#رمان_نائله
#part36
#سیدحسین
ظهر بود.وضو گرفتم و به نماز ایستادم .صدای حاج یحیی به گوشم خورد که داشت چیزی میگفت«چه آرام به نماز ايستاده است. اين يك هفته ای كه در حبس بود، جو
زندان را عوض كرده. كلاس نهج البلاغه اش گل كرده. با اين وجود نميدانم
چرا اصرار دارد يك طوری از زندان بگريزد. مدام در گوشم ميخواند كه من
بيرون كاردارم. هنوزازكارهایش سر درنياوردم.»نمازم که تموم شد گفت:
_قبول باشه.
+ممنونم.کاری نکردی؟
_فکر کردی من رئیس زندان هستم؟فقط به من بيشتر از ديگران احترام
ميگذارند. دليلش هم معلومه. آنها ميخواهند نزد ديگران وجهه پيدا
كنند. با اين وجود اگر بتوانم، هر كاری ميكنم، تا خلاص شوی.
یه نگاهی به کتابخونه ای که درست کرده بودم کردم و گفتم:
+من نمیتونم تو زندان بشینم و فقط کتاب بخونم.
_شما در زندان تعداد زيادی انقلابی آموزش داده ايد. حتی از سلول زندانيان عادی هم سر کلاس شما حاضر میشوند.
+مردم قلب رئوفی دارند، منتهی ما راه نفوذ به قلبشان را نميدونيم. اون پسری
که اکنون به نماز ايستاده، از همه جا رانده شده است. چهار روز است كه رو به
قبله ميايسته. وقتی ازدلش حرف ميزنه، اشك توچشمهاش پر ميشه. از
جرمی كه مرتكب شده به شدت ناراحت است....سكوت كردم. نبايد اسرارديگران را فاش ميكردم. صدا باز شدن در اومد.پاسبان یه پسر جوون رو آورد بین سلول های جمعی.چشمش گود افتاده بود.آثار شکنجه روی چهره اش بود.اول نشناختم ولی از نگاهش فهمیدم که محسن هست. دلم خیلی براش سوخت.
+محسن...محسن
متوجه من که شد گفت:
_حسین،تویی؟تو انفرادی خیلی به یادت بودم.
بغلش کردم و گفتم:
+من حسین نیستم.منو حسن صدا بزنید.
محسن یه نگاهی بهم کرد و فهمید چرا ساواکی ها بامن کاری نداشتند و فقط در سلول تظاهرات حبسم کردند.
+گر آن شكنجه گرها ميومدند سراغ ما، دستم رو ميشد. كسی كه از من
بازجويی ميكرد، چند بار سراغ حسين را گرفت. حتی از اينكه برادرش
هستم، به من مشكوك شده بود، اما من حساب كارم را از حسين جدا كردم.
همان هفته اول كه حسن به اتفاق مادرم به ملاقات من آمد، موضوع را با او
در ميان گذاشتم و او نيز قبول كرد كه نقش حسين را بازی كند. حالا هر دو
در ساواك پرونده داريم.
_چند جرم،دو چهره و دو نام
+نه!چند جرم ،دو چهره و دو افتخار!
_حسین!تو هیچ وقت از جواب دادن خسته نمیشی.
+فراموش کن محسن.فقط مواظب باش كه از اين پس مرا حسن صدا كنی.
ما اينجا دوستان خوبی داريم كه در مطالعات روزانه كمكمون ميكنند. از
خانواده ها خواسته ايم جای كمپوت و ميوه برايمان كتاب بياورند. اينجا بد
نميگذره. دعاهای ما روح دارند. همه تو نماز جماعت شركت ميكنند. ما تو اينجا اعتراضمان رو به رژيم، شكل رسمی داده ايم. اگر كارهای باقيمانده
من در بيرون زندان نبود و فكر دوستانم نبودم، اصرار نداشتم كه از اينجا
فراركنم. اگر راهی برای آزاد شدنم به نظرت رسيد، كوتاهی نكن. الان انقلاب از مرز ترديد گذشته و به يقين رسيده
است. موتورش در اين مرحله كسانی هستند كه به آن ايمان داشته باشند. روح تمام كسانی كه در اين سلول حبس شده اند، در كوچه پس كوچه های انقلاب
جا مانده است. اين جدايی روح از جسم اونها رو فلج میکنه.بايد تظاهرات خيابانی را به جايی برسونيم كه رژيم مجبور شود زندانيان سياسی را آزادكند. اگراعتصاب ها تظاهرات بازار اهواز شدت پيدا كند، در اين صورت حاج يحيی را آزاد میکنند. آنها فكرميكنند مغز متفكر بازار را دستگير کرده اند، درحالی كه اكنون مردم به مرحله ای رسيده اند كه خودشون ميتونندمستقيما با فرامين امام ارتباط برقرار كنند و به آن عمل کنند. هنوزرشد سياسی مردم ازنظر رژيم مخفی مونده است. اين امتياز ميتونه كلكش را بكند. امروز كه خانواده های ما به ملاقات ما اومدند، اين پيام را به آنها منتقل میکنیم. اگر موفق به فرارشدم،يقينا پيام شماراكه زير شكنجه مقاومت كرده ايد، به مردم میرسونم.
محسن سرشو انداخت پایین و گفت:
_تو هنوز روحیه ات رو حفظ کردی حسن!بخاطر همینه که همیشه یه قدم جلوتر از دیگران برمیداری!
ناگهان همهه ای بلند شد و وقت ملاقات رسید.بلند شدم که برم بیرون به خودم گفتم"يعنی حسن تونسته امكان فرار را فراهم كنه؟ اگر مادر با او نباشد، شكی ندارم
كه موفق میشه. مامان دل شير داره. وقتي بنا باشه كاری انجام بده،كسي جلودارش نيست. طی دو ماه گذشته حضورش در تظاهرات بيش ازحد معمول بوده. زنان مسجد جزايری با مشاهده اون روحيه ای دو چندان ميگيرند و خود عامل حركت و شدت بخشيدن به تظاهرات شده است."به محل ملاقات رسیدم و فقط جمعه ها میتونستم با خانواده ام ملاقات کنم.
ادامه دارد....