eitaa logo
مکر مرداب(هکر کلاه سفید)
9.2هزار دنبال‌کننده
241 عکس
8 ویدیو
0 فایل
رمانهای بانو نیلوفر کپی رمان❌ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی رویای سبز هکرکلاه سفید(درحال پارتگذاری) جمعه هاوایام تعطیل پارت نداریم تبلیغات 👈 @tablighat_basarfa
مشاهده در ایتا
دانلود
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی _ببخشید نمیخواستم ناراحت بشین طبق عادتی که حالا با آن آشنا بودم دستی پشت سرش کشید و با لحن آرامی ادامه داد _بازم به خاطر همه این اتفاقات ازت معذرت میخام....شاید نتونم ضربه روحی که بهت وارد شده جبران کنم اما.... انگار که از گفتن حرفش عاجزشده باشد یک استکان چای از سینی برداشت و با اینکه هنوز داغ بود با یک هورت آن را سرکشید _میخام وقتی برگشتم با بابا حاجی صحبت کنم که اگه اجازه بده ....چه جوری بگم..... نگاهش دوباره مستقیم وخاص شد. خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم _چند هفته از محرمیتی که بینمون هست باقی مونده....گفته بودم برگشتیم باقی مدت رو میبخشم و انگار نه انگار اتفاقی بینمون افتاده.....به قولم عمل میکنم ولی ....از یه چیزی میخام مطمئن بشم....من....من دیگه نمیتونم تورو مثل سابق فقط به عنوان دختر عمه ببینم....این چند ساعت گذشته خیلی با خودم کلنجار رفتم که اتفاقی که بینمون افتاده رو فراموش کنم اما نمیشه ....میخام بدونم احساس توام مثل منه....الان راحت میتونم باهات صحبت کنم چون هنوز محرمم هستی....چند لحظه دیگه که باقی مدت رو بخشیدم دیگه نمیتونم باهات راحت صحبت کنم، خواهش میکنم تا کسی نیومده بگو همون احساسی که من پیدا کردم توام داری؟.....منتظرم میمونی برگردم از بابا حاجی خواستگاریت کنم ...میدونم هنوز عزاداری ولی میترسم دیر بشه....میشه جوابمو بدی؟ باورم نمیشد، از من خواستگاری میکرد؟نفسم تنگ شده بود وقلبم از هیجان به تکاپو افتاده بود، نمیدانستم چه بگویم، از طرفی از خدا خواسته بودم که به عشق نو پایم جواب مثبت دهم و از سویی خجالت میکشیدم _میدونم خجالت میکشی، اگه جوابت مثبته لازم نیست چیزی بگی، فقط یه دونه قند ازاون قندون به من بده "خدایا چکار کنم دستام داره میلرزه....الان پس میفتم" این زندگی من بود و نباید این فرصت را از دست میدادم، حالا که او به من ابراز علاقه کرده بود چرا باید به این عشق دو طرفه پشت پا میزدم. دست لرزانم با کمی مکث خودکار و بی اراده سوی قندان بلوری دراز شد و یکی از آن قندهای مربع شکل را سمتش گرفت. با ندیدن واکنشی سرم را بالا آوردم و دوباره آن لبخند خانه خراب کن را برلب.ش دیدم.در کمال تعجب دهانش را باز کردتا خودم قند را داخل دهانش بگذارم.این روی محمد رضا برایم مثل کهکشانی ناشناخته بود. کدام نیرو باعث میشد شرمم راکنار بگذارم و خیره نگاهش کنم.شاید همین محرم بودن به من و او توانایی این جسارت را داده بود.سریع حبه قند را داخل دهانش گذاشتم و سمت خروجی آشپزخانه حرکت کردم _لیلا دلم ریخت و پاهایم انگار به زنجیر شد.تا به حال طنین اسمم به گوشم اینقدر زیبا نیامده بود.نتوانستم برگردم و دوباره به صورتش نگاه کنم _بقیه مدت رو.....بخشیدم 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی یک هفته بود محمد رضا رفته بود.خانه مثل سابق خلوت شده بود و خان جون و بابا حاجی بیشتر اوقات روزها در حیاط بساط چای و سماورشان به راه بود و شبها زود به خواب میرفتند. از ارغوان هم بی خبر بودم و بعد از آن روز نه خاله مهین آمده بود و نه دایی مهران غروب بود وبا یک لیوان چای به حیاط آمده بودم....