eitaa logo
<مجنون الحیدر>
236 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
3هزار ویدیو
41 فایل
میشودنیمه‌شبےگوشه‌ی‌بین‌الحرمین من‌فقط‌اشک‌بریزم‌توتماشابکنی(:؟️ یِه‌حرم‌داره‌ارباب‌ُیِه‌جهان‌ِگرفتارش.💚 https://daigo.ir/secret/3366134401 ناشناس🌹 https://virasty.com/Zenab1337 نشانیِ ویراستی❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
ادمین❤️Zahra Goli❤️ لطفا جهت صحبت با ادمین sultaneparvaz به ناشناس https://daigo.ir/secret/3366134401 پیام بدید . باتشکر🙏
سلام عزیزم جانم؟ . سلام علیکم . من همونی ام که شهیداقبالی رو بهم معرفی کردی و هی میگفتی پشیمون شدم از معرفی کردن شهید عزیزدل اکانت sultaneparvaz پریده اگه چیزی خواستی بگی بهم فقط تو ناشناس بگو تو کانال جواب میدم.
عید ولایت حضرت حجت روحی فداه مبارک
سلام رمز رو بگو زهرام زهرا گلی رمز این چت ناشناس . چطوری بهت بگم عزیزدل؟ همه میفهمن که😂 شاد داری؟ اگه داری ایدیتو بفرست تو ناشناس رمز رو تو شاد برات بفرستم
ابروهایش‌رابرداشته‌بود شلوارش‌جینش‌پاره‌و‌چسب‌بود موهایش‌رنگ‌شده‌ ‌لبهایش‌بینیش‌گونش‌عملی بعد‌میگفت : ‌این‌چادری‌های‌‌ساندیس‌خور‌رانگاه ... ساندیس‌خوردن‌بِه‌که‌عملی‌بودن .! ( بِه = بهتر )
کاش‌انقدر‌که‌از‌ارتفاع‌میترسید‌از‌پَستی‌هم‌ میترسیدید‌ ... (پَست‌بودن)
کاش‌بجای‌عمل‌و‌رنگ‌کردن‌‌کمی‌حیا‌داشتید.!
کاش‌بلد‌بودید‌بجای‌کلی‌ریا‌کمی‌از‌حضرت‌ ‌علی‌(ع‌)الگو‌میگرفتید‌ : "به‌تاریکی‌شب‌میبرد‌شام‌یتیمان‌عرب"
داستان خیلی عالی حتما بخوانید 💮 پيرى در روستايى هرروز براى نماز صبح از منزل خارج وبه مسجدمى رفت دريك روز بارانى پير ، صبح براى نماز از خانه بيرون امد چند قدمى كه رفت در چاله اي افتاد ، خيس وگلى شد به خانه بازگشت لباس راعوض كرد ودوباره برگشت پس از مسافتى براى بار دوم خيس و گلى شد برگشت لباس راعوض كرد ازخانه براى نماز خارج شد .ديد در جلوى در جوانى چراغ به دست ايستاده است سلام كرد و راهي مسجد شدند هنگام ورود به مسجد ديد جوان وارد مسجد نشد پرسيد اًى جوان براى نماز وارد مسجد نمى شوى ؟ 