#رمان_نائله
#part14
براشون نهار کشیدم.داشتم میوه ها رو میشستم که در رو زدند.چادرمو سر کردم.
+کیه؟
یه نفر با بغض گفت:
_منم بتول جان
مریم مطیعی بود.در رو که باز کردم با صورت کبود شده اش مواجهه شدم.
+چیشده؟چرا صورتت کبود شده؟
با گریه گفت:
_خانم جزایری
آوردمش خونه و بغلش کردم . صبر کردم تا با گریه کردن خودشو خالی کنه.
گریه اش که تموم شد.گفتم:
+چریان چیه؟
_خانوم جزایری برای ساجده خواستگار اومده.خواستگارش اسمش داوود و جزو نیروهای شاه ملعون هست.من با ازدواجشون مخالفم .حتی ساده جوابش منفی است.آقاصالح که فهمید با کمربند افتاد به جانم.
+آقای میردوستی نباید همچین کاری کنه.من باهاشون صحبت میکنم.
تا اینو گفتم با التماس گفت :
_نهههه توروخدا اگه شما باهاش حرف بزنید اوضاع بدتر میشه.
+من نمیتونم در مقابل کسی که حق یه مظلومی رو ازش میگیرن سوکت کنم.یا خودم باهاشون حرف میزنم یا به سیدحسن میگم باهاشون صحبت کنه.
_ممنونم خانم جزایری
+خواهش میکنم.
بعد کمی نشستن .بلندشد که بره بهش گفتم:
+نگران نباش اتفاقی نمیافته.
سعی کردم بهش حس خوب منتقل کنم.شامو خوردیم و ظرفارو شستم . ساعت 11شب بود که خوابیدیم اما حسین نخوابید تو اتاقش نهج البلاغه میخوند.
صبح بعد از نماز بلند شدم و رفتم بیرون سرقبر سیدمرتضی.فاتحه ای خوندم و گفتم
+سلام حاج آقا.خوبی؟دلم برات تنگ شده .مرتضی ببین پسرات بزرگ شدند .کاظم تو دانشگاه اعلامیه پخش میکنه.حسین سازمان موحدین رو تأسیس کرده . علی میره سربازی و....
بعد کمی درد و دل کردن رفتم سر مزار شهیده حسینی مادر زینب موحد فاتحه ای قرائت کردم و برگشتم خونه.
ادامه دارد.....