذاشتم روی سرش رونوازشش میکردم.
+راستی عامر رو دیدی؟!
_نه ندیدمش . فکرکنم پدرش نمیزاره بیاد ملاقاتم.
منو بردن پیش پسرایی جوونی که 13نفر بودن.
با لبخند گفتم:
+به به . رزمندگان اسلام.چطورید؟
یکیشون که اسمش امیررضا بود گفت:
_ممنونم شما کی هستین؟
+من سیدعلی اقبالی دوگاهه هستم.
_بسیجی یا سپاهی؟
+خلبان هستم .
_درجه ات ؟
+تیمسارم.
در عرض چندساعت با بچها خو گرفته بودم.متوجه شدم که پسرا اعتصاب غذا کردن . .
یه گوشه دراز کشیدم و دست چپمو گذاشتم روی پیشونی ام.
امیررضا که 18سالش بود گفت:
_علی اقا .. به نظرت مارو آزاد میکنند.؟
برکشتم سمتشو گفتم:
+فعلا که منو اسیر خودشون کردن.
بچها با منو بردن اتاق بازجویی و یک به یک بازجویی مون میکردن . صدای بچها رو میشنیدم. کسی که بازجویی مون میکرد اسمش ابوخالد بود:
ابوخالد:
_میگی به زور اوردنم جبهه.
امیرحسین:
_یعنی دروغ بگم؟
ابوخالد:
_هاااااااا
امیرحسین:
_من نمیتونم دروغ بگم
...........
محمدمهدی:
+بسم الله الرحمن الرحیم.اگرخداوند شما را یاری کند.....
ابوخالد:
_میگم سنتو بگو بعد برای من آیه میگی؟
...........
نوبت من شد که ازم بازجویی بشه.
ابوخالد:
_سنتو میگی با محل اعزام.
به فرض میگی 10سالمه.
+اخه مرد حسابی من کجام به 10ساله ها میخوره؟ها؟من 31سالمه .
_شغلت چیه؟
+خلبان نیروهوایی ارتش
............
مارو دوباره به سلول برگردوند.
یه مجله ای درباره ی پسرای 13نفر چاپ شد. داشتم روزنامه رو میخوندم .
+این پرت و پرت ها چیه دیگه؟ یه مجله ی بی همه چیز که ایران رو خوار و خفیف کرده نعوذبالله...صدام به شما قول ازادی داده درسته؟
محمدحسام:
_صدام به گور باباش خندیده .
زدم به صورتم و گفتم:
+هیس! ساکت . بفهمن میکشنتونا
نویسندگان:مجنون الحسین و خادم الحسین
___
توجه:
این رمان درموردشهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه میباشد،کپی از رمان های #نائله و #پروازبی_بازگشتِ کاملا آزاد می باشد.