eitaa logo
<مجنون الحیدر>
236 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
3هزار ویدیو
41 فایل
میشودنیمه‌شبےگوشه‌ی‌بین‌الحرمین من‌فقط‌اشک‌بریزم‌توتماشابکنی(:؟️ یِه‌حرم‌داره‌ارباب‌ُیِه‌جهان‌ِگرفتارش.💚 https://daigo.ir/secret/3366134401 ناشناس🌹 https://virasty.com/Zenab1337 نشانیِ ویراستی❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
بفرمایید😋
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم..تقدیم به تو🥲 ـــــــــــــــ شب موقع خوابیدن سوالاتی ذهنمو درگیر کرد: +چرا جواد خیابانی داریم ولی جواد بیابانی نداریم؟ چرا قصر شیرین داریم اما قصرترش نداریم؟ چرا به عربستانیا میگیم عرب ولی به عراقیا نمیگیم عرق؟ چرا رعد و برق داریم اما رعد و گاز نداریم؟ چرا هایده داریم اما های یازده نداریم؟ چرا بیسکویت داریم اما نوزده کویت نداریم؟ چرا رونالدو داریم اما رونالسه نداریم؟ چرا مسی داریم اما المینیومی نداریم؟ چرا سایپا داریم اما سای دست نداریم؟ چرا گوساله داریم اما گوماهه نداریم؟ چرا نوشابه خانواده داریم ما نوشابه بدون خانواده نداریم؟ چرا خربزه داریم اما خرگاوه نداریم؟ چرا چابهار داریم ولی چاتابستون نداریم؟ یهو با تکونای افشین به خودم اومدم.. _بابایی..بابایی. +جونم بابایی. چیشده؟ _من ماشین میخااااام +ماشین؟اینوقت شب؟همه جا تعطیله باباجون فردا براات میخرم. زد زیر گریه و گفت: _خیلی بدی ،خیلی میمونی،عین باباتی، اخم ساختگی کردم و گفتم: +عههههههه بابا یعنی چی؟دفعه اخرت باشه بدِ بزرگان را میگویی باشه؟ _باشه بابایی.. میگم میشه برام آر.پی.جی بخری؟اسباب بازیه اگه بخلی گل(قول)میدم پسرخوبی برات بشم..بخل دیگه تولوخدا. خندیدم و سرشو بوسیدم و گفتم: +فردابرات میخرم فریده افشین رو خوابوند و اومد کنارم. _چیشده چرا ذهنت درگیره؟ +بعضی از سوالات ذهنمو درگیر کرده. _چ سوالاتی. +سوالات بیخود.. یهو انقدر سرم درد گرفت که گفتم: +واااااای مامان _نظرت چیه فردا بریم رودبار؟ مرخصی چندروزه بگیر. +نمیتونم کلی کار ریخته سرم. احتمالا تا چندروز نباشم.مراقب خودتو افشین باش. با نگرانی گفت: _مسولیت قبول کردی؟ +سرهنگ میرطاهری رو منتقل کردن دزفول .منم به جاش فرمانده کردن. _مراقب خودت باش. با لبخندگفتم: +شماهم همینطور. صبح برای نماز بلند شدم و فریده رو هم بلند کردم. لباسام پوشیدم و خداحافظی کردیم. ............... چندروزی مشغول کار بودیم حتی وقت نمیکردیم بریم خونه. نه تنها منو مهدی بلکه کل پادگان اصلا این چندروز خونه نرفته بودن. +مهدی سریع نیروهارو جمع کن تو حیاط باید باهاشون حرف بزنم. _باشه نویسندگان:مجنون الحسین و خادم الحسین ___________ توجه: این رمان درموردشهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه میباشد،کپی از رمان های و کاملا آزاد می باشد.
