.
مردونگی رو باید از شهدا یادگرفت
اونا مرد بودن
ایثار و غیرت رو باید از شهدا یادگرفت☺️❤️
.
May 11
May 11
امروز روز تکریم مادران و همسران شهدای قلبمونم هس . .
خواستم یادی کنم از قلب شکسته مادر و همسر آقای ماه . .🙂💔
سرعت تحولات سال ۱۴۰۳ به حدی بالاست باید بپرسیم الان یا الان؟
سقوط بالگرد رئیسجمهور، ترور وسط تهران، دوبار موشک باران اسراییل، حمله اسرائیل، جنگ غزه، جنگ لبنان، ترور سید حسن نصرالله، ترور هنیه، ترور صفی الدین، انتخاب ترامپ، جنگ سوریه...
اندازه یه قرن اتفاقات رو به چشم دیدیم
اگر پایان ۱۴۰۳ را دیدیم تو رزومه مینویسیم بازمانده ی ۱۴۰۳
با همـان کیفیـت که نمـاز میخوانیـم ،
جـان مـیدهیـم . . .
ـ آیت الله جـاودان
#سلام_امام_زمانم ❤️
بیا... که تشنه دیدار روی ماه توایم
حسرت نبودنت هنوز در دلهای ماست.
این زخمها تا نباشی خوب نمیشود.
منتظرت میمانیم تا روزی که بیایی و
این بغض کهنسال آرام بگیرد
✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ،
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅چه کسانی باعث ظهور امام زمان(عج) میشن؟
🔸دو صفت شیعیان که زمینه ساز ظهور امام زمان (عج) میشوند.
⭕️پویش همگانی حدیث شریف کساء به نیت تعجیل فرج🤲
به حق پنج تن ظهور آقا امام زمان مون رو برسون 🤲😭🤲
💞هدیه به چهارده معصوم علیه السلام
🌺✨حاجت روایی شماعزیزان کانال 🤲
💞#روز_سی_وچهارم
اللهم عجل لولیک الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 سردار اسدی: #وعده_صادق ۳ بسیار متفاوت خواهد بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥نتانیاهو: من می خواهم در مورد سوریه چیزی بگویم که ما سیاست اسرائیل در قبال سوریه را با توجه به واقعیت در حال ظهور تعیین خواهیم کرد پیشتر گفتم خاورمیانه را تغییر خواهیم داد و در حال حاضر در حال تغییر آن هستیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ تهران در نزدیک #ظهور
از زبان مرحوم علامه کورانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینو خیلی نشر بدید،جملاتش را به خاطر بسپارید و برای دیگران هم به نیت #جهاد_تبیین تکرار کنید
عزیزان لطفا سفره یلدا تون رو به تصویر نکشید
استوری ، وضعیت یا....
خیلی از پدر مادر ها با دیدن این تصاویر شرمنده خانواده ها و فرزندانشون میشند که نمیتوانند همه چیز رو مثل شما تهیه کنند.
همدردی با فقرا کمترین کاری هست که از عهده ما برمیاد.
لطفا اگه موافقید این پیام رو تو هر گروهی یاکانالی که هستید نشر بدید شاید دل چند طفل معصوم کمتر شکست🙂✨
<مجنون الحیدر>
دوستان عزیز این کتاب راز بی بی جان هستش ، درمورد مادر #شهیدسیدحسینعلمالهدی🥰❤
من خودم کتاب رو خوندم و خیلی خوشم اومد ازش:)
به صورت پارت پارت براتون داخل کانال میزارم🌷🌸!
پیشنهاد میکنم حتما بخونید❤️😍!!!
بخشی از مقدمه کتاب🩵🫀
چندسالی است که نوشتن از شهدا و خانواده های شان روزی عمرم شده است و برکت زندگی ام. قلمم به یمن پاکی خون شهدا و تقدس مسیری که انتخاب کرده اند، پا گرفت.نشستم پای درد دل مادران و پدران شهدا؛ پای خاطرات خانواده های این برگزیدگان خدا. از مادران شهدای بسیاری روایت کردم، از مادران چشم به راهی که هنوز به عشق پسران شان منتظر و دل خونند، تا مادرانی که قد یک قنداقه جگرگوشه تحویل گرفتند و دم نزندند؛ اما میان همهٔ این عزیزان یک مادر برایم باهمه فرق داشت؛ اینکه او مادر یکی از پر افتخار ترین شهدای دفاع مقدس، شهیدسیدمحمدحسین علم الهدی است را کنار بگذاریم،خودش گنجینه ای است کشف نشده؛ چون هرچه بیشتر درباره اش واکاوی کردم، تشنه تر شدم و کنجکاوتر
توصیف این زن در واژه ها نمی گنجد، فقط کافی است دوران کودکی و تلاش های کودکانه اش را در موضوع کشف حجاب رضاشاه مرور کنیم که خود یک کتاب است، از ازدواج و ازخودگذشتگی دختر سیزده، چهارساله برای قبول مادری پنج فرزند بی مادر در شهر غریب هم هرچه بگوییم، کم است. همراهی با همسرعالم و مبارز(آیت الله سیدمرتضی علم الهدی اهوازی) و حمایت از نهضت امام خمینی(ره) درسال های تبعیدی ایشان را هم نباید از قلم انداخت. مگر میشود کسی را که جرئت و جسارت نوشتن تلگراف به شاه در حمایت از امام خمینی(ره) داشته، با کلمات و جملات توصیف کرد؟! این چنین است که فرزندانی نترس و شجاع برای این انقلاب تربیت میکند تا ساواک در حسرت التماس و خواهش این مادر برای آزادی پسرانش بماند.
