-چـرا نـماز نمیخـونی؟
+تو محل کارمم خب؛
-یکی اینجـوری تـو میدان مین
با عشق نـماز میخوند!...☁️💔
#تلنگرانه
💌#شهید
همیشه میگفت:
بعد از توکل به خداوند،
توسل به حضرات معصومین؛
خصوصا حضرت زهرا "س"
حلال مشکلات است...
| #شهیدابراهیم_هادی |
هادی اگر تویی که کسی گم نمیشود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺یه نصیحت کوچیک به جوونا...
🎙️:دکترمیثممطیعی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گذرم تا به در خانه ات افتاد حسین... ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حســـــــــــــــــــــین♥️
میگفت:
عشقی که به گریه رسیده باشه
هرگز دروغ نیست..
امام حسینِ دلشکستهها! 💔
من برات خیلی گریه کردم خیـلی😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاامالبنین،آبروبردم💔
#حسینستوده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو خلوت شبای من...💔
#حسینستوده
#رمان_نائله
#part53
#چندساعت_بعد
داشتم زیارت عاشورا میخوندم که با صدای ضعیف زینب به خودم اومدم.
_حسین...حسینم
+جانِ دلم ؟
_چه اتفاقی برای حسنین افتاد؟
تا اینو پرسید ناراحت گفتم:
+زینب جان حتما حکمتی بوده که این بچه از دنیا رفته .
_یازهرااا
+آروم باش زینبم
زینب شروع کرد به گریه کردن .سرشو به سینه ام چسبوندم.
زینب تو این مدت اصلا چیزی نمیخورد . فقط آب میخورد.
#چندروزبعد
حاج یحیی مارو از زندان آزاد کرد . جسم نحیف و ضعیف زینب منو یاد حضرت مادر(س)می انداخت.
مامان برای شام دعوتمون کرد . تا وارد خونه شدیم زهره گفت:
_الهی دستشون بشکنه .الهی نفرین بشن. وای وای توروخدا ببین با یه زن حامله چیکار کردند
زینب هم لبخندی زد و گفت:
*ولشون کن زهره جان . کاریه که شده . حتما حکمتی توش هست که حسنین از دنیا رفته.
_ولی شهید حساب میشه
منو زینب لبخندی زدیم و گفتم:
+نه بابا ما كجا و شهادت كجا
قرار بود ساواك منو اعدام كنه ولی بخاطر مردم كه ريخته بودند بيرون زندانيا رو آزاد كرد.
رفتيم داخل خونه و با سيدحسن گرم گفتگو شدم.زينب در رو زد
+بله؟
_اجازه هست؟
+آره بيا تو
زينب در رو كه باز كرد بلافاصله گفت:
_پت و مت های عزيز بفرماييد برای شام
با تعجب گفتم:
+پت و مت كيه؟
_شما دونفر ديگه
هر سه مون خنديديم و رفتيم سر سفره.شام رو كه تموم كرديم زينب بلند شد تا سفره رو جمع بكنه كه مانع اش شدم.
+زينب تو فعلا بايد استراحت كنی عزيزم نه اينكه كار كنی.
با لبخند گفت:
_نه بزار كار كنم .
يه اخمی كردم و گفتم:
+اطاعت از شوهر از واجباته
خنديد و گفت:
_چشم فرمانده
بعد احترام نظامی گذاشت و رفت
وقتی به خونه برگشتیم..مستقیم رفتم زیرزمین، بوی تند فضای نمناک زد تو ذوقم. زینب هرچه به کارش نمیومد رو انداخته بود تو زیرزمین، زیر نور ضعیفی از پنجره ی کوچک می تابید. چراغ مهتابی روشن کردم و کمی وسایل زیرزمین رو جابه جا کردم تو تونستم محلی برای مطالعه درست کنم. یک حصیر کوچیک پهن کردم و دورتادورم پر شده بود از کاغذ های سفید و سیاه و بیش از بیست جلد کتاب. این چند روز که تحقیق میکردم، با هیچ کس ملاقات نداشتم. دوکتاب ولایت فقیه امام خمینی و آیت الله نائینی رو جلو کشیدم.
در باصدای خشکی باز شد.. سرمو آوردم بالا.. زینب با چهره ای نگران و با سینی چایی وارد شد.. +زینب جان من که گفتم. اگه چیزی لازم داشته باشم، خودم میام بالا. چرا باور نمیکنی؟
_حسین جان، چند روزه که خودتو حبس کردی. داری چیکار میکنی؟ جز این که سرت به کتاب ها بوده... اینطوری تلف میشی قربونت بشم.. من فقط یه سوال پرسیدم چرا اینطوری نگاه میکنی؟
سرمو انداختم پایین..«چرا نگاه نگرانشو با خشونت پاسخ دادم؟ این سینی چای بهانه است تا از کارم سر دربیاره.. شاید میخواد همسفرم باشه.. همون چیزی که همیشه میخواستم.. کاش میتونستم مهرهمسری رو از این مسائل ها جدا کنم...»