💮جوان گفت نه ، اى پير ، من شيطان هستم 💮 براى بار اول كه بازگشتى الله ﷻ به فرشتگان گفت تمام گناهان او را بخشيدم ❕ براى باردوم كه بازگشتى الله ﷻ به فرشتگان گفت تمام گناهان اهل خانه او را بخشيدم ❕ ترسيدم اگر براى بار سوم در چاله بيفتى الله ﷻ به فرشتگان بگويد تمام گناهان اهل روستا رابخشيدم كه من اين همه تلاش براى گمراهى انان داشتم براى همين امدم چراغ گرفتم تا به سلامت به مسجد برسى 💮 گر تو ان پیر خرابات باشی فارغ ز بد و بنده ی اللهﷻ باشی شیطان به رهت همچو چراغی بشود 💮تا در محضر دوست همیشه حاضر باشی 💮بازي فوتبال 90 دقيقه 🔵 سريال تلوزيوني 60 دقيقه 🔘 فيلم سينمايي 130 دقيقه ⭕ نماز 5 دقيقه ⚪ و جهنم طول زندگی ♦️ برای خردمندان : 💮 درواتساب 300 دوست 💮 دربلاک بیری 500 دوست 💮 درتلفن 80 دوست 💮 درمحله 50 دوست 🔺 درسختی ( یک نفر ) 🔻 درجنازه ات ( خانواده ) 🔺 درقبرت ( خودت تنها ) 💮 تعجب نکن ! 👈 این واقعیت زندگی است 💮 ( چیزی جز نمازت برایت منفعتی ندارد ) 🍁 چند دقیقه نشستن بعد از نماز ، بهترین وقتی است که خداوند رحمتش رانازل می کند 🍁 استغفار کن و تسبیح بگو وآیة الکرسی بخوان فراموش نکن که تو درمهمانی پروردگارت ھستی الله الله الله الله الله الله اللہ اینرا به اشتراک بزار وبدان قرارنیست پولی بهت برسه و یا خبر خوشی بهت بدند فقط آدم هایی روالان یاد الله تعالی میندازن .. حتما بخونین خیلی قشنگ و دردناکه !) ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺁﻣﺪ : .... ﺧﻮﺍﺏ ﺭﻓﺖ ! (!) بی حیایی ﺁﻣﺪ : .... ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺭﻓﺖ (!) ﺳﻮﺩ ﺁﻣﺪ : .... ﺑﺮﮐﺖ ﺭﻓﺖ ! (!)ﻣُﺪ ﺁﻣﺪ : .... ﺣﯿﺎ ﺭﻓﺖ! (!) ﻓﺴﺖ ﻓﻮﺩ ﻭ ﭘﺮﺧﻮﺭﯼ ﺁﻣﺪ : ... ﺳﻼﻣﺖ ﺭﻓﺖ ! (!) ﺭﺷﻮﻩ ﺁﻣﺪ : .... ﺣﻖ ﺭﻓﺖ ! (!)ﺩﯾﺮ ﺧﻮﺍﺑﯽ ﺁﻣﺪ: ... ﻧﻤﺎﺯ ﺻﺒﺢ ﺭﻓﺖ! (!) ﺍﺳﺮﺍﻑ ﻭ ﻣﺼﺮﻑ ﮔﺮﺍﯾﯽ ﺁﻣﺪ : .... ﻗﻨﺎﻋﺖ ﺭﻓﺖ ! (!) ﻗﻮﻡ ﭘﺮﺳﺘﯽ ﺁﻣﺪ ..: ﺑﺮﺍﺩﺭﯼ ﺭﻓﺖ ! (!) ﻣﺎﻫﻮﺍﺭﻩ ﺁﻣﺪ ...: ﺣﺠﺎﺏ ﺭﻓﺖ ! (!) ﺟﻮﺍﯾﺰ ﺑﺎﻧﮑﯽ ﻭ ﮔﺎﻭﺻﻨﺪﻭﻕ ﺁﻣﺪ ...: ﺯﮐﺎﺕ ﺭﻓﺖ ! (!) ﺗﻠﻔﻦ ﺁﻣﺪ ...: ﺻﻠﻪ ﺭﺣﻢ ﺭﻓﺖ! ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﮐﻨﯿﻢ !!! ﭼﻪ ﻫﺎ ﺁﻣﺪ،ﭼﻪ ﻫﺎ ﺭﻓﺖ !.... ؟ ﺁﯾﺎﻣﯽ ﺩﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﻗﺮﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺩﺳﺘﺖ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ،ﻭﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﺴﻢ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﯽ ﺍﺯ ﭘﺎ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ ﻭﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﮐﺮﺩﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻭﯾﺶ ﻣﯽ ﺍﻓﺘﺪ، ﻭ ﺁﯾﺎ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯽ ﺍﮔﺮﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺎﻡ ﺭﺍﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﺑﻔﺮﺳﺘﯽ ﭘﺲ ﺷﯿﻄﺎﻥ ﮐﻮﺷﺶ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﺎﺯ ﺩﺍﺭﺩ. ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭﻡ ﻫﺮ ﺩﺳﺘﯽ ﮐﻪ. ﺍﯾﻦ ﭘﯿﺎﻡ ﺭﺍ ﻣﯽ ﻓﺮﺳﺘﺪ ﺁﺗﺶﺟﻬﻨﻢ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﻧﮑﻨﺪ !!!... بخونین اگه دوست داشتین انتقالش بدین شاید تاثیر داشت, چرا ما هميشه سر نماز خوابمون مياد؟ ولی تا ساعت سه شب برای ديدن يک فيلم بيداريم؟ چرا هر وقت می خواهيم قرآن بخونيم خيلی خسته ايم؟ اما برای خوندن کتابهای ديگه هميشه سرحاليم؟ چرا اينکه يک پيام در مورد خدا رو انتقال دهیم انقدر راحت نیست؟ ولی پيام های بيهوده رو به راحتی انتقال می ديم؟ چرا تعداد کسانی که خدا رو عبادت می کنند هر روز کمتر و کمتر ميشه؟ اما تعداد بار ها و کلوب ها رو به افزايشه؟ یعنی ارتباط با خداوند انقدر سخته !!!!!!؟؟؟ در موردش فکر کنيد. اين پيام رو به دوستانتون هم بفرستيد. 99%کسانی اين پيام رو خوندن برای دیگرن نميفرستند!! شما چی ؟ خدافرمودند:اگرمن رادرمقابل دوستانتان ردكنيد,,, من هم شمارادرقيامت ردخواهم كرد!
• تا اسمِ شهیدبهشتی میاد، یاد این حرفش می‌افتیم، برادران، خواهران عاشق شوید... خب؟! و اما بعد از عشق؟! _بهشتی مظلوم میفرماید: هر چقدر سـاده‌ زندگـی کنید، بیشـتر می‌توانید مبارزه‌ کنید! آنهایی که نتوانستند سـاده‌ زندگی‌ کنند، نتوانستند مبارزه‌ کنند...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهیدی که امام زمان(عج) را ملاقات کرد! دست نوشته شهید مدافع حرم اسماعیل خانزاده: شبی که توفیق ملاقات با صاحب عصر را نصیبم کردی بر من یقین شد که شهادت را هم نصیبم می‌کنی.
’'وَ رُیَتُڬَ حاجَتی : و دیدارت نیازِ من ؛📽🥲♥️'’ - ] -
این قسمت‌از کتاب سقای آب و ادب دل رو تیکه تیکه میکنه : اکنون از ساعتی پیش تا کنون هر کودکی که‌ می‌گوید آب ؛ سکینه می‌گوید : عمو ! و آنقدر‌ مفهوم ِ آب ُ عمو باهم‌گره خورده است‌ که بچه ها به تدریج تشنگی‌ را با گفتن‌ ِ عمو اظهار می‌کنند💔!