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم..تقدیم به تو🥲 ـــــــــــــــــــــــــ مهدی رفت و بعد نیم ساعت برگشت. +چیشد اماده کردی نیروهارو؟ _علی خسته ام کردن هرچقدربهشون میگم جمع شد فرمانده پایگاه میخواد صحبت کنه حرف گوش نمیکنند.خودت یه کاریشون کن. کلاهمو برداشتم رفتم تو حیاط. معمولا تو حیاز چندنفری جمع میشدن و حرف میزدن.. جمعشون کردم یهو یه نیرویی که فکرکنم تازه اومده بود اینجا از سر عصبانیت بهم توپید گفت: _چه خبرتونههههههههه هی میگید فرمانده پایگاه فرمانده پایگاه. +برادر بفرمایید وایستین فرمانده پادگان با شما صحبت میکنه. یهو یه سیلی بهم زد. بچها خواستن دعواش کنند که نزاشتم. +تازه اومدین بوشهر؟ _بعله یه هفته ای میشه. +پس چرا من شمارو امروز میبینم؟ _درگیر اساس و اثاثیه بودیم. +بسیارخب بفرمایید .خوش اومدین باهاشون که حرف میزدم اون نیرویی که تازه اومد بود با تعجب بهم نگاه میکرد. نگاهشو حس میکردم بعد که صحبتام تموم شد اومد جلو تا دستمو ببوسه ولی نزاشتم. با گریه گفت: _شرمنده که به شما سیلی زدم نمیدونستم فرمانده پایگاه هستین. ببخشین. +خواهش میکنم برادر کاری نکردی. سیلی ات هم خوب بود. _مسخره میکنید؟ +نه اتفاقا لازم بود. مرسی! بامهدی داشتیم درمورد مناطقی که از روی نقشه شناسایی میکردیم صحبت میکردم. +اجالتا میخوام الان با فرمانده خونه صحبت کنم! اگه لطف کنی مارو تنها بزاری خوشحال میشیم. کلافه سرشو تکون داد و کلاهشو برداشت.همونطور که بهش میخندیدم یهو احترام نظامی گذاشت.قند رو برداشتمو پرتش کردم طرفش.بعد باخنده رفت..منم خندیدم.تلفن که برداشته شد فریده گفت: +جانم بفرمایید +سلام علیکم فریده خانم ،کوچک شما علی اقا. _علی تویی؟ چه عجب از این طرفا با لبخند گفتم: +خوبی عشقِ علی؟ خوشت میاد خجالتمون میدیاااااااااا _میدونی چندروزه خونه نیومدی؟ کجایی؟ +صبح ساعت6برگشتم بوشهر. _میای خونه؟ بعدکمی مکث گفتم: +والا نه !نمیتونم پسفرداهم میرم اصفهان شرمنده تم به مولا چندلحظه ای سکوت بینمون حاکم شد. +افشین خوبه؟ چیکارمیکنه؟ _خوبه خداروشکر. تقریبا میشه گفت 3دندونش باهم دراومدن. +به این زودی؟ _علی! نزدیک 10روز خونه نیستی. هیچ خبری هم نداری افشینم یکساله و چندماهشه +جای من ماچ مالش کن.دلم براتون شده اس یک ذره. _کی میای خونه؟ +ان شاءالله تو این هفته میام بعدچنددقیقه گفت: _به هرحال خونه ی خودتونه! تشریف بیارین خوشحال میشیم! خندیدم و گفتم: +فقط توروخدا مفصل تدارک نبینین به زحمت میافتی مارو خجالت ندی _کم نیاری هاااااا لبخندی زدم و گفتم: +مراقب خودت باش. _توهم همینطور خداحافظ! +یاعلی. بعد گوشیو قطع کردم ........ فریده افشین رو به زینب سپرد و رفتیم تا قدمی بزنیم دوتایی. داشتیم باهم حرف میزدیم که یهو بیسیم بلند شد. ×فرمانده تیمسارمستجابیان تماس گرفتن +کی؟ ×ده دقیقه قبل +باشه خودمو میرسونم. بیسیم که قطع شد یه نگاهی به فریده کردم و گفتم: +معذرت میخوام! خداشاهده دلم با تو و افشینه! ولی خودت که میدونی ارتشه. بعد از خدا و مولایم دلم به شما دونفر گرمه! شرمنده تونم! گدای محبتتم:) _من و افشین بهت احتیاج داریم علی! درست مثل نیروهات ماروهم مثل مردم بدون حالا یکم نزدیک تر +چی بگم ... _بریم لباس خلبانی تو اتو کنیم. کاش میتونستیم بریم مکه! دلم پرمیکشه سمت کعبه. +ان شاءالله هم میطلبه با سر و جان میریم. _بلندشو بریم دیرمیشه +سیرنمیشم از محضرتون خانم معلم. ببخشید خانم نویسنده خندید و رفتیم افشین که دوسالش شد رفتیم تبریز! نویسندگان:مجنون الحسین و خادم الحسین ___ توجه: این رمان درموردشهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه میباشد،کپی از رمان های و کاملا آزاد می باشد.
