#رمان_نائله
#part11
تقریبا بعد یه ساعت چشامو باز کردم.
به دور و ورم نگاه کردم و دیدم که خونه استاد هستم.زهره بالا سرم بود.
_خوبی آبجی؟منو میشناسی؟
گیج گفتم
+تو زهره ای؟
_آره
+من اینجا چیکار میکنم؟
_سیدعلی میخواست بره بیرون .در رو که باز کرد دید تو جلو دری، گفتی محمدحیدر برادرم و بعد بیهوش شدی.
تازه یادم اومد که چه اتفاقی افتاده.
+ساعت چنده؟
_۱٠شب
با تعجب گفتم
+چند؟؟؟؟
_ساعت ۱۰ شبه
یهو زدم تو سرم و گفتم
+واااای باید برم
زهره با تعجب گفت
_کجا؟؟
+خونه
_بزار به مامان بگم ببینم چی میگه
زهره رفت بیرون اتاق.بعد چند دقیقه خانوم جزایری اومد .
به احترامش بلند شدم.
_بشین راحت باش.
لبخندی زدم و گفتم:
+ممنونم.اگه اجازه بدین رفع زحمت کنم.
_میخوای بری خونه؟
+بله هم درسم مونده هم باید برای کنفرانس نهج البلاغه آمادگی کامل رو داشته باشم.
_من حرفی ندارم. میخوای بمونی بمون
+نه ممنون . دیگه دیر شده .عادت ندارم شب بیرون بمونم
_باشه.پس بزار به بچه ها بگم تورو برسونندخونه تون.
+نه زحمت نمیدم
_این چه حرفیه رحمتی
رفت بیرون . اماده شدم و چادرمو سر کردم که برم.
_زینب جان .سیدحسن شمارو میرسونه منزل
+ممنونم .لطف دارین.
_ای کاش میموندی.
+ممنونم تشکر
سیدحسن رو کرد به استاد
*حسین کلید ماشین کجاست؟ میدی؟
÷آره برو بردار روی اپن گذاشتمش
*ممنون
رفتم بیرون زهره و برادرش هم اومدن .
خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم، در خونه که نگه داشتن گفتم
+بفرمایید داخل .درخدمت باشیم.
زهره گفت
_ممنونم عزیزم برو خسته ای
+ممنونم یاعلی
موقعی که رفتن . در رو باز کردم ک رفتم تو.
ادامه دارد.....