فلسفه اش را نمیدانستم که چرا غروبها همیشه دلگیرند....اما برای من تازه آن رنگ سرخ افق و ناپدید شدن تدریجی خورشید معنا پیدا کرده بود. روی بالکن ایستادم و بازمثل هر روز خاطره آن لبخند در تاریک و روشن ماه برایم زنده شد.چرا سینه ام تنگ بود و تیر میکشید؟ آخرین صدای محجوبش که با چشم های فرو افتاده با من خداحافظی کرد هنوز در میان پره های گوشم خانه داشت.عطر لباسی که از تن بیرون آورد و حجاب سرم کرد آرزوی دل وامانده ام شده بود.آن انگشتر یادگاری مانند گنجی بود که روزی چند بار باید از کشو در آورده و بازرسی و تماشا میشد. کارهر روزم شده بود مرور خاطرات و باعث میشد بیشتر دلتنگ شوم و از پس آن باز نگاهم منحرف میشد جایی که نباید. دلم پر میزد به مسیری که ممنوع بود. پاهایم نافرمان حرکت سمت اتاقک گوشه حیاط را میخواست. من عاشق شده بودم،عاشق همسفری که محرمم شد و عشقی شیرین به جانم وصله زد و بی تابم کرد،که شرم دخترانه ام را زیر سوال میبرد.من....! لیلی بی مجنونی بودم که در میان تلاطم این عشق، غریب مانده بود. "منتظرت میمونم پسر دایی...ولی ای کاش باقی محرمیت رو نمیبخشیدی" _لیلا....بیا ارغوان پشت گوشی کارت داره با صدای خان جون چشم های دلتنگم را از آن سوی حیاط گرفتم و سریع خودم را به خان جون رساندم.خواستم گوشی را از دستش بگیرم که دستش را روی گوشی گذاشت و مانع شد _دخترم، تو هم سن ارغوانی به حرف تو گوش میکنه ... نصیحتش کن اینقدر مادرشو اذیت نکنه و با نامزدش خوب رفتار کنه....باید قبول کنه دیگه راه برگشتی نداره....هرچی اون ناسازگاری کنه باباش خالتو اذیت میکنه _چشم، باهاش صحبت میکنم با رفتن خانجون جلوی تلویزیون و بلند کردن صدای آن راحت میتوانستم با ارغوان صحبت کنم _الو ارغوان..... _سلام _سلام عزیزم خوبی؟ _نه اصلا خوب نیستم لیلا ....نمیدونم حالا که کار خودشون رو کردن چرا دست از سر من بر نمیدارن؟ _ مگه چی شده؟ _هیچی ....اصرار دارن من با اون بچه فوکلیه آقا زاده برم بیرون...خوب نمیخام...بذاره هروقت عقد دائم کردیم...من به این پسره اصلا اعتبارم نمیاد....لیلا من میدونم این آخرش منو مثل یه دستمال چرک میندازه دور 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی صدایش به گریه آرام تبدیل شد و بعد از چند ثانیه ادامه داد _الانم مامانم یه جورایی زندانیم کرده .... میخاستم بیام پیشت نذاشت،میگه یا با فرهاد بیرون میری یا میشینی خونه....لیلا؟ _جانم... _میشه تو بیای اینجا....دارم دق میکنم چطور میتوانستم بگویم هنوز حرف های خاله که از صد تا سیلی برایم درد آور بود را فراموش نکردم. از طرفی خودم را مدیون ارغوان میدانستم که در روزهای اولی که پا به اینجا گذاشتم مانند خواهر هوایم را داشت و تنهایم نگذاشت. _باشه عزیزم اگه تو بخای میام ....اما دیگه دیر وقته بابا حاجی اجازه نمیده...باشه برای فردا _نه لیلا من خودم اجازتو از خان جون گرفتم که با آژانس بیای ...اگه نیای امشب از غصه دق میکنم با اصرار ارغوان و اجازه خانجون با آژانس به خانه ارغوان رفتم.دلم رضا به رفتن نبود، با گردنی که انگار با طناب کشیده میشد زنگ درشان را فشار دادم و منتظر آوای شیرین یا علی ماندم که انتظارم بیهوده بود.صدای توقف ماشینی نزدیک پایم باعث شد به عقب برگردم.ماشین مشکی و مدل بالایی که اسمش را نمیدانستم با شیشه های دودی اش همچنان جلوی پایم ایستاده بود. کمی خودم را عقب کشیدم تا شاید رد شود اما همچنان بدون حرکت ایستاده بود.