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم..تقدیم به تو🥲 ـــــــــــــــــــــــــ تو راه به تبریز برای بچها میوه پوست میکندم! به تبریز که رسیدیم و وارد خانه ی سازمانی شدیم گفتم: +از بوشهر که تلفن زدی متوجه دستپختت شدم! خونه کوچک بود . علی هی در تلاش بود که کولربرقی نیافته _والا من یه لحظه فکرکردم گفتم مهدی زاده خودشو ،خانومشو بچهای چهارقلوش ماشاءالله هفت نفرن.مایی که سه نفریم جا نمیشیم. با لبخند گفتم: +نمی گفتی هم می فهمیدم. آستین لباسشو درست کرد و گفت: _از کجا اونوقت؟ +اینجا مال درجه دار هاست.نه خلبانا _راه افتادی فریده خانم .نظامی شدی و رفت.. یه نگاهی به خونه کردم و گفتم: +مابه دلتنگی و دست تنگی عادت کردیم. _البته دریادلی،خانمی،باوقاری.... بعد چند دقیقه گفتم: +حالا چشم نزنی. یهو درهمون لحظه صدای شکسته شدن شیشه اومد. رنگ پرید. آینه ام شکسته بود. سربازه گفت: ×ببخشید جناب سرهنگ پام گیر کرد. یه نگاهی به علی کردم و به سربازه گفتم: +دست نزن.خودت خوبی؟ برو از جناب سرهنگ یه جارو بگیر. ×چشم خانم شیشه های بزرگ رو جمع کردم و جارو کردم. به پیشنهاد علی ما رفتیم رودبار تا اساس اثاثیه رو بچینه. هرچی اصرار کردم قبول نکرد. وقتی برگشتیم خونه رو با عشق نگاه میکردم که خوب چیدمان کرده بود. +باورم نمیشه علی! دستت دردنکنه. خیلی خوب شده. با لبخند گفتم: +جناب سرهنگ با سلیقه. ابروهاشو انداخت بالا و گفت: _جدی؟ شامو رفتیم بیرون خوردیم. داشتیم شام میخوردیم که یهو یکی با گریه اومد و گفت: ×عموووو.... علی هم گفت: _جونم عموحون چیشده؟چرا گریه میکنی؟ ×عمو گم شدم. _خونتون کجاس؟پدرمادرت کجانشستن؟اینجان؟ ×خونمون یه روستایی هست نزدیک پایگاه دوم شکاری تبریز مال نیروهوایی. من اینجا کار میکنم. پدرمم چندسالی هست عمرشو داده به شما. با لبخند گفت: _نگران نباش ..بیا شامتو بخور باهم میریم خونمون. فردا بعد ساعت کاری میبرمت خونتون. با ترس و لرز گفت: ×ممنون! مزاحممم نمیشممم.. +مزاحم نیستی پسرم.! فردا با اقای اقبالی میری خونتون! بالاخره تصمیم گرفت قبول کنه. یه ذره اونطرف تر رفتم تا اون پسره بیاد بشینه _اسمت چیه عموجان؟ چندسالته؟ ×محمدرسول،کوچک شما 13سالمه. _به به چه اسم قشنگی..عزیزدلی. لبخندی زد و براش شامشو کشیدم. شکرخدا بشقاب و قاشق و چنگال اضافه اورده بودم. خواست بخوره یهو یه چیزی به ذهنش اومد و سوالی پرسید که همه مون شگفت زده شدیم. *ببخشین این غذا و این نون حلاله؟ علی خیلی از سوالی که محمدرسول کرد خوشش اومد. معلوم بود که این پسره خیلی به حلال و حرام اعتقاد داره یه ذره موندیم و رفتیم خونه. جای خواب محمدرسولی رو براش پهن کردم. علی که اومد توی اتاق بهش گفتم: +عه چرا میای اینجا؟ امشب پیش مهمونت بخواب. لبخندی زد و گفت: _حداقل بزار بالش ببرم. +ببر علی که رفت در رو بستم و روسری مو دراوردم و خوابیدم. تقریبا نزدیک اذان صبح بود که افشین بیدار شد و گفت: _مامانی بلندشو نماز میدن. منظورش اذان بود. یه لبخندی زدم و رفتم وضومو گرفتم. نویسندگان:مجنون الحسین و خادم الحسین ___________ توجه: این رمان درموردشهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه میباشد،کپی از رمان های و کاملا آزاد می باشد.
