همیشه بعدِ دیدارِ علیع از بس تحیر داشت . .
یکی باید میآمد دوشِ قنبر را تکان میداد ؛
هدایت شده از مکسور
نماز روز چهارشنبه توسل به امام جواد(ع):
دو رکعت نماز بلافاصله بعد از نماز عصر توسل به امام جواد مثل نماز صبح و بعد از سلام ۱۴۶ مرتبه
«ماشاالله لا حول و لا قوه الا بالله»
و بعد حاجت میخواهید.
#نماز_چهارشنبه_امام_جواد
#فور_واجب
هدایت شده از بیداری ملت
حزب الله رسما شهادت هاشم صفی الدین را اعلام کرد.💔
🎬 #بیداری_مدیا برای بیداری وجدانها
@Bidari_Media
شهادت آقای صفی الدین را خدمت عروس عزیزشان زینب خانم سلیمانی، فرزند حاج قاسم تبریک و تسلیت عرض می نمایم😭💔
⬛️ انا لله و انا الیه راجعون
۳ هفته قبل #سیدهاشم_صفیالدین، رئیس شورای اجرایی حزب الله توسط جنگندههای رژیمصهیونیستی به شهادت رسید.....
هدیه شادی روح مطهرشون سه صلوات بر محمد و آل محمد ان شاءالله نابودی کشور اسرائیل ....
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا برام نگهت داره...
یه عزیزی میگفت:
بچه هیئتیها زودتر پیر میشن
پرسیدن چرا؟
گفت: اونایی که دغدغه هیئتُ ندارن،
شاید سالی یه بار گذرشون بیوفته
ارباب دعوتشون کنه ؛
اما بچه هیئتیها..
بچه هیئتیها تو مجالس روضههاشون،
هر دفعه سرِ روضه قتلگاه
پیر و پیرتر میشن..
-اینویادتباشه..
الگووملاکِتو،بایدحضرتزهراباشه
نهبلاگرایِ تویاینستاگرام..
✍️ یک شهید؛ یک خاطره...
🌷 دانش آموزشهید #غفار_درویشی
▫️ تولد: 30 مهر 1342
▫️ نام پدر : حبیب الله
▫️ شهرستان : اهواز
▫️ تحصیلات : دانش آموز سال آخر دبیرستان- رشته ریاضی
▫️ شهادت: 16 دی 1359- کربلای هویزه
▫️ محل آرامگاه: زیارتگاه شهدای هویزه-ردیف سوم- قبر سیزدهم
🔹 روایت عاشقی:
شب 15 دی، شب عجیبی بود.
حال و هوای بچه هایی که همه نوربالا می زدند، آدم را یاد شب عاشورا می انداخت.
حسین [علم الهدی] گفت:« کمی آب گرم می خوام برا غسل شهادت.»
- خدا خیرت بده سید، توی این هیر و ویر، وقت گیر آوردی؟
- یک کتری هم باشه بسه.
غفار داشت وصیت نامه می نوشت.
تا صدای حسین را شنید، مثل من چون و چرا نکرد.
پرید بیرون و با طشت و کتری آب برگشت.
حسین، طشت را زیر سرش گرفت و به غفار اشاره کرد آب بریزد.
غفار، حسین را غسل داد انگار...
شاید به خیلی از ماها گفتند: نور بالا می زنی؛
اما در کمتر از یک هفته گناهی مرتکب شده ایم و تمام!
گویا قدمان از برخی واژه ها بسیار کوچک تر است
و ما هنوز برایش آماده نشده ایم...
خیلی حواس مان باشد؛ به خدا حیف است بی شهادت بمیریم!
👤 راوی: سردار حاج یونس شریفی (همرزم شهید)
#شهیدسیدحسینعلمالهدی
📔 #به_رنگ_خاک (2) | خاطرات شهید سید محمد حسین علم الهدی
✍️ از شش سالگی با دو تا از برادرهایش می رفتند مکتب.
با خودشان آبِ خوردن و زیرانداز می بردن.
هر روز، سرِ اینکه کدام شان پارچ آب یا زیرانداز را بگیرد جروبحث داشتند.
ملّای مکتب، پیرزن مهربان و باصفایی بود.
پنجاه، شصت تایی شاگرد داشت؛ دختر و پسر.
هرکدام از بچه ها را می فرستاد پیش کسی که بیشتر بلد بود تا قرائت قرآنش را بررسی کند.
سیدحسین از آنهایی بود که با یک بار تکرار یاد می گرفت.
حتی بزرگ ترها پیش او درس پس می دادند.
🌷شادی روح امام و شهدا، صلوات
#شهیدسیدحسینعلمالهدی
#خاطره_شهدا
#در_راه_فتح_قله_ایم
📔 #به_رنگ_خاک (3) | خاطرات شهید سید محمد حسین علم الهدی
✍️ هرکس به سورۀ بیّنه می رسید بچه ها برایش می خواندند:«لم یکن حلوا بکن، بهر ملّا جدا بکن» حسین که به این سوره رسید، از مادر خواست برایش حلوا درست کند.
