eitaa logo
<مجنون الحیدر>
238 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
3.2هزار ویدیو
42 فایل
میشودنیمه‌شبےگوشه‌ی‌بین‌الحرمین من‌فقط‌اشک‌بریزم‌توتماشابکنی(:؟️ یِه‌حرم‌داره‌ارباب‌ُیِه‌جهان‌ِگرفتارش.💚 https://daigo.ir/secret/3366134401 ناشناس🌹 https://virasty.com/Zenab1337 نشانیِ ویراستی❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
صبح که بلند شدم نماز رو بخونم صدای حسین رو از اتاقش شنیدم. که میگفت(إِنَّ اللّهَ وَ مَلائِکَتَهُ یُصَلُّونَ عَلَى النَّبِیِّ) لبخندی زدم و نمازم رو خوندم. بعد از رفتن بچه ها، خونه رو جمع کردم و غذا رو گذاشتم روی گاز.خیلی دلم برای سیدمرتضی تنگ شده بود تواین چندسال زندگی مشترک، خیلی چیزها ازش یاد گرفتم. تمام سعی ام این بود که آبروی این خانواده حفظ بشه. نمیدونم کدوم یک از پسرا جایگاه پدرشون رو به عهده می‌گیرند. برام عجیب بود که چرا حسین نمیره حوزه علمیه و طلبه نمیشه. اون که از صبح تا شب دنبال جهاد هست و شب دیرتر از همه می‌خوابه. یادمه وقتی دستگیر میشد یبار هم به ملاقاتش نرفتم. دلیلش هم این بود که نمیخواستم در مقابل طاغوت ضعف نشون بدم ولی پسران رو می‌فرستادم تا برن ملاقات برادرشون و اگه حسین چیزی لازم داشت براش ببرند. تو فکر بودم که با صدای شنیدن در، رشته افکارم پاره شد. +کیه؟؟ _منم کاظم چادرمو سرم کردم و در رو باز کردم. _سلام مامان. +سلام آقا کاظم. خوبی؟ _ممنونم. شما خوب هستید؟ +ممنون _حسین نیست؟ +نه، رفته بيرون کاظم اومد تو در رو بستم و چادرمو درآوردم. _مامان یه چیز بگم؟ +جانم؟ _جلوی حسین رو بگیر. نزار بره بیرون +چرا؟ اتفاقی افتاده؟؟ _نه چه اتفاقی. +پس چرا همچین درخواستی ازم کردی؟؟ _مامان زشته هی بره بیرون. اصلا این سیدحسین چیکارمیکنه؟ بعضی موقع ها دوهفته نمیاد خونه. +مادر میفهمم چی میگی، اما حسین دیگه بچه نیست. جنب و جودش حسین از بچگی تا الان تو وجوش هست. حتی وقتی از زندان ساواک آزاد شد جنب و جوشش نه تنها کم نشد بلکه بیشتر هم شد. _درسته، راستی مادر اجازه است نهار رو زودتر بخورم؟ چون میرم بیرون کار دارم. +باشه. برو آبی به دست و صورتت بزن. غذارو برات میکشم _ممنون. لبخندی زدم و غذا رو براش کشیدم. زهره و خدیجه از بیرون اومدن ولی حسن باهاشون نبود. +زهره، حسن کجاست؟ _حسن وسط راه از ما جداشد.راستی مامان حسین و زینب رو دیدیم. +عه؟ _آره. زینب به حسین یه اعلامیه داد. مامان خیلی دلم برای زینب میسوزه +چرا _زینب علاوه بر خوندن درس. خرج خودشو زندگی شو هم در میاره +عجب. شغلش چیه؟ به چه کاری مشغوله؟ _تو کار چاپ و تکثیرهست.تقریبا نصف یا بهتره بگم کل بنر و اعلامیه سازمان موحدین رو زینب چاپ و تکثیر میکنه. +دستش درد نکنه اجرش با حضرت زهرا(س) _مامان زینب فرزند شهید موحد هست. پدر، مادر، خواهر و برادرانش زير شکنجهٔ وحشيانه ساواکی ها به شهادتت میرسند. خیلی ناراحت شدم +خدا رحمتشون کنه. بعد سه ساعت حسن و حسین اومدن. _____________ نویسنده:کاری که خانوم جزایری مادر سیدحسین کرد رو هیچ مادری نمیتونه کنه. بهترین فرزندش تو ساواک زندان بود اما یک بار هم به ملاقاتش نرفت. حتی خانوم جزایری هم به شاه‌ تلگراف کرد. ادامه دارد.....
