الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
🏝به شما سلام میکنم
و جان میگیرم...
تازه میشوم...
به شما سلام میکنم
و امید در تکتک رگهایم
جاری میشود...
به شما سلام میکنم
و غمها و اضطرابها و دلواپسیها
رنگ میبازند...
به شما سلام میکنم
و یادم میآید که
تنها نیستم...
شکر خدا که شما را دارم...🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۸۱
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_آقا کیهان تو رو خدا چرا این کارا رو میکنید
ارغوان باجیغ دور تا دور سالن میچرخید و کیهان به دنبالش بود وهیچ کاری نمیتوانستم انجام دهم.
بیچاره مثلاً پنهان از خاله آمده بود تا نامزدی من و محمد رضا را تبریک بگوید
که کیهان هم به دنبالش وارد خانه شد.
_با دستای خودم خفت میکنم،چطور تونستی با من این کارو کنی
_بخدا زنگ زدم.....بر...نداشتی
_نمرده بودم که...بلاخره برمیگشتم....ارغوان چه جوری تونستی با من این کارو کنی؟
با نشستن کیهان و بلند گریه کردنش ارغوان هم که پشت مبل سنگر گرفته بود با احتیاط از پشت آن بیرون آمد وبا فاصله روبه رویش نشست.
صورتش از گریه خیس شده بود و به هق هق افتاده بود.
_زنگ زدم....خیلی ام سراغتو گرفتم، حتی به محمد رضا رو انداختم ازت یه شماره بده که اونم گفت خیلی وقته ازت خبر نداره.... دیگه باید چه کار میکردم؟.....من هیچ اختیاری نداشتم ولی تو چرا زود جا زدی؟
رفتی وپشت سرتم نگاه نکردی وندیدی با من چکار کردی....لیلا شاهده یه چشمم اشک بود و یه چشمم خون....
نماندم تا راحت بتوانند سوء تفاهمی که حالا برطرف شدنش هیچ سودی برایشان نداشت را از بین ببرند. به آشپزخانه رفتم تا برای هر دویشان لیوان شربتی آماده کنم.
دلم برایشان میسوخت. هردو قربانی خواستههای پدرشان بودند.
به سالن که برگشتم کیهان روبروی بالکن دست به چانه ایستاده بود و ارغوان هم کمی آرام شده بود.
شربت را روی عسلی گذاشتم تعارفشان کردم
_ تا گرم نشده بفرمایید.
هردو چشم های کاسه ی خونشان بین من و سینی جابه جاشد.
_ممنون لیلا جون میلم نمیکشه
جلو رفتم و بی اعتنا به صحبت ارغوان سینی را برداشتم و سمتش گرفتم
_باید بخوری ، رنگت حسابی پریده و ممکنه حالت بد بشه....آقا کیهان شمام همین طور، میدونم تو چه شرایط سختی به سر میبرید اما کاریه که شده و متاسفانه کاری از دست کسی بر نمیاد.
ارغوان که بی میل لیوان شربت را گرفت به سمت کیهان رفتم و سینی را مقابلش گرفتم
_این رفتاراز شما که دکتر یه مملکت هستید بعیده، نمیگم تقصیر شماست اما ارغوان به عنوان یک دختر بیشتر از این نمیتونست جلوی پدرش مقاومت کنه....پس تقصیر هیچ کدومتون نیست و با اینکه بی رحمانه اس اما کم کم با این موضوع باید کنار بیاید که قسمت هم نبودید.
شربت را برنداشت و نگاهش را به ارغوان که همچنان باسر پایین اشک میریخت داد
_چند روز پشت درتون وایسادم تا بتونم ببینمت، میخواستم از زبون خودت بشنوم که مجبور به این کار شدی یا نه.... تا دلم یکم آروم بگیره که فقط من این وسط آتیش نگرفتم
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۸۲
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_لیلا خانم درست میگه....دیگه کاری نمیشه کرد.
دارم برای همیشه از اینجا میرم.
اول نمیخواستم ازت خداحافظی کنم
چون تو دیگه بیت المال شدی و منم حروم خور نیستم.
فقط میخواستم بگم هزار سالم بگذره، هرگز صورت اون دختر کوچولو با موهای خرگوشی، که هر دفعه منو میدید انتظار داشت براش بستنی عروسکی بخرم، فراموشم نمیشه....