هنوز از آن ماجرا ترس در وجودم مانده بود. چرا سفارش محمد رضا را فراموش کرده بودم؟ _احتمالا از پرونده میذارنم کنار،ولی ازت میخام تا بیام هیچ جا تنهایی نری....من به اینکه به آسونی تونستیم فرار کنیم مشکوکم....مواظب خودت باش ترسیده دوباره زنگ را فشار دادم تا زودتر در را باز کنند اما انگار زنگ خراب شده بود.کف دستانم را محکم به در کوبیدم تا شاید شنیده شود. صدای باز شدن در ماشین تپش قلبم را بالا برد و دستهای لرزانم گاهی روی زنگ و گاهی روی در کوبیده می شد. _سلام....فکر کنم زنگ سوخت چشم های وحشت زده ام سمت گوینده چرخید نگاهم از کفش های مشکی و براقش به قامت شیک و اتو کشیده اش رسید....پوستی روشن....ته ریش مشکی و مرتب،موهای ژل زده وحالت دار....از همه مهم تر چشم هایی همرنگ محمد رضای من...قهوه ای روشن دستش سمتم دراز شدکه بی اراده عقب رفتم _نترسین فقط میخاستم برای آشنایی دست بدم ....البته ببخشید که حواسم نبود با این چادری که سرتونه دست نمیدید چادر یادگارمحمد رضا تکه ای از وجودم شده بود و دیگر بدون آن جایی نمیرفتم _من فرهادم نامزده ارغوان....شما چه نسبتی با ارغوان دارید؟ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی نفس راحتی از آشنا بودنش کشیدم و عضلات منقبض شده ام را رها کردم "این چه آقازاده ایه که میخواست بامن دست بده!" _سلام...من دختر خاله ارغوانم....ببخشید نمیشناختمون یکم هل کردم لبخندی زد و یک قدم نزدیک تر شد و اینبار او زنگ در را فشار داد _مثل اینکه واقعا سوخته با نزدیک تر شدنش عطر آشنایی مشامم را پر کرد...عطری که زیادی بویش به مشامم آشنا بود اما یادم نمیآمد کجا استشمام کرده بودم معذب لبه چادرم را به هم نزدیک کردم و در دل کلی بد و بیراه نثار ارغوان کردم "میکشمت ارغوان...آخه اگه قرار بود نامزدت بیاد چرا دیگه به من گفتی بیام؟..." فکرم ادامه داشت که در باز شدو چهره حرصی خاله جلوی در نمایان شد.دهانش باز شد تا چیزی بگوید اما با دیدن منو و فرهاد متعجب نگاهمان کرد و بعد از مکثی کوتاه به جایش لبخندی زد و گفت _عه شمایین آقا فرهاد..... فکر کردم اتفاقی افتاده که یه سره صدا زنگ نیم سوز بلند شده..... ببخشین زنگ در خرابه معطل شدین، بفرمایید داخل _خواهش میکنم مهین خانم اشکال نداره فرهاد با زدن ریموت وقفل ماشین وارد حیاط شد و من همچنان سر جایم خشکم زده بود _این موقع شب اینجا چکار میکنی؟نمیبینی نامزد ارغوان اومده؟تو موقعیت سرت نمیشه پاشدی این ساعت از شب اومدی اینجا....با کی اومدی؟ همچنان شوکه به خاله نگاه میکردم و زبانم انگار برای جواب سنگین شده بود _حرف بزن دیگه دختر....بابای ارغوان تورو اینجا ببینه عصبانی میشه، میگه ارغوان دیگه نباید با تو دوست باشه...منم نظرم همینه...بیاتو حیاط زنگ بزنم آژانس برت گردونه خونه بابا حاجی از این رفتار خاله احساس خفگی سراغم آمد..مگر با او چه کرده بودم که اینگونه با من رفتار میکرد؟من تنها دختر و یادگار خواهرش بودم...خواهری که دیگر نبود...پس چرا دوست داشت مرا تحقیر کند در را باز گذاشت و سمت خانه پا کج کرد. دیگر نمیتوانستم این بی احترامی را تحمل کنم .اشک هایم سمج و بی مهابا گونه ام را خیس کرد.در یک تصمیم آنی از آنجا دور شدم و پای پیاده سمت خانه حرکت کردم.اگر بی کس و کار نبودم ...اگر پدر و مادرم زنده بود....اگر سربار نبودم.... کجا کسی به خودش اجازه میداد به من اینگونه بی احترامی کند! 