eitaa logo
<مجنون الحیدر>
236 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
3هزار ویدیو
41 فایل
میشودنیمه‌شبےگوشه‌ی‌بین‌الحرمین من‌فقط‌اشک‌بریزم‌توتماشابکنی(:؟️ یِه‌حرم‌داره‌ارباب‌ُیِه‌جهان‌ِگرفتارش.💚 https://daigo.ir/secret/3366134401 ناشناس🌹 https://virasty.com/Zenab1337 نشانیِ ویراستی❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم..تقدیم به تو🥲 ـــــــــــــــــــــــــ تو راه به تبریز برای بچها میوه پوست میکندم! به تبریز که رسیدیم و وارد خانه ی سازمانی شدیم گفتم: +از بوشهر که تلفن زدی متوجه دستپختت شدم! خونه کوچک بود . علی هی در تلاش بود که کولربرقی نیافته _والا من یه لحظه فکرکردم گفتم مهدی زاده خودشو ،خانومشو بچهای چهارقلوش ماشاءالله هفت نفرن.مایی که سه نفریم جا نمیشیم. با لبخند گفتم: +نمی گفتی هم می فهمیدم. آستین لباسشو درست کرد و گفت: _از کجا اونوقت؟ +اینجا مال درجه دار هاست.نه خلبانا _راه افتادی فریده خانم .نظامی شدی و رفت.. یه نگاهی به خونه کردم و گفتم: +مابه دلتنگی و دست تنگی عادت کردیم. _البته دریادلی،خانمی،باوقاری.... بعد چند دقیقه گفتم: +حالا چشم نزنی. یهو درهمون لحظه صدای شکسته شدن شیشه اومد. رنگ پرید. آینه ام شکسته بود. سربازه گفت: ×ببخشید جناب سرهنگ پام گیر کرد. یه نگاهی به علی کردم و به سربازه گفتم: +دست نزن.خودت خوبی؟ برو از جناب سرهنگ یه جارو بگیر. ×چشم خانم شیشه های بزرگ رو جمع کردم و جارو کردم. به پیشنهاد علی ما رفتیم رودبار تا اساس اثاثیه رو بچینه. هرچی اصرار کردم قبول نکرد. وقتی برگشتیم خونه رو با عشق نگاه میکردم که خوب چیدمان کرده بود. +باورم نمیشه علی! دستت دردنکنه. خیلی خوب شده. با لبخند گفتم: +جناب سرهنگ با سلیقه. ابروهاشو انداخت بالا و گفت: _جدی؟ شامو رفتیم بیرون خوردیم. داشتیم شام میخوردیم که یهو یکی با گریه اومد و گفت: ×عموووو.... علی هم گفت: _جونم عموحون چیشده؟چرا گریه میکنی؟ ×عمو گم شدم. _خونتون کجاس؟پدرمادرت کجانشستن؟اینجان؟ ×خونمون یه روستایی هست نزدیک پایگاه دوم شکاری تبریز مال نیروهوایی. من اینجا کار میکنم. پدرمم چندسالی هست عمرشو داده به شما. با لبخند گفت: _نگران نباش ..بیا شامتو بخور باهم میریم خونمون. فردا بعد ساعت کاری میبرمت خونتون. با ترس و لرز گفت: ×ممنون! مزاحممم نمیشممم.. +مزاحم نیستی پسرم.! فردا با اقای اقبالی میری خونتون! بالاخره تصمیم گرفت قبول کنه. یه ذره اونطرف تر رفتم تا اون پسره بیاد بشینه _اسمت چیه عموجان؟ چندسالته؟ ×محمدرسول،کوچک شما 13سالمه. _به به چه اسم قشنگی..عزیزدلی. لبخندی زد و براش شامشو کشیدم. شکرخدا بشقاب و قاشق و چنگال اضافه اورده بودم. خواست بخوره یهو یه چیزی به ذهنش اومد و سوالی پرسید که همه مون شگفت زده شدیم. *ببخشین این غذا و این نون حلاله؟ علی خیلی از سوالی که محمدرسول کرد خوشش اومد. معلوم بود که این پسره خیلی به حلال و حرام اعتقاد داره یه ذره موندیم و رفتیم خونه. جای خواب محمدرسولی رو براش پهن کردم. علی که اومد توی اتاق بهش گفتم: +عه چرا میای اینجا؟ امشب پیش مهمونت بخواب. لبخندی زد و گفت: _حداقل بزار بالش ببرم. +ببر علی که رفت در رو بستم و روسری مو دراوردم و خوابیدم. تقریبا نزدیک اذان صبح بود که افشین بیدار شد و گفت: _مامانی بلندشو نماز میدن. منظورش اذان بود. یه لبخندی زدم و رفتم وضومو گرفتم. نویسندگان:مجنون الحسین و خادم الحسین ___________ توجه: این رمان درموردشهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه میباشد،کپی از رمان های و کاملا آزاد می باشد.