اما بعد از پیروزی انقلاب هم رشاد های این شیر زن نمود دیگری پیدا کرد؛
........
رمان< #رازبیبیجان☺️
#پارت_اول
دور از دیار
نفسش را در سینه حبس کرده بود. طنین صدای وحشت انگیز پاشنهٔ پوتین سرباز ها به کف زمین را هر لحظه به خود نزدیک تر میشنید. سایهٔ سیاهی مقابلش دید و از ترس چشم هایش را بست.چادر را روی سرش کشید و گوشه ی دیوار خود را مچاله کرد. در دلش فقط خدا را صدا زد و شروع به ذکر گفتن کرد .تعقیب و گریز از دقت ماموران رضاخان چندثانیه بیشتر طول نکشید.اما برای بتول9ساله که از وحشت در خود مچاله شده بود، به سالی می ماند که خیال گذر نداشت، در واپسین لحظات نفسگیرفرار، انگار که خدا نجواهای خالصانه و کودکانه اش را شنیده بود؛ مامور کشف حجاب یکباره از تعقیب دخترک چادر به سر خسته و دلسرد شد و از همان مسیری که آمده بود، بازگشت. هرچه که صدای کوبندهٔ قدم هایش دورتر میشد، نفس های مضطرب و عمیق بتول آزاد میشد و خیال نا آرامش رفته رفته آرام میگرفت. مثل گنجشک کوچکي که از ترس سنگ بازی و تیرکمان های بچها، راه لأنه یادش میرفت و گوشه ای پناه میگرفت.قلبش تندتر از معمول می زد و می کوبید به قفسهٔ سینهٔ کوچکش. حالا که کم کم داشت جان میگرفت، دست انداخته بود روی سینه اش؛ هم گرمی دستان کوچکش قوت قلبش بود و آرامَش میکرد و هم چادرش را محکم میگرفت توی مشت و حس میکرد فاتح آخرین جنگ دنیا شده است. تمام لذت های ریزو درشت دنیا آمده بود کنج وجودش،؛ اینکه نگذاشته بود چادر از سرش بردارند و با چماق زور پسِ کله اش بکوبند، سرحالش می آورد و چشم های معصومش از ذوق، برق می زدند. بی کلی فراموشش شده بود که دفتر و کتاب هایش در پیچ و خم کوچه حین فرار از دستش افتاده بود و او با بزرگترین دارای اش، یعنی حجاب به خانه بازگشته بود.سیدحسن ایستاده بود روبه روی در؛ از شدت عصبانیت به در و دیوار مشت می کوبید و مدام به غلامان خانه تشر می زد که حواس تان کجا بود که این دختر دوباره راهی مکتبخانه شد!درگیرودار همین داد و فریاد ها بود که بتول دوان دوان با چادری که محکم بین انگشتانش کوچکش،روی سینه مشت کرده بود،به خانه رسید . میدانست برادر بزرگترش چه واکنشی خواهد داشت و همهٔ تلاشش را کرد تا زیرکانه از میان افراد عبور کند و خودش را به اتاق بالای ایوان برساند. صدای نفس نفس زدن گنجشک وارش را همه ی اهل خانه شنیدند.اهالی خانه همگی دلشورهٔ بتول را داشتند و جمع شده بودند کنج حیاط؛پچپچ میکردند و هرکدام به شیوهٔ خودنگران حال دخترک بودند.نگران و ناراحتی همه دربارهٔ بتول قابل درک بود ،اما چطور میشد ذوقوعلاقهٔ عجیب او به درس و مکتبخانه را نادیده گرفت؟ اما اینبار سیدحسن کوتاهبیانبود. پا در یک کفش کرده بو که الاّ و بلاّ دیگر اجازه نمیدهم یک زن از این خانه بیرون برود و خدای نکرده به حجابش دستدرازی شود
رمان< #رازبیبیجان☺️
#پارت_دوم
_چرا شوخی گرفتین؟نمیبینین خیابوناپرشده از مأمورای رضاخان؟
بیبیطاهره کاسهٔ ابی را که برای تازه کردن نفس پسرش آورده بود،جلو برد و گفت«حسن جان! عیب نداره،آروم باش.به اقا بزرگ میگیم یه فکراساسی کنه.شما با خواهرت تندی نکن»
بعد با نگاهش اشاره ای به هوویش بیبی ساره کرد و خیلی آرام گفت«یک وقت بیبی ساره ناراحت میشه.کسی ندونه فکرمیکنه اختلاف سرچیزدیگهس وحرف و حدیثمیشه.»
