این شهید نماینده ی مردم مهمان نواز و خونگرم مشهد در حزب جمهوری اسلامی همراه #شهیدبهشتی و 72تن از یاران ایشون شهید میشن:)!
عبدالحمید دیالمه ۴ اردیبهشت سال ۱۳۳۳ش در تهران متولد شد.
مادرش از نوادگان سیدجمالالدین افجهای از علمای مشروطهخواه تهران و پدرش، سرهنگ حمید دیالمه، از پزشکان متدین ارتش بود که پس از انقلاب اسلامی ایران، « جامعه اسلامی احیاء گیاه درمانی ایران» و «بنیاد اسلامی خدمات پزشکی امام خمینی» را تأسیس کرد.
وی در نوجوانی به همراهی پدرش در جلسات انجمن اسلامی پزشکان که یکی از سخنرانانش شهید مطهری بود شرکت می کرد و به مدت یکسال در جلسات سخنرانی برخی علما مانند آيتالله ناصر مكارم شيرازی و آيتالله جعفر سبحانی در حسینیه بنی فاطمه شرکت کرد. در سال ۱۳۵۲ش در رشته پزشکی دانشگاه فردوسی مشهد پذیرفته شد؛ اما یک سال بعد، به دلیل فعالیتهای سیاسی توسط ساواک از ادامه تحصیل در رشته پزشکی محروم شد و به اجبار به رشته داروسازی تغییر رشته داد. وی در سال ۱۳۵۸ش در رشته داروسازی فارغ التحصیل شد وی زبان عربی، انگلیسی و فرانسوی را نیز آموخت.
مهمترین ویژگی عبدالحمید را جذب قشر جوان و دردمندی او گفتهاند.
فعالیتها پیش از انقلاب
عبدالحمید دیالمه در دوران دانشجویی، به شیوههای مختلف با دانشجویان مسلمان و انقلابی ارتباط برقرار کرد. او برای دانشجویان و مردم و با هدف احیاء تفکر شیعی، جلسات سخنرانی با عنوان «صراط مستقیم» برپا کرد و در کنار فعالیتهای فرهنگی به مبارزه علیه رژیم پهلوی نیز پرداخت که درپی آنها بارها توسط ساواک دستگیر و زندانی شد. وی همچنین سلسله سخنرانیهایی با عنوان «تبیین تبیین جهان» در نقد کتاب «تبیین جهان»، کتاب ایدئولوژیک سازمان منافقین و نوشته مسعود رجوی، در دانشگاه پزشکی مشهد داشت.
نشر فرمان امام خمینی درباره خودداری از پیوستن به حزب رستاخیز و هشدارهای او درباره توطئههای اسرائیل در جهان اسلام، اعلام مرجعیت امام خمینی و شرکت در حرکات مردمی علیه رژیم پهلوی از دیگر اقدامات او پیش از انقلاب بود.
گفته شده دیالمه نخستین کسی بود که دعای کمیل را در دانشگاه مشهد رواج داد.😍☺
فعالیتها بعد از انقلاب
عبدالحمید دیالمه پس از اخذ درجه دکتری و همزمان با اوجگیری انقلاب اسلامی ایران، «مجمع احیاء تفکرات شیعی» را که در مشهد قبل از انقلاب به منظور عمق بخشیدن به مبانی اعتقادی و سیاسی جوانان پایهگذاری کرده بود، ثبت رسمی کرد و در برابر تفکرات انحرافی به مبارزه پرداخت. گفته شده برای اولین بار در این مجمع، کلاسهای دانشجویان مرد و زن از یکدیگر جدا شد. ویژگی و وجه امتیاز سخنرانیهای دیالمه را تکیه بر اسلام شیعی گفتهاند. مبارزه با اندیشههای گروههایی همچون فرقان، منافقین، فدائیان خلق و حزب توده از جمله اقدامات وی بود. وی حتی یک دوره مباحث اعتقادی نیز برای اعضای گروه فرقان که دستگیر شده بودند در زندان اوین برگزار کرد. گفته شده برای اولین بار، دیالمه برای نزدیکی دانشگاهیان و حوزویان، از اساتید حوزوی همچون شهید هاشمینژاد و آیت الله مکارم شیرازی برای سخنرانی در دانشگاه دعوت کرد.