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی نمیدانم چه مدت طول کشید و چگونه مسیر را با اشکی که قصد بند آمدن نداشت طی کردم و پشت در خانه بابا حاجی رسیدم.واقعا اگر اتفاقی برای بابا حاجی و خان جون می افتاد دایی های بی تفاوت و خاله نا مهربانم با من چه میکردند؟ خدا را شکر کلید داشتم و لازم نبود خواب بابا حاجی و خانجون را بهم بریزم. عادت داشتند سر شب بعد از شام دم دستی زود بخابند.کلید را در قفل چرخاندم و وارد حیاط شدم.چقدر دلم گرفته بود.دلی که به شدت احساس بی کسی و تنهایی میکرد. نا خواسته و طی یک عمل غیر ارادی بغضم را کنار گذاشتم و به سمت اتاق محمد رضا پاکج کردم.در این مدت چند بار قصد کرده بودم به آنجا بروم و جراتش را پیدا نکرده بودم. میترسیدم آثاری از او ببینم و بیشتر دلتنگ شوم. دستگیره را پایین کشیدم و با سر انگشت به دنبال پریز برق، دیوار را لمس کردم. با پیدا کردنش لامپ روشن شد و تا چشم هایم به نور عادت کرد نگاهم به دنبال نشانه ای از او اطراف اتاق را کاوید. بوی عطرش هنوز ضعیف و بی جان در فضای اتاق پیچیده بود.قدم هایم را سست و ناپایدار به سمت لباسی که به میخ کوچکی آویزان بود برداشتم.مقابلش ایستادم و خیره نگاهش کردم گناه بود اگر پیراهنش را در آغوش می کشیدم؟سینه ام ازشدت دلتنگی و احساس مبهمی که به شدت آزارم میداد در حال انفجار بود. کاش میتوانستم فریاد بکشم دستم سمت آستینش دراز شد وبی اراده گوشه آن را به بینی ام نزدیک کردم.نفس عمیقی کشیدم و عطرش را به سینه حجیم شده از غضه ام رساندم بلکه آرام بگیرد.اما حالم خراب تر شد که با گریه و حریصانه لباس را از میخ جدا کردم و به سینه ام چسباندم. _پس کی میخای بیای دست منو بگیری و از اینجا ببری؟ بی انصاف چرا یه بار با خودت نگفتی یه خبر از این دختر که دلش رو به بازی گرفتم بگیرم....با خودت فکر نکردی حالا همه کسم تو شدی ؟ که حالا هر دردی بهم برسه هوس شونه های پهن و مردونت رو میکنم...اینکه بیای مثل اون بار اشکامو پاک کنی و بگی نگران نباش من هستم....دارم دق میکنم محمد رضا....پس چرا نمیای؟ با نوازش نور کم جان خورشید که از پنجره اتاق صورتم را گرم کرده بود چشم هایم باز شد.نمیدانم چقدر باخودم صحبت کرده بودم که وسط اتاق با پیراهن محمد رضا خوابم برده بود. نماز صبحم قضا شده بود. سریع از جابلند شدم وبا گذاشتن پیراهن سر جایش، داخل سرویس کوچک و جم و جور آنجا شدم .با دیدن مسواک و حوله آبی رنگ روی آویز دوباره فکرم اغواگر و سرکش صورت محمد رضا را برایم ترسیم کرد.باید به خودم مسلط میشدم تا این جدایی موقت را تاب بیاورم.لعنتی بر شیطان گفتم و برای ادای قضای نماز وضو گرفتم. 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼
سینه‌ام‌زآتش‌دلْ‌درغمِ‌جانانہ‌بسوخت آتشےبوددرین‌خانہ‌کہ‌کاشانہ‌بسوخت تَنَم‌ازواسطہ‌ی‌دوریِ‌دلبربِگُداخت جانم‌ازآتشِ‌مِهْرِرُخِ‌جانانہ‌بسوخت حافظ‌شیرازے 🏝سلام مولای ما ، مهدی جان شکر خدا که در زلال روشن محبت شما ، سپیده‌دمان دیگری آغاز شد شکر خدا که امروز هم زبانمان با سلام بر آستان پرکبوترتان گشوده شد شکر خدا که قلبمان پر از عطر یاد زهرایی و معطر شماست شکر خدا که با شما زنده‌ایم🏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی دو روز از آن ماجرا گذشته بود و نه خان جون و باباحاجی فهمیدند من همان شب به خانه بازگشته بودم، نه خاله چیزی به آنها گفته بود.ارغوان چند بار زنگ زده بود و هردفعه به بهانه ای از صحبت کردن با او فرار کرده بودم.