نوشتہ‌بود: وَاِنَّ‌مَعَ‌العُسرِیُسرۍٰ یعنےاگہ‌خُـدانعمت‌سختےروداده، بہ‌همراهش‌امام‌حُـسِین‌"؏"روهم‌داده . . 💛
من بی 'حسین' گمشده‌ای بی نشانه‌ام   بنویس پس تبار مرا خادم الحسین
بی‌‌پناه‌‌کہ‌شدی؛صدایش‌‌کن ! او‌حسین‌ِ‌وِترالمَوتور‌است . . . می‌داندتک‌وتنها‌شدن‌‌یعنی‌‌چہ‌، درآغوشت‌‌می‌گیرد..❤️‍🩹:)!‌
هواشناسی اعلام کرد: هوایِ مهدیِ فاطمه را داشته باشید؛ خیلی تنهاست!! سلامتیش ۵ صلوات. خجالت نکش رفیق کپی کردنش عشق میخواد(:
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم..تقدیم به تو🥲 ـــــــــــــــ یه مدل تلویزیون هایی اومده بود رنگی بودن.بخاطر افشین تلویزیون رنگی خریدیم ولی هنوز وصلش نکردیم. علی که ظهر اومد بعد از نهار رفت و با افشین بازی کرد و گفت: _افشین جان،پسرم یه شرطی داره اینکه باهم بازی کنیم. افشین: ×چ شرطی؟ _اینکه هروقت تو با تفنگت به من زدی و من تو بازی مُردم تو برای اینکه منو زنده کنی باید دست بابایی رو ببوسی باشه؟ ×باشه ولی یه خدایی نکرده بگو خندیدم و رفتم مشغول جمع کردن سفره شدم. شب برای شام هیچی نداشتیم به جز غذای افشین که از سر ظهر مونده بود . علی داشت قران میخوند . من داشتم خونه ی جمع میکردم در رو که زدن افشین رفت در رو باز کرد و برگشت و گفت: _بابا بدو باید کمک کنیم. ×به کی بابا جون؟ _به یه فقیر.. علی با تعجب قرانشو بست و رفت جلوی در. بعد چنددقیقه دویید و گفت: _فریده زودباش حجابتو بپوشون. دوییدم تو اتاق لباسامو پوشیدم و چادرم رو سرم کردم وقتی وارد هال شدم گفتم: +سلام خوب هستین خوش اومدین.خونه ی خودتونه راحت باشید. با صدای ضعفیش گفت: ×ممنونم دخترم بعد سریع رفتم آشپزخونه.علی که اومد بلافاصله گفت: _غذا چی داریم؟! +غذایی نداریم. یه ذره از نهار مونده که سهم افشینه.من سر افشین رو با بازی گرم میکنم شما با همین غذای اندک از مهمون پذیرایی کن. _ولی اخه افشین بعدا گریه نکنه؟ +مطمئن باش خدا نعمت هاشو چندبرابر میکنه.نگران نباش. غذا که گرم شد سفره رو پهن کرد یهو برقا رفت . علی فانوس رو روشن کرد و گذاشت پیش پیرمرد تا غذاشو بخوره خودشم کنار سفره نشست و وانمود کرد که داره غذا میخوره . اتاق افشین که رفتم گفتم: +قصه ی ایثار داریم بدو بیا بغل مامانی. بعد فانوسی که خودم روشن کرده بودم رو گذاشتم یه گوشه . نشستم و با افشین بازی کردم .یهو دیدم خوابش برده. وقتی مطمئن شدم اروم خوابیده.پیرمرد که غذاشو خورد کاپشنش رو پوشید و رفت . علی لباسش پوشید و تا جایی با ماشین بردش علی خیلی دربرابر دیگران متواضع بود.اهل ریا هم نبود.به مادرش و پدرش ،به پدر و مادر منم احترام میزاشت و میگفت«زن مثل گل حساسه» وقتی هم اومد خواستگاریم بابام پرسید و گفت: _با چه پشتیوانه ای اومدی؟ علی هم بعد چند دقیقه گفت: ×اهل بیت... _اهل بیت؟ ×بله امام حسین و اهل بیت. بابام برای اینکه بیشتر امتحانش کنه گفت: _خاک بر سرم.به امام حسین بگو خودش بیاد برای خواستگاری. همیشه یا حرز امام جواد مینداخت گردنش یا تسبیح . بعضی موقع ها هم به خاطر افشین نمینداخت.این هفته شیفت عصر بودم و بچهای کلاس امتحان ریاضی داشتن. صبح بعد از نماز به علی گفتم: +من این هفته شفیتم.