دیالمه در سال ۱۳۵۹ش، دراولین دوره انتخابات مجلس شورای اسلامی شرکت کرد و با حمایت علمای مشهد، به عنوان نماینده مردم مشهد انتخاب شد. و در مجلس ، ریاست کمیسیون شوراهای اسلامی را بر عهده گرفت. دیالمه که دوره نمایندگیاش همزمان با ریاست جمهوری ابوالحسن بنیصدر بود، اندیشههای او را مخالف ولایت فقیه شمرده و با ریاست جمهوری او مخالف بود. دیالمه از مرجعیت دینی و ولایت فقیه دفاع میکرد و فقهای شیعه را پناهگاه و مرجع مردم میدانست.
آثار
گفته شده دیالمه حدود ۴۰۰ ساعت سخنرانی داشت که برخی از آنها از سوی دفتر نشر معارف به صورت کتاب منتشر شده است مانند طراح هدایتی، انسان در قالب زمان، از خودبیگانگی، ربوبیت: معرکه اصلی انبیاء، مرجعیت و روحانیت، ولایت فقیه و اسلام: قدرت بزرگ فردا.
درباره عبدالحمید دیالمه نیز آثار متعددی در قالب کتاب، مستند و نرمافزار و... منتشر شده است. کتاب «آقا وحید» به کوشش محمدمهدی خالقی و حجت احمدی زر و «حزب دیالمه» به قلم رحیم مخدومی از جمله کتب درباره زندگانی شهید دیالمه هستند. شماره ۱۱۲ نشریه شاهد یاران با عنوان «شهید بصیرت» نیز به شهید دیالمه اختصاص یافته است.همچنین کتابی به نام «دیالمه» به قلم محمدمهدی خالقی و مریم قربانزاده، از سوی دفتر نشر معارف چاپ شده است که خانواده شهید دیالمه با صدور بیانیهای محتوای این کتاب را دارای کاستیهای جدی و اشتباهات فاحش دانستند.
مستند «آقا وحید» نیز درباره بخشی از زندگی و مبارزات شهید دیالمه به کارگردانی محمدمهدی خالقی از شبکه یک سیما پخش شده است. این مستند در دومین جشنواره فیلم عمار مورد تحسین قرار گرفت.
نرم افزاری با عنوان «جوانی فراتر از زمان» توسط مؤسسه احیاء ثقلین و مؤسسه هنری آرمان جهت معرفی شهید دیالمه در سال ۱۳۸۸ش تهیه و تولید شده است.
شهادت
عبدالحمید دیالمه در کنار آیت الله مشکینی.
دیالمه در ۷ تیر سال ۱۳۶۰ش در حادثه انفجار بمب در دفتر حزب جمهوری اسلامی به همراه آیت الله بهشتی و ۷۲ تن دیگر به شهادت رسید و در حرم حضرت معصومه(س) در قم، در کنار محمد مفتح، دفن شد.💔😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علیروبییارنکن (:
تکیهبهدیوارنکن . .💔
#حاجمهدیرسولی
#فاطمیه
خیلی بزرگه نه؟
سرش تیزه مگه نه؟
اگه داغ باشه، اگه بره تو بدن ...
اگه اونی رو که زخمی کنه شش ماهه باردار باشه..
اگه...اگه فاطمه،دختر ِ پیغمبر باشه؟
آره ، به این میگن مسمار در💔!
همونی که رفت تو سینه مادرمون، همونی که علی رو بی فاطمه کرد...
همونی که ...
