#پروازبی_بازگشتِ
#قسمت63
#علی
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم..تقدیم به تو🥲
ـــــــــــــــ
من و زینب با اون ۱۳نفر رو بردن به دفتر رئیس زندان . یکی که درجه اش بیشتر بود و بهش میگفتن شیخ به عربی گفت:
_لا أعرف أي أحمق قال لك ذلك يا فتى(من نمیدونم کدوم احمقی به شما گفته بچه)
محمدحسام:
_والا اولین نفری که به ما گفت بچه ،همین سیدالرئیستون(صدام حسین)بود
ابووقاص هم گفت:
_خنق، الاحتلال القذر. أنت تهين سيدال رايس؟(خفه شووووو کثافت اشغال . به سیدالرئیس توهین میکنی؟)
شیخ:
_أنت لست طفلاً، أنت ذكي. ولكن لدي سؤال. من هما هذا الرجل وهذه المرأة؟(شما بچه نیستین، شما فهیم هستین . ولی من یه سوالی دارم. این اقا و این خانوم کی هستن؟)
تا اینو گفت من و زینب با تعجب بهم نگاه میکردیم.
ابووقاص:
_وهناك أشقاء إيرانيون ثوريون بقوة ومن نظام الخميني(خواهر و برادرایرانی هستن که به شددت انقلابی و از رژیم خمینی هستن)
شیخ:
_أخ أريد أن أعرف ماذا حدث لهذين الشخصين من نظام الخميني؟(اخی. میخوام بدونم این دونفر که از رژیم خمینی هستن چی بهشون رسیده؟)
خواستم جوابشو بدم که زینب زودتر شروع کرد به حرف زدن.
زینب:
_نحن فخورون بأننا من السادات، وقائدنا هو السيد الخميني. يعلموننا دروس الحياة، ويعلموننا عدم الاعتماد على الغرباء والوقوف على أقدامنا.إذا لم يكن الأمر كذلك بالنسبة لهم، فأنا أريد أن لا يكون عالمي موجودًا. ولن أعطي شعر أخي وزوجتي وإمام الأمة لأحد.(ما افتخارمون اینکه از سادات هستیم و رهبرمونو مرجع تقلیدمون اقای خمینی هست. ایشون به ما درس زندگی یاد دادن،یاد دادن به بیگانگان مُتَّکی نباشیم و روی پای خودمون بایستیم.اگه ایشون نباشه میخوام دنیام نباشه. من تار موی برادرم،همسرم و امام امت رو به کسی نمیدم.)
ابووقاص(باداد و فریاد):
_اصمتي أيتها المرأة التي لا تملك كل شيء. اسكت(خفه شو زنیکه بی همه چیز . خفه شو . )
شیخ(روکرد بهم و گفت):
_ما اسمك؟(اسمت چیه؟)
بعد کمی مکث:
+السيدعلي إقبالي دوگاهي(سیدعلی اقبالی دوگاهه)
لحظه ای هنگ و تعجب کرد و به ابووقاص گفت:
_انقل هؤلاء الأشخاص الثلاثة عشر إلى المعسكر قبل بقية السجناء. يجب على هؤلاء الإخوة والأخوات البقاء هنا، لدي عمل مع أخي.(این ۱۳نفر رو منتقل کنید به اردوگاه پیش بقیه ی اُسَرا . این خواهر و برادر اینجا بمونند با برادره کار دارم .)
اون 13نفر که رفتن خیالم راحت شد.مارو بردن یه جای دور افتاده . برگشتم سمت زینب و گفتم:
+طاقت داری ببینی؟
_یه زن باردار اگه اینجا بود تحمل این چیزا رو نداشت . اما منی که باردارم تحمل و دل شو دارم.
با تعجب گفتم:
+بارداررررررری؟!
با لبخند گفت:
_اوهوم.
ذوق زده گفتم:
+واااااااااای چه خوب. چندماهته ؟
_پنج ماهمه . خودم تازه فهمیدم.
+عزیزدلم . اگه پسر بود اسمشو بزار عمار اگه دختر بود بزار صبرا
زیرلب گفت:
_عمار و صبرا...
چ اسمای خوبی انتخاب کردی علی..
لبخندی زدم و گفتم:
+ما اینیم دیگه !
لحظات اخر بد . چند دقیقه بغلش کردم . یه نفر اومد و خواست منو به زور ببره اونطرف که گفتم:
+قبر والدك وأصدقائك وصدام معا. كل ثلاثة منكم معا(گور بابای تو و دوستات و صدام باهم. هرسه تاتون باهم)
زینب هم که عربی بلد بود خندید. نیروی عراقی بیسیم زد به صدام و به عرب یگفت:
_جناب این خلبانه میگه گور بابای تو و دوستات و صدام باهم . هرسه مان باهم.
من و زینب باهم خندیدیم.
با بغض گفتم:
+زینب جان ممکنه اذیت بشی بعد من . خیلی مراقب خودت باش. منم همه جوره کنارتم.
با بغض گفت:
_میشه هرشب بیای بخوابم؟!
لبخندی زدم و بهم دستبند زدن و رفتیم. در کمال تعجب ابووقاص و پدرشوهرزینب یعنی ابوکمال هم بودن .
نویسندگان:مجنون الحسین و خادم الحسین
___
توجه:
این رمان درموردشهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه میباشد،کپی از رمان های #نائله و #پروازبی_بازگشتِ کاملا آزاد می باشد.