#پروازبی_بازگشتِ
#قسمت87
#زینب
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم..تقدیم به تو🥲
ـــــــــــــــ
سررسیدی که برای خاطرات علی آماده کرده بودم تموم شد... صبرا یک سالش شده بود.. صبرا رو میسپردم به همسایه و میرفتم بیمارستان...
مجروح هایی که میاوردن بیشتر شبیه علی بودند...
مجروح ها رو سریع و فِرز زخم هاشون رو میبستم که یه نفر گفت:
_خانم اقبالی...!
برگشتم سمتش:
+بفرمایید
_چندلحظه تشریف میارین؟
برگشتم سمت اون مجروح و گفتم:
+ولی من کار دارم آقای دکتر...
_چه کاری مهمتر از اینکه زندگیت تو خطره؟
سریع برگشتم سمتش....
مجروح رو سپردم به یکی از پرستاران و با دکترعواضه رفتیم اتاق شماره 5 وارد اتاق که شدم..یه مجروحی به بیرون نگاه میکرد...
رفتم کنار تخت..
+آی رزمنده...کی هستی تو؟!
برگشت سمتم... سجاد بود..
با تعجب گفتم:
+سیدسجاد؟ چرا اینجایی؟ تو زخمی شدی و کسی زخمت رو نبست؟
با بی حالی گفت:
_خودم گفتم نبندن..میخوام تو برام ببندی
زخماشو بستم ... وقتی زخمشو بستم اروم یه دادی زد...
+سجاد من به فاطمه عذرا چیزی نمیگم تا وقتی خوب نشی..
با لبخند گفت:
_خوب میکنی
+بهتره تحمل کنی...باکسی هم خوش و بش نکن...زیادم حرف نزن تشنه ات نشه
خندید و گفت:
_چقدر گیر میدی زینب....باشه چششم
انگشت اشاره ام رو بالا اوردم و گفتم:
+حرف نباشه...علی رو دیدی به من بگو
لبخندش محو شد و گف:
_توبازم تو فکر اونی؟!
یه نگاه غمگینی کردم و وسایل رو برداشتم و اروم و همونطوری که میرفتم بیرون گفتم:
+روحش شاد
از اتاق سیدسجاد خارج شدم و رفتم به بقیه ی مجروح ها سر زدم...به یه مجروحی رسیدم...
+شما چیزی لازم ندارید برادر؟
با بی جونی گفت:
_نه ممنونم از لطفتون.. خدا رفتگان تون رو بیامرزه..
بعد کمی مکث گفتم:
+ممنونم همچنین
“هعی، داداشم بهار عمرش چه کوتاه بود خداجونم“
مجروح های زیادی آورده بودن و از طرفی منم هی چشام تار میدید و به سیاهی میرفت.. مرخصی گرفتم و رفتم خونه...
.....
نهار رو بار گذاشتم و نشستم تا کمی قرآن بخونم یهو در زدن.. چادرم روسرم کردم و یهو با چند پسر جوونی که ته ریش گذاشته بودن روبه رو شدم..
+بفرمایید شما؟
یکیشون که لباسش مشکی بود گفت:
_سلام خانم اقبالی؟
+خودم هستم
با لبخند گفت:
_ما همون اُسَرای سیزده نفریم...من محسنم...
لبخندی زدم و گفتم:
+بله بله بفرمایید داخل خواهش میکنم
راهنمایی شون کردم تا جایی بشینند.. سریع رفتم لباسامو عوض کردم، کتری رو هم گذاشتم روی چراغ والور تا جوش بیاد...رفتم یه گوشه ای نشستم و سربه زیر..
+درخدمتم..
اولین نفر سمت راست که اسمش حسین بود گفت:
_ما میدونیم که شما و علی آقا خواهر برادرین...میشه علی آقا رو صدا کنید؟
بغض به گلوم چنگ انداخت..«چطوری صداش کنم؟وقتی نیست! » با یه ببخشیدی بلند شدم و رفتم قاب عکسش و آوردم و عکس رو برگردوندم و نشستم...
حسین اقا:
_این چیه؟
+این علی آقاست دیگه...
_ما میخوایم باهاشون حرف بزنیم..
سرمو به عکس اشاره کردم و گفتم :
+حرفاتون رو به این عکس بگید... ایشون همون روزی که شما رو از ما جدا کردن شهید شدن... چندتا از دوستانتون هم منو با چشمای گریون دیده ان..
مهدی اقا:
_ای وای ببخشید. الفاتحه مع الصلوات...
يه فاتحه ای فرستادیم..
+خب بگین ببینم ازدواج کردین؟
مهدی آقا :
_خیرمجردیم.. همه مون مجردیم..قصد ازدواج نداریم.. حداقل من ندارم،
مهمون ها که رفتن، بچها از خواب بیدار شده بودن...صبحانه شون رو به نهار وصل کردم..
داشتم خیارشور رو خوردمیکردم که یهو با بویی که داشت بالا آوردم... هی بالا میآوردم، نمیدونم از چی بود... تو این چند ماه هم که بوی خیارشور به مشامم میرسید بالا میآوردم.. سریع وقت دکترسونوگرافی گرفتم.. بچهارو هم با خودم بردم دکتر.. فریده هم اومد تا مراقب صبرا باشه.. نوبتم که شد رفتم داخل، روی تخت دراز کشیدم اون خانم دکتر گفت:
_چن سالتونه عزیزم؟
+سی و یک سالمه خواهری...
_تبریک میگم...
سریع برگشتم سمتش.
+جانم؟
دستمال کاغذی رو بهم داد و گفت :
_شما باردارین!.پنج ماهتونه
خوشحال شدم و داشتم بال درمیآوردم.. لباسامو پوشیدم و چادرم رو سرم کردم.. یه تشکری کردم و رفتم پیش بقیه.. سوار ماشین که شدیم فریده گفت :
_خب چه خبر؟
+یه خبر خوش...
_خیره ان شاءالله
با لبخند گفتم :
وقتی برگشتم خونه فریده سریع به دادم رسید... آروم روی تخت دراز کشیدم.. حوصله نداشتم و خسته ام بودم... صبرا هنوز دوسالش نشده بود که پنج تا بچه دیگه هم بدنیا اومدن..
فریده نگاهی به پنج قلوها کرد و گفت:
_اسماشون رو چی میزاری؟
+دخترا قل اول:رقیه، قل دوم:طاهره، قل سوم:مطهره، قل چهارم و پنجم هم که پسرن اسماشون رو میزارم حامد و محمد.....
يه لبخندی زد و گفت:
_جای همسرامون خالی
لبخند تلخی زدم.
_میگم زینب، الان این بچها، بچهای اقامهدی میشن یا بچهای آقا عامر؟
+نه دیگه بچهای عامر میشن....
_روحش شاد..
+عمار و افشین و عماد و صبرا کجان؟
_دارن کارتون نگاه میکنند...