برای شام سالاد شیرازی درست کن. همونطور که سرش تو کتاب بود گفت: _ّباشه. وقتی برگشتم خونه تا سالاد شیرازی دیدم همه ی اشتهام کور شد.خیار و گوجه ها وا رفته بود و کاملا زرد بود. وقتی علی دید به سالاد شیرازی لب نمیزنم گفت: _اول داخل سالاد نمک ریختم بعد برای امتحان دارچین و زرد چوبه ریختم تا طعم داشته باشه. +خب اینایی که گفتی برای طعم و مزه ی سالاد بود. چرا خیار و گوجه ها وا رفتن؟ _جونم برات بگه بعدش رفتم سراغ ابلیمو و سرکه ولی از دستم در رفت و زیاد ریختم که خیار و گوجه توش گم شد.بعدش دیدم اینطوریه دوبار الی چهاربار کامل شستمش. کاری کرده بود که خودش هم تمایلی نداشت به خوردنش ،اخرش مجبور شدم بندازم بره. حلیم بیرون رو دوست داشت ولی از حلیم خانگی بدش میومد.همیشه سرسفره سرکه سیب میخورد و سفارش میکرد تا ماهم بخوریم.راهپیمایی هارو باهم میرفتیم ولی گاهی اوقات که کار داشت با زینب میرفتم.توی یکی از راهپیمایی ها گاردی ها ریختن به جان مردم و تعدادی از زن و بچه ی بی گناه از جمله رقیه دختر زینب رو شهید کردن.تاچند روز درگیرمراسمات رقیه بودیم.یه ماه طول کشید تا حال زینب خوب بشه .کمر اقا مهدی دیگه خم شده بود. نویسندگان:مجنون الحسین و خادم الحسین ___ توجه: این رمان درموردشهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه میباشد،کپی از رمان های و کاملا آزاد می باشد.
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم..تقدیم به تو🥲 ـــــــــــــــ دیگه خسته شده بودم . نمیدونم چه حکمتی توش هست قربون حکمت های خدا برم ولی ادم رو با عزیزانش امتحان میکنند؟ اون از سجاد که پیکرش سوخت و اثری ازش نموند این از رقیه که هنوز یک سالش نشده بود. به تازگی تیمسار شدم.وقتی به زینب خبر دادم گفت: _مبارکت باشه داداش.برای من سواله تو چرا درجه هاتو روی هوا میزنی؟ با خنده گفتم: +نابغه ام دیگههههه _اوه بله بله رفته بودم بیرون یهو برگشتم دیدم افشین اومده بیرون و یکی از لباس های خلبانی ام که درجه ی تیمساری رو بهش زده و سورمه ای بود رو پوشیده اومده کوچه تا به بچهای کوچه که توی پارک بودن نشون بده.تا این صحنه رو دیدم یه گوشش رو گرفتم و روبه بچهای کوچه کردم و گفتم: +شما چرا سر درس و مشقتون نیستین الان؟ سرظهره برین یه استراحتی بکنید و عصر بیاید . افشین و بردم خونه.اونم هی اخ میگفت. همونطور که گوشش رو گرفته بودم گفتم: +خب!اقا افشین کی گفت شما همچین کاری کنید؟ بچهای کوچه گفتن؟ _بابا بخدا من بی تقصیرم سر درجه های شما و همکاراتون دعوامون شد. +هرچی که شده شده . دیگه نبینم این کار رو تکرار کنیا باشه؟! وقتی که رفتیم خونه فریده گفت: _چیشده چرا گوش افشین رو پیچوندی؟ +تو لباس خلبانی منو بهش دادی؟ با تعجب گفت: _لباس خلبانی؟ بخدا من در جریان نیستم. اصلا نفهمیدم افشین کی لباس خلبانی تو پوشیده و رفت کوچه. نشستم روی زمین و گفتم: +افشین دفعه ی اخرت باشه از موقعیت پدرت سوءاستفاده میکنی و فخرفروشی میکنی فهمیدی؟ ابروهام درهم کشیده شد. _علی ! نمیخوای بگی چیشده ؟ چرا با افشین اینطوری حرف میزنی؟ کار بدی کرده؟ +کاش هیچوقت اون کار رو نمیکرد تا منو پیش مادرم زهرا(س)شرمنده نمیکرد. رفتم روی پله ها نشستم و اروم گریه میکردم. یهو دست یه نفر اومد روی شونه ام . فریده بود. _چیشده علی جان؟! قربونت برم چیشده؟!