#فاطمیه
هدایت شده از بتمن | Batman
مصاحبه با پسری که ۱۲ سال سربازی بوده
میگه با پارچ زدم تو کله فرمانده شکست😂
@ibatmaan
<مجنون الحیدر>
- یکی سیلی زد با انگشتر 💔 . #فاطمیه #حسینستوده
اقای ستوده !
نمیخام توهینی کنم اما شما هم خرما رو میخوای هم خدارو 😑🤨
برای چی اجازه میدین اعضای هیئتتون لباساشونو دربیارن؟!
توهین اسنپ به ساحت حضرت زهرا سلام الله علیها برای چندمین بار ؛
این برنامه نجس رو از گوشی تون پاک کنین !
#تحریم_اسنپ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگهپسرموتویهپارچهبراماوردن . .
درودبرشیرزنانیهمچوناینمادرمون . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باز مشغول کاری با لبخند....❤️🩹
#حاجمهدیرسولی
May 11
May 11
19.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️ شعرخوانی زیبای مهدی رسولی و یاد کردن از شهدا در روضهی حضرت زهرا سلام الله علیها در محضر رهبر انقلاب
حسینیه امام خمینی رحمة الله علیه
🗓 ۱۴۰۳/۰۹/۱۶
🏷 #حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها #شهید_سلیمانی #شهید_سید_حسن_نصر_الله
🌷@shahedan_aref
#پروازبی_بازگشتِ
#قسمت112
#زینب
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم؛ تقدیم به تو🥲
ـــــــــــــــ
با لبخند گفتم:
+قشنگه،
_اینو بی بی جان گرفت.
فکرکردم برای شوهرشه.
+مبارک صاحبش باشه...
لبخند تلخی زد...
+منظورم همسرت بود...
_برای آقامون(شوهرش) نیست که...
مکثی کردم و گفتم:
+نیست؟!
پس برای کیه؟
_برای یکی از داداشام هست. برای عروسیش بود.
ولی بی معرفت عروسی نگرفت.
با تعجب گفتم :
+عه چرا؟
_فکرنمیکردم حسرت دومادیش به دل ما بمونه.
آرزوم این بود که توی کت و شلوار دومادی اش ببینمش.
حرفاش برام عجیب بود.
+درست حرف بزن ببینم، کدوم داداشت رو میگی...؟
برادرات که ازدواج کردن، پس این برای کیه؟
پیش خودم گفتم شاید برای برادر ناتنی اش یا همون پسرخاله اش باشه...
_این کت و شلوار برای....(کمی مکث کرد و گفت) آسیدمحمدحسین هست...
تعجبم بیشتر شد. چشام از حدقه زده بود.....
برای چند لحظه هنگ کردم...
+چی میگی خدیجه؟
این حرفا چیه؟
_قرار بود بعد محرم صفر ازدواج کنه، ولی نشد...
بیشتر هنگ کردم....
با تته پته گفتم:
+یعنی... استاد... قرار بود....؟!
به حرفم ادامه داد و با ناراحتی سرشو تکون داد :
_آره، کت شلوار دومادی آسیدمحمدحسین هست...
جا خوردم.
مگه قرار بود ازدواج کنند؟
خب ادمه دیگه،
بغضش ترکید و گفت:
_بی بی جان خیلی دوست داشت پسرش آسیدحسین ازدواج کنه
وقتی هم که صحبت از ازدواج میشد آسیدحسین شرم و حیا و سرخ میشد و میگفت من حرفی ندارم.حسین روزهای پایانی عمرش تمایلی به ازدواج داشت.