_مادرجان!این حرفاچیه.این همه سال بیبی ساره و بچهاش کنار ما بودن،بتول خواهرمنه.غیرتم قبول نمیکنه دست نامحرم چادر از سرش برداره!
بیبیساره که مظرب گوشهٔ حیاط ایستاده بود ،برای آرام کردن حسن جلو آمد:«آسیدحسن،حبس کردن زنهاتو خونه چارهٔ کار نیست که ،بزار امشب با حاج اقامشورت کنیم،ببینیم چهمیشه کرد .»
حرف بیبیساره پیش حاج اقا بُرش داشت؛اینکه اهل شوشترودختردایی اقابزرگ بود،جای خود داشت؛محبوبیتش برمیگشت به علم و معرفتی که سال ها قبل از بزرگترهایش آموخته بود.خودش هم در حدتوان به خانم های اقوام درس قرآن و معارف می داد،همین شد که اقابزرگ و سیدحسن را راضی کرد تا برای حضور خانم ها در مجالس هفتگی یک راه مخفی از حیاط خانه ها درست کنند.همسایه های اطراف خانهٔ اقابزرگ همگی متدین و با ایمان بودند و برای درست کردن مسیربرای رفو و امد خانم به مجالس هفتگی قران از خود اشتیاق و شور نشان میدادند .
یکی از آن ها آیت الله قاضی خرم آبادی بود.ازوقتی صدای کلنگ زدن به دیوار حیاط بیرونی بلند شد،در دل بتول غوغایی به پا شد؛شوق خواندن و نوشتن در دلش بود؛گرچه میدانست مثل مکتبخانه نخواهد بود،در این وضعیت با خودش میگفت:«بهقول آقابزرگ؛آبدریارااگرنتوانکشید/همبهقدرتشنگیبایدچشید»
رمان< #رازبیبیجان☺️
#پارت_سوم
🌸🌸🌸
ازسال۱۳۱۴ تا ۱۳۲۰ که رضاشاه به وسیلهٔ انگلیس از کار برکنارشد، حدودشش سال بتول مثل صدهادختروزن این شهر که میخواستند حجابشان را حفظ کنند،محکوم به خانهنشینی شد و نتوانست سواد خواندن و نوشتن یادبگیرد؛اما به لطفحضور درکلاس های قرآنی،آیاتقران و ادعیه هارا خیلی خوب میخواند.وقتی در جلسات بانوان میکرد،صدای نرم و لطیفش به دل همه مینشست.اصلایکی از جلسات قرانی مخصوص خانمها در خرمآباد را مادربتول،بیبیساره اداره میکرد. هرسال ماه رمضان مراسم ختم قرآن برپا بود و خود بزرگ آقاهم عیدفطرمیهمانی بزرگی برای اهالی محل میگرفت؛جوری که خانم های خانه از چند روز قبل برای پذیرایی روزعید،نان و شیرینی درست میکردند. خانهٔ اقابزرگ هم یک سرو گردن از خانه های خرم اباد بالاتر بود. وسط باغ بزرگی بود که دورتادورحیاط پر بود از درختان و بوته های ریزودرشت میوه ها.نسیم خنک که به برگ های درختان می خورد،طراوت خاصی به فضای خانه میبخشید.دورتادوربنا را اتاقهایی با درهای چوبی و پنجرههایی سلده و رنگی پر کرده بودند.مردان غریبه برای حضور درجلساتآقابزرگ، همیشه از.درحیاط بیرونی به خانه میآمدند؛به همین دلیل آقابزرگ حیاط بیرونی و اندرونی را از هم جدا کرده بود تا خانمهای خانه راحتتر باشند.
درِخانهٔآقابزرگ،نه فقط در اعیاد که همیشه به روی میهمانها باز بود؛بلکه روزی ده ،پانزده نفر از کشاورزان و رعیت بر سرسفرهاش غذا میخوردند.