چرا حرف نمیزنی؟ +تو این 28سال عمری که از خدا گرفتم سعی کردم و درتلاش بودم که هیچ وقت نزارم بچهام از موقعیت پدرشون سوءاستفاده کنند.حتی نزاشتم خودم از موقعیتی که دارم سوءاستفاده کنم. _قضیه چیه؟ +گویا افشین و بچهای کوچه سر درجه های باباهاشون با هم دعوا میکنند افشین برای اینکه بفهمونه که درجه ی نظامی ام چیه میره لباس خلبانی مو میپوشه. بعد یکی از بچها که درجهای روی لباس و میبینه میگه «هَهههههههه بچها باباش تیمساره»اون لحظه خیلی شرمنده شدم.گوش افشین رو به خاطر این پیچوندم تا یادش نره که اگه من شهید شدم از موقعیتم،اسمم بخاطر اینکه فرزند یه خلبان یا فرزند یه خلبان شهید هست سوءاستفاده کنه.دوست دارم افشین خودش روی پای خودش وایسته.بچهای همکارام مثل افشین برام میمونند.تا وقتی زنده ام عمر دارم باید برای بچهایی که پدراشون دوست و همکارمن بودن ولی شهید شدن پدری کنم. فقط یک جامانده حال جامانده ای رو میفهمه .من پدراشونو جای خودم فرستادم ولی الان نمیزارم نیرویی شهید بشه تا بچهاش یتیم بشن. نویسندگان:مجنون الحسین و خادم الحسین ___ توجه: این رمان درموردشهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه میباشد،کپی از رمان های و کاملا آزاد می باشد.
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم..تقدیم به تو🥲 ـــــــــــــــ نزدیک یه هفته اس که هی احساس میکنم یه نفر سایه به سایه داره تعقیبم میکنه. دختر همسایه هم که باباش تو ژاندارمری کار میکرد وقتی منو میدید با تته پته حرف میزد .اول فکرکردم شاید با کسی مراوده نداره که اینطوری حرف میزنه ولی شصتم خبردار شد که یه چیزیش هست. داشتم میرفتم اداره یهو برگشتم سمت دختره. یه بسم اللهی زیر لب گفتم و روکردم به دختره: +ببینید خانم محترم! من از همه چیز خبر دارم . و اینم میدونم که شما سایه به سایه دارین تعقیبم میکنید. علت این کار شما چیه؟ چرا هرجایی که میرم فقط پشت سرم راه میافتین و میاین؟ شما همسایه ی ما هستین و احترامتون واجب .ماهم حق همسایگی رو رعایت میکنیم. ببینید من نه نعوذبالله به شما علاقه ای دارم نه چیزی. توروخدا خجالت بکشین برای چی به خودتون اجازه میدین که عاشق یه مرد متأهل بشین؟ _من شما رو.......... دوست دارم. +استغفرالله ،خانم محترم! اینی که شما میگید یه هوسه ! در ضمن بیشتر از این اینجا بمونم خوب نیست برام دردسر میشه. برید توبه کنید تا شاید خدا شمارو ببخشه. من تا الام به غیر از مادرم و خواهرم و همسرم با هیچ زنی هم کلام نشدم مگر اینکه مشکی برام پیش بیاد یا مسئله ای که دارم مسئله ی کاری باشه. شما به خیر و ما به سلامت اونقدر عصبی بود که گفت: _و لعنت اللهُ مَرَضاتُ اینو گفت و راهش رو کشید و رفت. یه استغفراللهی زیر لب گفتم.اعصابم به قدری داغون بود که............ فریده و افشین دنیای من هستن.