با بی بی جان قرار گذاشته بعد محرم صفر دست عروسش رو بگیره و بره خونه ی بخت💔
بی بی جان هم برای کت و شلوار دومادی گرفته بود،دختر نشون کرد براش،برای عقد جیگرگوشه اش اماده میشد . و قرار شد بعد محرم صفر از دختری که برای پسرش نشون کرده خواستگاری کنه اما......💔اما پسری که بیش از بقیه ی بچه هاش دوستش داشت . 16دیماه 59 مصادف با 28صفر شهادت امام حسن و حضرت محمد در هویزه شهید میشه....💔💔😭پیکرش هم وقتی برگشت، جز چند تیکه تیکه استخون و بدنی بی سر، چیزی نصیب مون نشد💔🥺
حسین رفت و حسرتش تا ابد به دل ما موند، به خصوص بی بی جان.
رفتم بغلش کردم و گذاشتم توی دلم خالی کنه خودش رو..
سریع اشکاش و پاک کرد...
برای تسلای قلبش گفتم :
+دعا میکنم که برادرت اقاحسین واسطه ی تسلای قلبت بشه و دعا کنه که قلب آروم بشه.
من باید دِینی که دارم رو به برادر شما ادا میکردم،اما نشد
چون خبر شهادتش رو به من نداده بودن. منم زمان شهادتش توی عراق بودم، خونه ی مادرشوهرم، ولی ارتباط تلفنی من با ایران و خانواده ام قطع بود. اگه میدونستم حتما زودتر میومدم.
من به شهید شما خیلی ارادت دارم و بهشون مدیونم.
فقط یه چیزی....
سرشو آورد بالا و گفت:
_چی؟!
+ صدای دادزدن و فریادشون و حتی دست و پا زدنش و توی گوشمه....
کم بود داد بزنه که انگشتم رو آوردم بالا و مانع شدم...
+حواست باشه که اینجا نامحرم هست..
بعد یه چیزی به ذهنم اومد .
+خدیجه جان،میگم حسین آقا ،اون دختری که قرار بود بره خواستگاریش رو دیده بود؟پسندکرده بود؟!
سری تکون داد و گفت:
_نمیدونم
رفت ظرف میوه رو آورد.
وقتی نگاه کردم دیدم این جنگ چه حسرت ها که به دل خانواده های شهدا علی الخصوص مادران شهدا نذاشت .
توی دلم یه چیزی سنگینی میکرد... نمیدونم از چی بود....
برای اینکه جو رو عوض کنم ،شروع کردم به خاطره گفتن و اینا...
توی اتاقی که نشسته بودیم، عکس پدر و مادرش و برادرش بود....
موقع خداحفظی کردن به خدیجه گفتم:
+نگران نباش،ان شاءﷲبرادرت در کنار مادرش فاطمةالزهرا شاد هست.....
دیگه نبینم باهاش به تندی برخورد میکنی.....
باشه؟!
خندید و گفت:
_چشم
وقتی رفتیم عخونه عامر گفت:
_چیه زینب ؟خیلی تو فکری؟
حالت خوبه؟
به خودم اومدم و سری تکون دادم:
+مرسی ممنونم . خوبم
_مطمئن؟
دوباره سری تکون دادم.
_ولی مثل اینکه حالت خوب نیست. چیزی شده؟
اونقدر سوال پیچم کرد که گفتم:
+برادرخدیجه خانم،حسین اقا که شهید شد قرار بود ازدواج کنه اما نشد...
کت شلوار و اینا براش گرفته بودن . اما خب نشد....
روزهای پایانی عمرش هم به ازدواج تمایل داشت.
رفت و تا اخرین لحظه حسرتی بردل مادرش گذاشت
عامر سرشو انداخت پایین و یهو داد زد و گفت:
_خدا صدام رو لعنت کنه،
صدام به گور باباش خندیده ....
اونقدر صدام رو لعن و نفرین کرد که دلم خنک شد...
شب که خوابیدم ، خواب دیدم من و علی توی یه جایی هستیم .
علی برگشت بهم گفت«ممنونم ابجی جان،ممنونم ازت که همیشه مواظب ومراقب خانواده ی من هستی . اجرت با خانم فاطمه زهرا»
اینو گفت و رفت..