سینی چای رو گذاشت رو زمین و بلند شد که بره گفتم :
+زینب؟
ناباورانه برگشت سمتم..
+کاری دست گرفتم که باید تمومش کنم..من دلِ خوشی از تنهایی ندارم...
یه قدم برداشت به سمت در که گفتم:
+یعنی پیش حسینت نمیمونی؟!
ادامه دارد.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فروا الی الحسین:)
#لبنان
تو معرکه با اسرائیل به آرزوش رسید
امروز پیکر مبارکش رو خاک کردند
قرار گذاشته بود با رفقاش که اگه پرکشید
شب اول قبر تنهاش نذارن
بیان و براش زیارت عاشورا بخونن
با معرفت بودن، همشون اومدن. . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا آقا آقا آخ جون
هول نکنیدا 😂😍
مهربان تر از پدر:))
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی زحمت منو کشیدی!
حیف من خراب شم حُسین .💔
#حسینطاهری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی دوستت دارم .. ❤️🩹
🌷 اردوهای « #راهیان_نور» واقعا یه راه به سمت روشنائیه
اینو ما نمیگیم
همه کسانی میگن که این تجربه رو داشتن
😭 آدمایی که وقتی اونجا پا گذاشتن،
دیگه دوس نداشتن وارد شهر و دیار خودشون بشن
🌷 از همه مهمتریه #شهیدی رو به خطبهخط زندگیشون گره میزنن و تلاش میکنن مثل اون شهید رشد کنن
همه اینا رو گفتیم که بگیم، امروز روز #راهیان_نوره
🌹 #شهدا رو فراموش نکنیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ کلام شهید
🔴
🤔 این که ما میگیم ما ادامه دهنده راه #شهدا هستیم
🧐 واقعا راه شهدا چیه..
#رمان_نائله
#part54
یه لبخندی زد و اومد کنارم نشست.
_وقتی اومدی اینجا یاد محمدحیدر افتادم . حال و هوام عوض میشد . هم خوشحال میشدم هم ناراحت . هربار که میومدم باهات حرف بزنم راهم ندادی.
+ببخشید خانمم.بهت حق میدم. این رفتارهای منو بزار به حساب نوجوونی ام.
_اشکالی نداره ، خداببخشه
+خوبی؟جسمی؟روحی؟
_آره خوبم
+خب خدارو شکر
آروم سرمو روی پای زینب گذاشتم . زینب داشت با موهام بازی میکرد و نوازش میداد. برای لحظه ای چشامو بستم
_امروز نهار خورشت بادمجان گذاشتم.
+شک ندارم این چند روز که تو زیر زمین بودم لحظه ای از من غافل نبودی . بوی غذا تا اینجا قد کشیده . من همیشه به تو مدیونم زینبم.
لبخندی زد و گفت:
_بهتره مدیون مامان باشی . اون برات هم پدری کرده هم مادری.
لبخندی زدم و گفتم:
+درسته .
_برو یه دوش بگیر بلکه سرحال بشی.
+چشم
این بار مقاومت نکردم و باهم از زیر زمین رفتیم حیاط . وسط حیاط از ته دل یه نفس عمیقی کشیدم.
#زینب
حسین که رفت حمام از کمد دیواری یه پتو مسافرتی برداشتم دویدم و رفتم زیر زمین .
نمیدونستم باید از کجا شروع کنم. دست نوشته های حسین رو گذاشتم یه گوشه و پتو رو انداختم روی حصیر . کمی زیر زمین رو تمیز کردم . یهو یکی گفت:
_داری چیکار میکنی؟
برگشتم سمت صدا و یه جیغ بنفشی کشیدم . حسین بود از حمام برگشته بود و حوله اش رو گذاشته بود سرش. با جیغ من یه قدم رفت عقب
+ترسیدم حسین . چرا همچین میکنی؟
_آروم باش. من بیشتر از تو ترسیدم
+ببخشید
_جواب سوالم رو ندادی
+چی بود مگه؟
_پرسیدم داری چیکار میکنی؟
+داشتم اینجا رو مرتب میکردم تا بهتر کار کنی
یهو زد زیر خنده و با خنده گفت:
_چون از اینا سر در نمیاری فکر میکنی نامرتبه ، هرکدام از این کتاب ها و دست نوشته اون طوری که من تحقیق میکنم مرتب شده اند . اگه یکی گم بشه من باید کل زیر زمین رو خالی کنم تا پیداشون کنم . مثل حالا که کتاب هارو جابه جا کردی
حسین طوری میخندید که دیگه قهقه میزد . از ته دلم خوشحال بودم که داره از ته دل میخنده
ادامه دارد....