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم..تقدیم به تو🥲 ـــــــــــــــ ظهر داشتم با محمدمهدی از اداره برگشتم. _حواست هست ۵۰دلار بهم بدهکاری. +محمدمهدی،جان جدت اینو دیگه جلو فریده نگو .. داشتیم میرفتیم سمت ماشینم که خداحافظی کنیم یهو دیدم محمدرسول داره کفش واکس میزنه. محمدرسول: *های شما دوتا خلبان.بیاین کفشاتونو واکس بزنم روش کثیف شده. رو کردم به محمدمهدی و گفتم: +بیابریم واکس بزنه کفشامونو یه نگاهی به کفشاش کرد و گفت: _مال من تمیزهـ +باشه پس خداحافظ. _خداحافظ ازهم جدا شدیم. روی چیزی نشستم و بند کفشامو باز کردم. *عمو میخوای دمپایی بدم یانه؟ +بی زحمت یه دمپایی بده قربون دستت راحت نیستم. دمپایی رو بهم داد . +چرا بجای کشاورزی اومدی شهر و واکس میزنی؟! *چون زمین کشاورزی نداریم.پدرمم برای مردم کار میکرد. کفش رو واکس زد بهم داد..بند کفشو میبستم که گفت: *عمو سیگار میخوای؟ +سیگاری نیستم عموجون. *حداقل فال حافظ بردارین. یه نگاهی کردم و گفتم: +دوتا فال بده راستی دوست داری ببرمت خونه سوار ماشین شو. سوار ماشین شد و باهم گَپی زدیم. *دستتون درد نکنه همینجا نگه دارین پیاده میشم. نگه داشتم و کمک کردم تا وسایلاشو از ماشین بردار. راهی که میرفت طولانی بود. سوار شدم و وسط راه سوار ماشینش کردم. وقتی به روستاشون رسیدم غم دنیا رو گرفتم. یه پیرمردی رد میشد گفتم: +سلام پدرجان خوب هستین الحمدالله؟ پیرمرد: سلام پسرم ممنونمـ +ببخشین اسم این روستا چیه؟ پیرمرد: اسمش...روستای ضیاءالدین +این روستا مشکلی چیزی داره؟ پیرمرد دستاشو بلند کرد و گفت: خداروشکر بالاخره یه ادم حسابی از راه رسید .پسرم این روستا هر روز قطعی اب داره،قطعی برق داره،برای خرید خوراکی اینا باید بریم شهر رو برگردیم تا بریم یه پنیری چیزی بخریم. تو خونه خیلی از ادمای اینجا تلویزیون هست یهو میبینی وسط فیلم موردعلاقه ات انتن رفت.. خیلی ناراحت شدم. +بله درسته. پیرمرد: اینجا نه مراسمی داره نه چیزی روزعاشوراهم حسرت به دل میمونم تا توی مراسم شرکت کنم ولی نمیتونم. بعضی موقع ها میبینی اصلا غذا نداریم بخوریم. تصمیم گرفتم کمکشون کنم مثل مولایم علی(ع) +پدرجان نگران نباش. من ادم دو رویی نیستم. به شرفم قسم کمکتون میکنم. نگران نباشید. از سر خوشحالی پیشونی مو بوسید. برگشتم خونه موضوع رو برای فریده تعریف کردم. خواستم امتحانش کنم و ببینم چی میگه نویسندگان:مجنون الحسین و خادم الحسین ___________ توجه: این رمان درموردشهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه میباشد،کپی از رمان های و کاملا آزاد می باشد.
چند وقت شده نرفتی سراغ ِقرآنت ؟ : )))))) چطوره بعدنماز یه صفحه هم که شده بخونی تا به خدا نزدیک تر‌بشی🥲❤️‍🩹
. نوایِ کُردیِ حسن زیرک این چنین قشنگه: دنیا! روزی سراغم را خواهی گرفت که خروارها خاک را به آغوش کشیده‌ام و هنوز دیوانه‌ام
میدونی چقد سخته؟ اینکه هرلحظه پشت پلکات جا خوش کرده باشه و تو هربار بیشتر از قبل دلتنگش بشی..
هر سال دوری از شما اندازه‌ی هزار ساله برام دلتنگی،بغص،درد و دل، همه و همه رو هم تلنبار شده که فقط پیش شما سر باز کنه؛آقا جانم این روزا عین مادریم که از بچه جدا شده همون قد بی تاب و دلشکسته؛بطلب این آدم و که قول میده مشهد بیاد راست و ریست بشه .
6875910243 (5).mp3
3.53M
"حرفامو به کی بگم . ‌." یه ویس چند دقیقه ای از زائر حرم.
قرار بود بنویسید ؛ قال محسن ابن علی ، ولی نشد . . 💔 یعنی نزاشتن ، رفقا این روزا خیلی لعن کنید :))))
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گُ‍ن‍َه‌از‌ج‍انب‌‌ما‌ن‍ی‍ست‌اَگَ‍ر‌مَ‍ج‍ن‍ونـ‍یم .❤️‍🩹