#رمان_نائله
#part53
#چندساعت_بعد
داشتم زیارت عاشورا میخوندم که با صدای ضعیف زینب به خودم اومدم.
_حسین...حسینم
+جانِ دلم ؟
_چه اتفاقی برای حسنین افتاد؟
تا اینو پرسید ناراحت گفتم:
+زینب جان حتما حکمتی بوده که این بچه از دنیا رفته .
_یازهرااا
+آروم باش زینبم
زینب شروع کرد به گریه کردن .سرشو به سینه ام چسبوندم.
زینب تو این مدت اصلا چیزی نمیخورد . فقط آب میخورد.
#چندروزبعد
حاج یحیی مارو از زندان آزاد کرد . جسم نحیف و ضعیف زینب منو یاد حضرت مادر(س)می انداخت.
مامان برای شام دعوتمون کرد . تا وارد خونه شدیم زهره گفت:
_الهی دستشون بشکنه .الهی نفرین بشن. وای وای توروخدا ببین با یه زن حامله چیکار کردند
زینب هم لبخندی زد و گفت:
*ولشون کن زهره جان . کاریه که شده . حتما حکمتی توش هست که حسنین از دنیا رفته.
_ولی شهید حساب میشه
منو زینب لبخندی زدیم و گفتم:
+نه بابا ما كجا و شهادت كجا
قرار بود ساواك منو اعدام كنه ولی بخاطر مردم كه ريخته بودند بيرون زندانيا رو آزاد كرد.
رفتيم داخل خونه و با سيدحسن گرم گفتگو شدم.زينب در رو زد
+بله؟
_اجازه هست؟
+آره بيا تو
زينب در رو كه باز كرد بلافاصله گفت:
_پت و مت های عزيز بفرماييد برای شام
با تعجب گفتم:
+پت و مت كيه؟
_شما دونفر ديگه
هر سه مون خنديديم و رفتيم سر سفره.شام رو كه تموم كرديم زينب بلند شد تا سفره رو جمع بكنه كه مانع اش شدم.
+زينب تو فعلا بايد استراحت كنی عزيزم نه اينكه كار كنی.
با لبخند گفت:
_نه بزار كار كنم .
يه اخمی كردم و گفتم:
+اطاعت از شوهر از واجباته
خنديد و گفت:
_چشم فرمانده
بعد احترام نظامی گذاشت و رفت
وقتی به خونه برگشتیم..مستقیم رفتم زیرزمین، بوی تند فضای نمناک زد تو ذوقم. زینب هرچه به کارش نمیومد رو انداخته بود تو زیرزمین، زیر نور ضعیفی از پنجره ی کوچک می تابید. چراغ مهتابی روشن کردم و کمی وسایل زیرزمین رو جابه جا کردم تو تونستم محلی برای مطالعه درست کنم. یک حصیر کوچیک پهن کردم و دورتادورم پر شده بود از کاغذ های سفید و سیاه و بیش از بیست جلد کتاب. این چند روز که تحقیق میکردم، با هیچ کس ملاقات نداشتم. دوکتاب ولایت فقیه امام خمینی و آیت الله نائینی رو جلو کشیدم.
در باصدای خشکی باز شد.. سرمو آوردم بالا.. زینب با چهره ای نگران و با سینی چایی وارد شد.. +زینب جان من که گفتم. اگه چیزی لازم داشته باشم، خودم میام بالا. چرا باور نمیکنی؟
_حسین جان، چند روزه که خودتو حبس کردی. داری چیکار میکنی؟ جز این که سرت به کتاب ها بوده... اینطوری تلف میشی قربونت بشم.. من فقط یه سوال پرسیدم چرا اینطوری نگاه میکنی؟
سرمو انداختم پایین..«چرا نگاه نگرانشو با خشونت پاسخ دادم؟ این سینی چای بهانه است تا از کارم سر دربیاره.. شاید میخواد همسفرم باشه.. همون چیزی که همیشه میخواستم.. کاش میتونستم مهرهمسری رو از این مسائل ها جدا کنم...»
سینی چای رو گذاشت رو زمین و بلند شد که بره گفتم :
+زینب؟
ناباورانه برگشت سمتم..
+کاری دست گرفتم که باید تمومش کنم..من دلِ خوشی از تنهایی ندارم...
یه قدم برداشت به سمت در که گفتم:
+یعنی پیش حسینت نمیمونی؟!
ادامه دارد.....