بعد از زندانی شدن من توسط ساواک اراده ی قلبی ام به خدا بیشتر میشد.
معمولا تیکه کلام «توکلت به خدا باشه،حل میشه ان شاءالله»بود.
یه نوع گوشی هایی اومده بود که ساده و نوکیا بود....
عامر برای من و خودش و بچها گوشی گرفته بود...
دیگه ارتباط راحتتر بود.
به مدت یک ماه توی هویزه بودیم.
برگشتیم تهران ،خونه ی خودمون.خسته ی راه بودم اما من خستگی نمیشناختم.
بعد خوردن صبحانه ؛همسایه مون بتول خانم اومده بود.
تعارف کردم خونه ..
مهمان نوازی ام زبانزد بود بین فامیل ها و دوست و آشنا .
بتول خانم که نشست سریع اب رو گذاشتم روی اجاق گاز تا جوش بیاد.
بعد رفتم روبه رویش نشستم و با لبخند گفتم:
+خوب هستین قروبونتون برم؟چه خبر؟چیکارا میکنید؟
.اونم با لبخند بیشتری گفت:
_ممنونم زینب جان ،خسته نباشی...رسیدن بخیر. شرمنده مزاحم شدم ،کار مهم و واجبی داشتم.
نگاهی به عکس علی کردم و گفتم:
+بفرمایید درخدمتم.
بعد مکثی صداشو صاف کرد و گفت:
_ما همسایه ها تصمیم داریم یه کاروانی راه اندازی کنیم. به خانواده های شهدا سربزنیم. سه شنبه ها دعای توسل برگزار کنیم و.....
با لحن خاصی گفتم:
+به به ...چقدر عالی، اجرتون با خانم فاطمه زهراء(س)اسمی برای کاروان انتخاب کردین؟
_حقیقتا خیر. ما برای اینکار امضا جمع کردیم.امضای خانم هارو .... اگه موافقین شما هم امضا بزنید.
لبم رو تر کردم و گفتم:
+برای انجام دادن یک کار خیر ،نیازی به کاغذبازی و اینا نیست. شما قراره یک کار خیری رو انجام بدین. نباید از همین اول کارتون با کاغذبازی شروع بشه
_میدونم زینب جان.شما امضا میکنید؟
امضایی کردم و با لبخند گفت:
_مثل همیشه پای ِ کارین...خدا اجرتون بده.... از اونجایی که شما همسر و خواهرشهید هستید میخوایم شما اسم این کاروان رو انتخاب کنید...
کمی فکرکردم و گفتم:
+حالا برای انتخاب اسم وقت هست.!
نویسندگان:مجنون الحسین و خادم الحسین
___________
توجه:
این رمان درموردشهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه میباشد،کپی از رمان های #نائله و #پروازبی_بازگشتِ کاملا آزاد می باشد.
#پروازبی_بازگشتِ
#قسمت113
#زینب
علی عزیز، عاشقانه ای سروده ایم؛ تقدیم به تو🥲
ـــــــــــــــ
عمار 23سالش بود و دانشگاه افسری امام حسین(ع)قبول شده بود...
عماد هم 21سالش بود و دانشگاه فردوسی مشهد قبول شده بود!
ولی فقط سه سال اونجا درس خوند ، بدون مخالفت من و پدرش رفت دزفول برای گذراندن دوره ی خلبانی !
صبرا هم 19سالش بود و طلبگی درس میخوند .
خیلی برای اسم کاروان فکرکردم اما به نتیجه ای نرسیدم.
یادمه قبل شهادت علی ،حسین تو زندان ساواکی ها بود. وقتی خبر دستگیری شو بهم دادن توی یک محفل قرآنی بودم. از عباسه که پرسیدم با صدای بلند گفت:
_زندان ساواکی هاست.