من و فریده بدون هم نمیتونیم زندگی بکنیم. اونقد به دختره بی محلی کردم که به خودش اومد. سجده ی شکر رفتم و از خدا طلب مغفرت کردم ولی به پدرش چیزی نگفتم بیشتر اوقات تا پاسی ازشب بیدار میموندم و کارهای اداری رو راست و ریست میکردم. افشین به قدری بازی کرده بود که خوابش برد. تسبیحمو دور گردنم انداختم و یه کتاب از کتابخونه برداشتم . فریده اومد پشتم نشست و گفت: _انار میوه ی بهشتی. برگشتم سمتشو بعد چنددقیقه گفتم: +شرمنده متوجه نشدم. با اشاره به کتابخونه نگاه کرد و گفت: _دنبال چی میگردی؟! +دنبال همه چیز. _سعی کن از مسیرت منحرف نشی. خلبانی چقدر برات مهمه؟ ابروهامو انداختم بالا و گفتم: +خیلی! بیشتر از اونی که فکرشو بکنی. _چرا؟ +چون احساس میکنم یه تکلیفه.کمک کردن و خدمت کردن به مردم غیور ایران رو وظیفه ی خودم میدونم درست مثل درس خوندن. _احساس میکنم افشین عادی نیست.خیلی باهوشه.احساس میکنم همه چیز رو میدونه. +اره منم این حسو دارم . حافظه اش مثل خودم قویه.باهوشه. وقتایی که من نیستم چیکار میکنی تو خونه. _کتاب میخونم،مینویسم،برگه های امتحانی بچه هارو تأسیس میکنم.اشپزی میکنم.برای افشین قصه میگم. +چه قصه ای؟ _قصه های امامان معصوم . از جنگاوری های امام علی میگم. دوست دارم قلبش حق طلب بار بیاد لبخندی زدم و اماده شدم برای نماز. صبح اول وقت رفتم اداره. هوا مِه بود . تصمیم گرفتم که یه پروازی برم تا منطقه رو چک و گزارش کنم.درحال گزارش دادن بودم که یهو تماسم با برج مراقبت قطع میشه! منطقه رو که خوب بررسی کردم تونستم بعدش تماس بگیرم با برج مراقبت: +آقا میگه گفتم غم تو دارم ،گفتا غمت سر آید بعد چند دقیقه مهدی گفت: _مرد نصف عمرمون کردی کجایی؟ +حرص و جوش چرا میخوری اخوی؟ نزدیکتونم .تاسفره رو پهن کنید به زمین می شینم _چشم . اطاعت . هرچی شما بگید تیمسار. یه استغفراللهی زیرلب گفتم.عادتم بود وقتی کسی ازم تعریف میکنه یه استغفاری کنم. بالاخره به زمین نشستم. کلاهمو دادم بالا که یهو مهدی دیدم که با حالت کلافه به سمتم میاد. دست راستمو به نشونه ی احترام کردم. پیاده که شدم گفت: _این عراقیا ما رو دق ندن . تو با این کارهات به ما سکته میدی. خندیدم و بغلش کردم. نویسندگان:مجنون الحسین و خادم الحسین ___ توجه: این رمان درموردشهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه میباشد،کپی از رمان های و کاملا آزاد می باشد
اگرچه گریه نمودم دو ماه با غمتان مرا ببخش نمردم پس از محرمتان لباس مشکی من یادگاری زهراست چگونه دل کنم از آن؟ چگونه از غم‌تان؟ بگیر امانتی‌ات را خودت نگه دارش که چند وقت دگر می‌شویم محرمتان برای سال دگر نه برای فاطمیه برای روضه مادر برای ماتمتان دلم بگیر که محکم‌ترش گره بزنی به لطف فاطمه بر ریشه‌های پرچم‌تان هزار شکر که از لطف پنجره فولاد میان حلقه ماتم شدیم هم دمتان بیا دوباره بخوان روضه‌های یابن شبیب که من دوباره بسوزم دوباره با دمتان چه شام‌ها که زدی سر به گریه‌ام اما مرا ببخش نمردم به پای مقدمتان...
میثم مطیعی با بودجه دولتی و بیت‌المال به تایلند نیامدم. بلیط را شیعیان بومی تایلند برای من گرفتند. اگر کسی سندی دارد که این سفر یا سایر سفرهای تبلیغی من از بیت‌المال بوده حتما سندش را عمومی منتشر کند. الان اینا براشون بیت المال مهمه ن والله اگه میثم مطیعی میرفت ترکیه و دم از زن زندگی آزادی میزد حمایتش میکردن.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