رمان< #رازبیبیجان☺️
#پارت_اول
دور از دیار
نفسش را در سینه حبس کرده بود. طنین صدای وحشت انگیز پاشنهٔ پوتین سرباز ها به کف زمین را هر لحظه به خود نزدیک تر میشنید. سایهٔ سیاهی مقابلش دید و از ترس چشم هایش را بست.چادر را روی سرش کشید و گوشه ی دیوار خود را مچاله کرد. در دلش فقط خدا را صدا زد و شروع به ذکر گفتن کرد .تعقیب و گریز از دقت ماموران رضاخان چندثانیه بیشتر طول نکشید.اما برای بتول9ساله که از وحشت در خود مچاله شده بود، به سالی می ماند که خیال گذر نداشت، در واپسین لحظات نفسگیرفرار، انگار که خدا نجواهای خالصانه و کودکانه اش را شنیده بود؛ مامور کشف حجاب یکباره از تعقیب دخترک چادر به سر خسته و دلسرد شد و از همان مسیری که آمده بود، بازگشت. هرچه که صدای کوبندهٔ قدم هایش دورتر میشد، نفس های مضطرب و عمیق بتول آزاد میشد و خیال نا آرامش رفته رفته آرام میگرفت. مثل گنجشک کوچکي که از ترس سنگ بازی و تیرکمان های بچها، راه لأنه یادش میرفت و گوشه ای پناه میگرفت.قلبش تندتر از معمول می زد و می کوبید به قفسهٔ سینهٔ کوچکش. حالا که کم کم داشت جان میگرفت، دست انداخته بود روی سینه اش؛ هم گرمی دستان کوچکش قوت قلبش بود و آرامَش میکرد و هم چادرش را محکم میگرفت توی مشت و حس میکرد فاتح آخرین جنگ دنیا شده است. تمام لذت های ریزو درشت دنیا آمده بود کنج وجودش،؛ اینکه نگذاشته بود چادر از سرش بردارند و با چماق زور پسِ کله اش بکوبند، سرحالش می آورد و چشم های معصومش از ذوق، برق می زدند. بی کلی فراموشش شده بود که دفتر و کتاب هایش در پیچ و خم کوچه حین فرار از دستش افتاده بود و او با بزرگترین دارای اش، یعنی حجاب به خانه بازگشته بود.سیدحسن ایستاده بود روبه روی در؛ از شدت عصبانیت به در و دیوار مشت می کوبید و مدام به غلامان خانه تشر می زد که حواس تان کجا بود که این دختر دوباره راهی مکتبخانه شد!درگیرودار همین داد و فریاد ها بود که بتول دوان دوان با چادری که محکم بین انگشتانش کوچکش،روی سینه مشت کرده بود،به خانه رسید . میدانست برادر بزرگترش چه واکنشی خواهد داشت و همهٔ تلاشش را کرد تا زیرکانه از میان افراد عبور کند و خودش را به اتاق بالای ایوان برساند. صدای نفس نفس زدن گنجشک وارش را همه ی اهل خانه شنیدند.اهالی خانه همگی دلشورهٔ بتول را داشتند و جمع شده بودند کنج حیاط؛پچپچ میکردند و هرکدام به شیوهٔ خودنگران حال دخترک بودند.نگران و ناراحتی همه دربارهٔ بتول قابل درک بود ،اما چطور میشد ذوقوعلاقهٔ عجیب او به درس و مکتبخانه را نادیده گرفت؟ اما اینبار سیدحسن کوتاهبیانبود. پا در یک کفش کرده بو که الاّ و بلاّ دیگر اجازه نمیدهم یک زن از این خانه بیرون برود و خدای نکرده به حجابش دستدرازی شود