به زمین نگاه کردم ،اصن پاهام سست نشد .
یه خانمی که مجرد بود گفت:
_خوشبحالت زینب جان،که دست تمام مردانت در دست علی(ع)ست ...
لبخندی زدم و خداروشکر کردم...
من بعد شهادت علی خیلی شکسته شدم ! ولی بخاطر افشین و فریده لبخند میزدم . وقتی هم که پیکرش برگشت گریه ها رو توی خونه نگه داشتم . چون مولایم امیرالمونین گفت«لبخند بزن ،هرچند از قلبت خون میچکد»
برنامه های فرهنگی ام بیشتر و بیشتر میشد.
شنبه ها میرفتیم خونه ی خانواده های شهدا،
یکشنبه ها میرفتیم بیمارستان یه سر به بیماران بزنیم
دوشنبه ها میرفتیم آسایشگاه جانبازان شهیدبهشتی
سه شنبه ها دعای توسل
چهارشنبه ها سخنرانی
پنج شنبه و جمعه ها هم که وقتمون آزاد بود،
تقریبا بعد یه سال گفتن اسم کاروان رو بزاریم «بی بی زینب(س)»
برنامه ی دیدار با خانواده شهدا وجانبازان فقط مختص خانواده های شهدای تهرانی نبود،
به استانها و شهرها و روستا ها هم سرمیزدیم.
به خانواده های شهدای گندمکار،پیرزاده،قدوسی،غیوراصلی،باکری،باقری؛خرازی،اوینی،بابایی،کشوری و..... هم سرمیزدیم.
وظیفه ی خودمو میدونستم که بشینم پای درددل های مادران شهدا،همسران شهدا،خواهران شهدا......
داشتم غذا رو درست میکردم که عماد اومد آشپزخونه و گفت :
_مادرجان؛چرا شما همیشه به زن دایی و برادرافشین کمک میکنید؟!
تا جایی که یادمه شما همیشه پشت زن دایی بودین،حتی وقتی ما بچه ها کوچک بودیم.
نگاهی بهش کردم و گفتم:
+عماد جان؛داییِ خدابیامرزت وقتی شهید شد قبل شهادتش وصیت کرد تا همیشه مراقب زن و بچه اش باشم. غم داییت منو از پای دراورد اما با این حال همیشه سرپا بودم.گریه نکردم پیش فریده تا تهِ دلش خالی نشه ! خانم جون هم ارزوی برگشتن پیکرپسرش به دلش ماند و اخرسر هم با این حسرت از دنیا رفت .
سری تکون داد و گفت:
_با اجازه تون میخوام برم دزفول؛
با تعجب گفتم :
+عه مگه مرخصی ات یه هفته نبود؟
_بود؛اما برای یکی از دوستام مشکلی پیش اومد،اینم قرار بود نگهبانی بده ولی نشد؛
با لبخند گفتم:
+باشه برو؛برو وسایل هات رو جمع کن.
راه نرفته رو برگشت و گفت:
_مادر؛وقتی توی دزفول هستم یه بوی خوبی به مشامم میرسه...
احساس میکنم یکی از اولیاءﷲدزفول هست،هرجایی میرم فقط صدایی میشنوم که نمیدونم کجاست.
کمی مکث کردم و گفتم:
+عجیبه؛نمیدونی کیه؟
رفت سمت نوار هایی که درس های نهج البلاغه ی شهیدعلم الهدی رو ضبط کرده بودم.
نوار رو پخش کرد و گفت:
_اون صدا.....صدای این اقاست؛
میشه بگین این آقا کیه؟
کمی مکث کردن و گفتم:
+استادم بودن؛
نویسندگان:مجنون الحسین و خادم الحسین
___________
توجه:
این رمان درموردشهیدسیدعلی اقبالی دوگاهه میباشد،کپی از رمان های #نائله و #پروازبی_بازگشتِ کاملا آزاد می باشد.