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم..تقدیم به تو🥲 ـــــــــــــــ ظهر داشتم با محمدمهدی از اداره برگشتم. _حواست هست ۵۰دلار بهم بدهکاری. +محمدمهدی،جان جدت اینو دیگه جلو فریده نگو .. داشتیم میرفتیم سمت ماشینم که خداحافظی کنیم یهو دیدم محمدرسول داره کفش واکس میزنه. محمدرسول: *های شما دوتا خلبان.بیاین کفشاتونو واکس بزنم روش کثیف شده. رو کردم به محمدمهدی و گفتم: +بیابریم واکس بزنه کفشامونو یه نگاهی به کفشاش کرد و گفت: _مال من تمیزهـ +باشه پس خداحافظ. _خداحافظ ازهم جدا شدیم. روی چیزی نشستم و بند کفشامو باز کردم. *عمو میخوای دمپایی بدم یانه؟ +بی زحمت یه دمپایی بده قربون دستت راحت نیستم. دمپایی رو بهم داد . +چرا بجای کشاورزی اومدی شهر و واکس میزنی؟! *چون زمین کشاورزی نداریم.پدرمم برای مردم کار میکرد. کفش رو واکس زد بهم داد..بند کفشو میبستم که گفت: *عمو سیگار میخوای؟ +سیگاری نیستم عموجون. *حداقل فال حافظ بردارین. یه نگاهی کردم و گفتم: +دوتا فال بده راستی دوست داری ببرمت خونه سوار ماشین شو. سوار ماشین شد و باهم گَپی زدیم. *دستتون درد نکنه همینجا نگه دارین پیاده میشم. نگه داشتم و کمک کردم تا وسایلاشو از ماشین بردار. راهی که میرفت طولانی بود. سوار شدم و وسط راه سوار ماشینش کردم. وقتی به روستاشون رسیدم غم دنیا رو گرفتم. یه پیرمردی رد میشد گفتم: +سلام پدرجان خوب هستین الحمدالله؟ پیرمرد: سلام پسرم ممنونمـ +ببخشین اسم این روستا چیه؟ پیرمرد: اسمش...روستای ضیاءالدین +این روستا مشکلی چیزی داره؟ پیرمرد دستاشو بلند کرد و گفت: خداروشکر بالاخره یه ادم حسابی از راه رسید .پسرم این روستا هر روز قطعی اب داره،قطعی برق داره،برای خرید خوراکی اینا باید بریم شهر رو برگردیم تا بریم یه پنیری چیزی بخریم. تو خونه خیلی از ادمای اینجا تلویزیون هست یهو میبینی وسط فیلم موردعلاقه ات انتن رفت.. خیلی ناراحت شدم. +بله درسته. پیرمرد: اینجا نه مراسمی داره نه چیزی روزعاشوراهم حسرت به دل میمونم تا توی مراسم شرکت کنم ولی نمیتونم. بعضی موقع ها میبینی اصلا غذا نداریم بخوریم. تصمیم گرفتم کمکشون کنم مثل مولایم علی(ع) +پدرجان نگران نباش. من ادم دو رویی نیستم. به شرفم قسم کمکتون میکنم. نگران نباشید. از سر خوشحالی پیشونی مو بوسید. برگشتم خونه موضوع رو برای فریده تعریف کردم. خواستم امتحانش کنم و ببینم چی میگه نویسندگان:مجنون الحسین و خادم الحسین ___________ توجه: این رمان درموردشهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه میباشد،کپی از رمان های و کاملا آزاد می باشد.
چند وقت شده نرفتی سراغ ِقرآنت ؟ : )))))) چطوره بعدنماز یه صفحه هم که شده بخونی تا به خدا نزدیک تر‌بشی🥲❤️‍🩹
. نوایِ کُردیِ حسن زیرک این چنین قشنگه: دنیا! روزی سراغم را خواهی گرفت که خروارها خاک را به آغوش کشیده‌ام و هنوز دیوانه‌ام
میدونی چقد سخته؟ اینکه هرلحظه پشت پلکات جا خوش کرده باشه و تو هربار بیشتر از قبل دلتنگش بشی..
هر سال دوری از شما اندازه‌ی هزار ساله برام دلتنگی،بغص،درد و دل، همه و همه رو هم تلنبار شده که فقط پیش شما سر باز کنه؛آقا جانم این روزا عین مادریم که از بچه جدا شده همون قد بی تاب و دلشکسته؛بطلب این آدم و که قول میده مشهد بیاد راست و ریست بشه .
6875910243 (5).mp3
3.53M
"حرفامو به کی بگم . ‌." یه ویس چند دقیقه ای از زائر حرم.
قرار بود بنویسید ؛ قال محسن ابن علی ، ولی نشد . . 💔 یعنی نزاشتن ، رفقا این روزا خیلی لعن کنید :))))
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گُ‍ن‍َه‌از‌ج‍انب‌‌ما‌ن‍ی‍ست‌اَگَ‍ر‌مَ‍ج‍ن‍ونـ‍یم .❤️‍🩹