#رمان_نائله
#part55
منم باهاش همراه شدم و با خنده ی حسین خندیدم. یه لحظه شک کردم . احساس کردم حسین داره مسخره ام میکنه.
+شرمنده .بزار کتاب ها و دست نوشته هارو بزارم جای خودشون.
_نه ممنون خودم مرتب میکنم.
یه لحظه ناراحت شدم با خودم گفتم"شاید اون دنیا حسین ازم نگذره بخاطر اینکه وسایلشو جا به جا کردم"
+حسین؟
_جان دلم؟
+حلالم کن
بعد بدون اینکه منتظر جواب یا واکنش حسین بشم سریع اونجا رو ترک کردم .غذا که پخت سفره رو پهن کردم و حسین رو برای نهار صدا زدم . بعد چند دقیقه اومد . یه لبخندی زد و زبان تشکرش باز شد.
_دستت درد نکنه . زحمت کشیدی
+خواهش میکنم زحمت چیه .وظیفه است
_نه لطفه
غذارو که خوردیم حسین گفت:
_جمع کردن سفره و شستن ظرفا با من . تو برو استراحت کن خسته شدی
+باشه
رفتم یکمی خوابیدم . عصر که بلند شدم خواستم موهامو شونه کنم که حسین گفت:
_بزار موهاتو شونه کنم و ببافمشون
+باشه .
موهارو که بافت تو اینه یه نگاهی به خودم انداختم و گفتم:
+حسین تو موهامو بافتی؟
_اره چطور؟
+اینکه تو بافتی مو نیست . فرشه . مگه من اینطوری موهارو میبافم؟
زد زیر خنده و گفت:
_من اینطوری بلدم .راستی یه چیزی.
+چی؟
_میدونستی خیلی خوشگلی؟
یه لبخندی زدم و چیزی نگفتم.موهام تا ران پام بود.حسین روزی چندبار بهم میگفت خیلی خوشگلی یه چند روزی بود که موهام هی میریخت برام عجیب بود که چرا موهام میریزه . سابقه نداشت موهام بریزه چون رشدش خوب بود.حسین اول وقت رفته بود پیش بچه های موحدین. از قبل وقت دکتر گرفته بودم . ساعت ۱۰ رفتم دکتر . نوبتم که شد رفتم داخل اتاق دکتر. یه خانم بود . سلام و علیکی کردیم و نشستم.
_خب مشکلتون چیه؟
+خانم دکتر من چند روزیه که موهام میریزه . چیکار کنم؟
_سابقه داشته؟
+نه اتفاقا رشدش خوب بوده.
_باید ازمایش بدین تا ببینم مشکل چیه
+باشه فقط کی؟
_همین الان میتونید ازمایش رو بدین
+باشه چشم
ازمایش رو دادم و منتظر جواب شدم
خانم دکتر یه نگاه تأسف باری کرد و گفت:
_متأسفم عزیزم
+چرا؟
_علت ریزش موی شما مشخص شده
+خب؟
_شما سرطان مو دارید.
تا اینو گفت دود از کله ام بلند شد.
+چیییی؟؟؟
_سرطان دارید.
با بغض گفتم :
+ممنونم از شما .
از اتاقش زدم بیرون و رفتم سر مزار مامان.
بغضم ترکید و گفتم:
+سلام مامان. خوبی؟منم زینب . مامان ممنونم از دعایی که در حقم کردی. من با سیدحسین خوشبختم. مامان من سرطان دارم😭 بگو چیکار کنم؟ چجوری به حسین بگم؟خودت میدونی که چقدر سلامتیم براش مهمه .
داشتم درد و دل میکردم که صدایی توجهمو جلب کردم . برگشتم سمت صدا ، حسین و یدالله بودن . آروم بدون اینکه متوجه بشن بلند شدم و رفتم خونه . تو خونه هم خیلی گریه کردم. عصر که حسین اومد متوجه پفی چشام شد.
_چیزی شده؟چرا گریه کردی؟
+بعدا بهت میگم
_میشه الان بگی؟
+حسین میخوام یه حقیقتی رو بهت بگم ولی نمیدونم چجوری بهت بگم که فشارت نیافته.
_بگو فشارم نمیافته
+من.....
_تو چی؟
با بغض گفتم:
+من سرطان دارم
ادامه دارد....