این رسم میهماننوازی را از ارث به پدرش برده بود و دوست داشت فرزندانش هم بعد از او این رسم را ادامه دهنو . جدپدری بتول،محدث کبیر سیدنعمتﷲجزایری و جدمادریاش عارف بزرگ،شیخجعفرشوشتری بودند، به همین دلیل اقابزرگ یکی از اسم های جدهاش فاطمه زهرا(س) یعنی«بتول»را برای دخترش انتخاب کرده بکو . بتول در خانهٔ عالمی بزرگ شده بود که مردم شهر به سرش قسم میخوردند؛نه اینکه چون مکنت زیادی داشت و خیلیها روی زمین های کشاورزیاش کار میکردند.بلکه این عزت سید،از جای دیگری آب میخورد.او از علمای بزرگ شهر و موردتأیید مراجع بزرگ،ازجله آیتﷲبروجردی بود که پس از تمام شدن تحصیلات و کسب مدارج علمی،برای هدایت مردم از شوشتر به خرم آباد آمده بود.جذبهٔ اقابزرگ،او را به یکی از علمای تأثیرگذار لرستان تبدیل کرده بود و اگر میان عشایر خرم آباد اختلافی پیش میامد ،همه سراغ آیتﷲجزایریرامیگرفتند تا وساطت کند و غائله ختم به خیرشود.
رمان< #رازبیبیجان☺️
#پارت_چهارم
🌸🌸🌸
دخترگرفتن از خانهٔ عالم خوشنام شهر،برای خیلیها آرزو بود؛آن هم این دختر ! بتول در نازونعمت بزرگ شده بود و تحتتأثیرشخصیتبزرگومعنوی پدرش هم بود؛طبیعتا به این راحتی ها هم نبود به کسی جواب بله بدهد،اما تا سال های سال هیچکس نفهمید چهشد که بتول به آسیدمرتضی بله گفت. نه اینکا سیدچیزیکم داشته باشد ، که روحانیفاضل و پرتلاشی بود ،اما چندچیزی در زندگی اش بود که هر دختری طبیعتا به او بله نمیگفت ، چه برسد به بتول چهاردهساله !سن بالای سی مرتضی به کنار،اینکه چطور باید جای خالی مادر را برای پنج بچهٔ قد ونیم قد پرکند،مسئله بود. سختتر از آن هم اینکه باید غربت و دوری از وطن را در نجف بین آدم هایی که زبان شان را نمیفهمید ،به جان میخرید.همسراول آسیدمرتضی هم غریبه نبود؛مریم،خواهرناتنی بتول و دختر بیبیطاهره بود. برای این ازدواج،بیبیساره بیشترازهمه مخالفت بود و میگفت«نمیتونم دخترکم سنوسالم رو به شهر غریب بفریتم تا توی این سن برای پنجتابچه مادری کنه.»آقابزرگ راضی اش کرد و گفت:«صلاح نیست مادرغریبه بالای سرنوههای ما بیاد.اگر قراره آسیدمرتضی زن بگیره ،بهتره از خانوادهٔ خودمون بگیره»
سیدحسین هم دوست داشت بتول برای بچهای خواهرش مادری کند.همه نگران نظر بتول بودند و مخالفت اودوراز انتظار نبود،اما با همهٔ این اوصاف در اوج حیرت اهل فامیل ،بتول ، دردانهٔسیدمحمدجواد جزایری ،چشمش را روی همهٔ سختی ها بست و بله را گفت . اینکه چهشد راضی به این وصلت شد ،رازی بود در دلش .
سال ۱۳۲۲بتول عروس شد،البته نه آن عروسی که رخت سفید بر تن و تاج عروس برسرداشته باشد؛عقد خیلی ساده ای در خانه ی پدری گرفتند و او را راهی کردند خانه ی بخت، اما چه خانه ی بختی ! از ان خانه ی اعیانی به خانه محقر و اجاره ای در نجف رفت تا برای بچهای خواهرش مادری کند .سیدمصطفی،پسربزرگ آسیدمرتضی ، فقط یک سال از نوعروسش کوچکتر بود و سیدمحمود ،کوچکترین پسرش هم دوماه بیشترنداشت که بیبیمریم بعد از تولد او از دنیا رفت . سه بچه ی میانی هم سیدهسکینه،سیدنورالدین و سیدهاشرف بودند .آرام کردن محمودشیرخوار،مادرباتجربه می خواست و این کار بتول نبود . به همبن دلیل چندماهی یکی از همسایه های ایرانی در نجف ، محمود را پیش خودشان نگه میداشتند ، خانه ی نجف هم پنجاه متر بود . دو اتاق محقر و حیاط کوچکی داشت . روزهای اول به بتول سخت می گذشت . تحمل اب و هوای گرم وخشک نجف ،برای دختری که در خرم اباد سرسبزو خنک بزرگ شده بو ،کار ساده ای نبود . اما این سختی را به زبان نمیاورد و با خودش میگفت«در زندگی طلبگی اینهارا باید به جان خرید .»