دلم عمیق شکسته بود و فعلا آمادگی صحبت با کسی را نداشتم .مگر من جذامی یا خراب بودم که خاله و همسرش دیگر دوست نداشتند ارغوان با من صحبت کند؟ _لیلا....بیا تلفن کارت داره کلافه با سرعت بیشتری پیاز داخل مای تابه را هم زدم "حتما بازم ارغوانه....یه ذره باخودش فکر نکرد کارش چقدر زشت بود....میخوای با نامزدت وقت نگذرونی از من مایه نذار که دیوارم ازهمه کوتاه تره" صدایم را بلند کردم و جواب دادم _خانجون دستم بنده پیازام میسوزه الان نمیتونم صحبت کنم _زیر گازو خاموش کن محمد رضا میگه کار فوری داره....درباره اون قضیه میخاد حرف بزنه دستم از کف گیر شل شد و با عجله زیر گاز را خاموش کرده و نکرده به سمت سالن پاتند کردم...بلاخره زنگ زده بود. پنهان کردن لبخند و ذوقی که داشتم کار سختی بود. دستی به صورتم کشیدم و مثلا خیلی عادی به خان جون نزدیک شدم _بله خانجون خانجون شاکی نگاهم کرد و گفت _ بچم نیم ساعته منتظره که بیای...اونطرف خط نمیدونم کیه همش میگه زودتر تمومش کن نگران گوشی را از خانجون گرفتم و با فروبردن آب دهانم آرام لب زدم _الو _الو... سلام _سلام سکوتی میانمان ایجاد شد و بعد از دقایقی دوباره صدایش درگوشم پیچید _پریشب یه خواب بد دیدم نگران شدم....شما حالتون خوبه؟ چرا دوست نداشتم با ضمیر جمع خطابم کند؟ پریشب...!معلوم بودخوب نبودم و دلتنگی اش را زار زدم.نگاهی به خانجون که در حال تماشای سریال محبوبش بود انداختم و با شرم جواب دادم _ممنون ...خوبم 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی _خدا رو شکر...فکر کردم حتما اتفاقی افتاده که تو خواب.....مطمئنید حالتون خوبه؟ اگه اتفاقی افتاده به من بگید...آخه صداتونم به نظر خوب نمیاد "چه خوب هوای ابری دلم رو فهمیدی پسر دایی" چه میگفتم؟.... که تمام درد من دوری توست؟ ....وعده ای که به من دادی و بی صبرانه مشتاق آن لحظه هستم! _نه خوبم....شما....چی....خوبید؟ آزاد شدن نفسش را شنیدم...حتما دوباره به پشت سرش دست کشیده بود.این عادتش را شناخته بودم که وقتی نمیتوانست حرفش را بزند این عمل را انجام میداد. _معذرت میخام....قول داده بودم در اولین فرصت بیام و با خان جون و باباحاجی صحبت کنم ولی....یه ماموریت باید برم که یک ماه تا دو ماه نمیتونم بیام در این شرایط و اوضاع روحی که من داشتم این بدترین خبری بود که می توانستم بشنوم...یک ماه دیگر باید صبر میکردم؟ _الو...! آهی کشیدم وجواب دادم _بله....شنیدم چی گفتین.... انشاءالله موفق باشین _ناراحت شدین؟باور کنید اگه دست خودم بود همین الان پا میشدم می اومدم.....کم و بیش با بابا هم صحبت کردم...ولی خوب کار منم اینجوریه دیگه _نه مشکلی نیست کاش میدانستم او هم اندازه من دلش تنگ شده یانه صدای کلفتی از آن سوی خط بلند شدو فرمان قطع مکالمه را صادر کرد.انگار که او در بازداشت باشد و مهلت صحبتش تمام شده باشد. دلم به یکباره شور زد و بی حواس پرسیدم _شما الان کجاهستین؟....نکنه ....بازداشت شدین؟ سکوتی که نشانه جواب مثبت بود دلم را لرزاند _دیگه باید قطع کنم...فکرتون رو مشغول نکنید....دو هفته توبیخ شدم و بعدش باید برم ماموریت من.... صدای بوق آزاد نشان از قطع تلفن بود اما من همچنان گوشی میان دستم فشرده و غم عجیبی به دلم نشست.حالا باید تا اطلاع بعدی دلم مثل سیر و سرکه برایش میجوشید.منی که حالا بعد جمله ناتمام او هزار جمله برای خودم ردیف میکردم 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