_برای اين كه حسن نيت خودم رو ثابت كرده باشم، هر دوی شما را آزاد ميكنم. اميدوارم شما نيزحسن نيت خودتون را ثابت كنيد.» - حتما جناب سرهنگ. شما مطمئن باشيد ما روی حرفمون میمونیم. اين مملكت مال خودمان است.سرهنگ رو کرد به حسین و گفت: _به فکر خانواده ات بودی؟ *خیر.آنها به فکر من بودند. هم من و هم سرهنگ از حرف حسین سر در نیاوردیم ولی چیزی نگفتیم. _موفق باشید. +ممنونم.همچنین. سرهنگ به گروهبان گفت: _ساعت منع عبور و مرور است. آنها را به منزلشان برسانيد و برگرديد. سوار جیپ نظامی شدیم.اول منو رسوندن بعد حسین. در رو که زدند دلم یه لحظه ریخت. "یعنی کی میتونه الان باشه؟الان كه كسی توخيابون تردد نميكنه. شايد حسن باشه. شايد هم كاظم. ولی اونها بی احتياطی نميكنند. اگر قبل از ساعت ده به منزل نيايند، شب را در جايی امن به سرمی برد. شايدهم اومدند دنبال علی"چادرم رو سرم کردم وگفتم: *بازکنید در رو باز کردم .یه نفر از جیپ نظامی میومد پایین و گفت: _سلام مادر من حسن هستم. صداش شبیه صدای حسین بود.یه لحظه گیج شدم.گروهبان گفت: *مراقب فرزندتون باشید. به خودم اومدم و گفتم: +حتما.به سلامت . فی امان الله ماشین که رفت حسین اومد تو و زیر چراغی که تو دستم بود قرار گرفت.یه چند لحظه بهش خیره شدم . بغض کرده بودم . با لبخند گفت: _یعنی حسنت رو نمیشناسی؟ اون شب خیلی گریه کردم . حسین رو بغلم کردم و گفتم: +من بچه های خودم رو خوب ميشناسم. هر گلی بوی خودش رو دارد. توحسين منی، نه حسن. خداوند رحمان و رحيم است. هيچ بنده ای از درگاهش ناامیدبرنمی گردد. مگر غير ازدعا كاری ازمن ساخته بود، پسرم،گلم تو برای خودت مردی شده ای، من ديگر نگران آينده تو نيستم. اكنون يك مردمقابل من ايستاده است. حسين، تو چه زودبزرگ شدی، وقتی نبودی، خودم تو اتاق توكاظم ميخوابيدم كه كتاب هايت تنها نباشند. علی که وارد ایوون شد حسین به خودش اومد.قدبلند علی رو در روی حسین بود. *خوش اومدی حسین بغلش کرد و گفت: _ممنونم. صبح بعد از نماز بلند شدم و رفتم بیرون.خانم حسین زاده رو که دیدم سلام و علیکی کردم. _ما اكنون مركز فرهنگی عصمتيه را به كانون فعاليت های سياسی زنان تبديل كرده ايم. شناسايی هفت سينمای اهواز برای به آتش كشيدنشون توسط خواهران اين مركز صورت گرفته است. مگر نه اين كه شما در كرمان تصميم گرفتيد از وجود ما در امور فرهنگی استفاده كنيد. من كه به عقد يداالله درآمدم، بلافاصله دخترعمويم رو نيز برای برادرم محمدعلی انتخاب كردم. خانم محجبه و خوش فكری است. البته هنوز نميدونه كه محمدعلی در اين همه عمليات مسلحانه شهر دخالت داشته است. در واقع محمدعلی نمی خواست كه همه حرف ها رو در يك نوبت بهش منتقل كنم. راستی خانم زینب موحد هم قبول کرد که با ما باشه. منتها همونطور که محمدعلی گفت باید با یکی ازاعضای گروه موحدین ازدواج کنه ولی فعلا تصمیم نگرفته که باید با کی ازدواج کنه. سرمو انداختم پایین و به حرف های خانم حسین زاده گوش میکردم.کلاه پشمی مو سرم گذاشتم که موهای کوتاهم به چشم نیاد. +ممنونم از شما.نمیدونم چجوری جبران کنم.خیلی زحمت کشیدید.درمورد خانم موحد هم با برادران موحدین صحبت میکنم ببینم چی میگن،البته با خانم موحد هم صحبت میکنیم.چون ایشون باید همسرآینده شون رو انتخاب کنند. _خواهش میکنم کاری نکردم.وظیفه است خانم حسین زاده با دوستاش و همسرمحمدعلی تصمیم گرفته بودند زیر چادر چند گالن بنزین ببرند سینما که محمدعلی و یدالله اونجا رو به آتش بکشند. _راستی یه چیزی... +چی؟ _- اگر بتونيم اون فروشگاه هایی که لباس عروس میفروشند .تعدای رو از دور خارج كنيم، بسياری ازمشكلات ما حل میشه.اين مرد اسامی افرادی كه با انقلابی هاهمكاری دارند را در اختيار ساواك قرار داده، اما پس از گوشمالی و كتك هايی كه به دست يداالله و آقامحمد نوش جان كرد، ديگر سر به زير شده است. امشب كه فروشگاهش به آتش كشيده شود، بقيه حساب كارشان را خواهند كرد. +بسیارخب.یعنی انقلابی هارو این آقا به ساواک داده بود؟ _بله حتی اسم شماروهم به ساواک داده بود. خیلی تعجب کردم.بعد چند دقیقه یدالله و محمدعلی برگشتن.همدیگر رو بغل کردیم. محمدعلی گفت: _خب حسین جان،چه خبر ؟خوش اومدی .کی آزاد شدی؟ با لبخند گفتم: +ممنونم.همین دیشب آزاد شدم. _بسلامتی. +سلامت باشی. _راستی نظرت درباره خانم موحد چیه؟ +خوبه . ادامه دارد.....