مادر مهمان داشت و حواله اش داد به بعد از رفتن شان.
حسین این جور وقت ها معطل نمی ماند.
دستور حلوا را پرسید و خودش دست به کار شد.
روغن و آرد و شکر را ریخت روی هم و ایستاد پای گاز.
خواهرها سماجتش را که دیدند آمدند کمکش.
🌷شادی روح امام و شهدا، صلوات
#شهیدسیدحسینعلمالهدی
#خاطره_شهدا
#در_راه_فتح_قله_ایم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مدرسه_مسئولان
😂 اگر مسئولان بچه بودند و در یک مدرسه درس میخواندند...
21.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گذرم تا به درِ...
خانهات افتاد حسین(ع):(
امیرالمومنین امام علی علیهالسلام فرمودند:
خداشناس ترین مردم، پر درخواست ترین آنان از خداست. ﴿نهج البلاغه خ⁹⁷﴾
#روایت 🌿
#پروازبی_بازگشتِ
#قسمت85
#فریده
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم..تقدیم به تو🥲
ـــــــــــــــ
بیش از این نمیتونستیم تو رودبار بمونیم.. چون هم افشین درس داشت هم من و زینب باید میرفتیم سرکار... برای چهلم آقاجون هم برگشتیم رودبار و بعد سه روز رفتیم...
"گریه را به مستی بهانه کردم…
شکوه ها ز دست زمانه کردم!
آستین چو از دیده بر گرفتم…
سیل خون به دامان خدا روانه کردم…
سیل خون به دامان خدا روانه کردم!
ناله ی دروغین اثر ندارد…
شام ما چو از پی سحر ندارد…
مرده بهتر زان کو هنر ندارد!
گریه تا سحرگه من عاشقانه کردم…
گریه تا سحرگه من عاشقانه کردم
دلا خموشی چرا چو خم نجوشی چرا!
برون شد از پرده راز خدا پرده راز حبیب پرده راز!
تو پرده پوشی چرا تو پرده پوشی چرا…
راز دل همان به نهفته ماند!
گفتنش چو نتوان نگفته ماند…
فتنه به که یک چند خفته ماند…
گنج غم بر دل خدا خزانه کردم…
گنج غم بر دل خدا خزانه کردم
باغبان چه گویم به ما چه ها کرد!
کینه های دیرینه بر ملا کرد…
دست ما ز دامان گل جدا کرد…
تا به شاخ گل یک دم آشیانه کردم!
تا به شاخ گل یک دم آشیانه کردم…
دلا خموشی چرا چو خم نجوشی چرا…
برون شد از پرده راز خدا پرده راز حبیب پرده راز
تو پرده پوشی چرا تو پرده پوشی چرا!"
آروم قاب عکس عروسیمون رو برداشتم و گفتم «علی جان، تو که میخواستی با یه نفر ازدواج کنی چرا منو پسند کردی؟ من از این خانواده ی عمو وسطی ات نمیگذرم بخصوص دختر بی حیایش.دلم برات یه ذره شده.... کاش میشد برمیگشتی.راستشو بگو عزیزدلِ فریده. دست تورو که بریدن... چوب به لبت میزدن؟ 😭😭 دندونات شکسته یانه؟! 🖤😭😭😭من تورو دوست دارم علی، میشه کمکم کنی؟ میشه منو مثل قبل دوست داشته باشی؟ میشه مثل قبل قربون صدقه ام بری؟ میشه مثل قبل عاشقم باشی؟دوستت دارم تا آن سوی ابدی ات:)یادته وقتایی که سربه سر همدیگه میذاشتیم؟ یادته وقتی برام شعر میخوندی.....روحت شاد مردِ خدا»
يه سری به غذا زدم... شام آش دوغ گذاشته بودم...
از آشپزخونه خارج شدم و گفتم:
+افشین جان مادر... درساتو نوشتی پسرم؟
_بله یه سوال؟؟
+جانم بپرس...
_هیچی هیچی..
سفره رو انداختم و افشین گفت:
_مامان جان! میشه بیشتر از بابام بگی؟
همونطور که قاشق غذا رو میذاشتم تو دهنم گفتم :
+موقع خواب بهت میگم
شام رو خوردیم، ظرفا رو شستم و ورقای امتحانی بچهارو تحصیص کردم....صبح بعد نماز خوابم نبرد... صبحانه خوردم و برای افشین لقمه گرفتم...لباسامو پوشیدم و رفتم مدرسه....
+خب بچه ها ساکت بشینید میخوام درس جدیدی رو بهتون بگم...
بچها ساکت شدن...زنگ تفریح شد و رفتم دفتر...