امیدوارم خوشبخت بشی.
شاید یه زمانی، یه جایی دوباره همدیگرو دیدیم،ولی بدون من دیگه اون کیهان سابق نمیشم.
خداحافظ.....دختر عمه
با رفتن و بغض صدای کیهان که حتی لب به شربتش نزد دلم ریش شد. ارغوان انگار سر جایش میخکوب و چشمهایش به مسیر رفتن کیهان خشک شده بود.
_ارغوان عزیزم حالت خوبه؟
نگاه ماتش را به من داد و خنثی و آرام چادرش را از لبه مبل برداشت و آهسته سمت حیاط قدم برداشت.
حتی فراموش کرد کیفش را بردارد. کیف را برداشتم و دنبالش راه افتادم
_با این حالت کجا میخوای بری عزیزم؟ تو رو خدا بشین یکم آروم بشی بعد هرجا خواستی برو
انگار اصلاً حرفهایم را نمیشنید که همچنان بدون اینکه چادرش را بر سر بیاندازد قصد بیرون رفتن از خانه را داشت.
_ارغوان صدای منو میشنوی؟ دارم نگران میشم
وای خدا چه کار کنم کاش خان جون بود
قبل از اینکه به در حیاط برسد نگاهش به درخت توت بزرگ داخل حیاط افتاد. مسیرش را تغییر داد و زیر سایهاش ایستاد.
_ده سالم بود که فهمیدم کیهان رو دوست دارم.چهارده سالم که شد اونم بهم ابراز علاقه کرد،پای همین درخت توت..... از درخت بالا رفت و برام توت آوردو گفت منتظر باشم درسش تموم بشه.
دستش را سمت تنه پیر درخت برد و شکل کنده کاری شدهای را نشانم داد. حرف A وk
_اون روز اول اسممون رو اینجا روی تنه درخت هک کرد و گفت امکان نداره اسم دیگهای کنار اسم من بیاد.
دانههای اشک یکی پس از دیگری روی صورتش جاری میشد و شمرده شمرده برایم حرف میزد و من هر لحظه به عمق دردی که میکشید پی میبردم.
_لیلا من با این درد چه کار کنم ؟
چرا خدا کمکم نمیکنه فراموشش کنم؟ چرا اصلاً منو عاشق کرد که حالا بخوام فارغم کنه؟
از روز اولی که به دنیا اومدم با تنهایی و سرکوفت بزرگ شدم.چیزی از خدا جز کیهان نخواستم،حالا چرا باید همسر کسی باشم که ذرهای بهش علاقه ندارم؟
کیهانم بخواد خودشو گم و گور کنه ؟
تو بگو لیلا گناه من چی بود؟
سست شد و پای درخت زانو زد.آنقدر غصه داشت وناراحت بود که کاری نمی توانستم برایش انجام دهم.
_خوش به حالت لیلا ....با کسی که دوسش داری ازدواج میکنی و از این خراب شده میری.... منم میخواستم برم، اصلاً با هم قرار گذاشته بودیم از اینجا بریم.....حالااون داره تنها میره
روی زمین زانو به زانویش نشستم و
دستهای سردش را که محکم روی زانویش مشت کرده بود میان دستانم گرفتم.
حرفی برای تسلای دلش نداشتم و
فقط میتوانستم هم پایش اشک بریزم.
"آقا کیهان...مطمئنم ارغوانم دیگه اون ارغوان سابق نمیشه"
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
🏝دیگر هیچ چیز دلهایمان را
خوش نمیکند...
دیگر هیچ چیز رنگ لبخند بر صورت هایمان نمینشاند...
دیگر هیچ چیز قرار دل بیقرارمان نیست...
تنها ظهور شماست که نجاتمان میدهد ، شادمانمان میکند،
امیدمان میبخشد...
خدا شما را برساند....🏝
⚘وَ لاَ أُنَازِعَكَ فِي تَدْبِيرِكَ وَ لاَ أَقُولَ لِمَ وَ كَيْفَ وَ مَا بَالُ وَلِيِّ الْأَمْرِ لاَ يَظْهَرُ
و در تدبير امور عالم با تو تنازع نكنم و هرگز چون و چرا نكنم و نگويم چه شده است كه ولى امر امام غايب ظاهر نمی شود.⚘
📚مفاتیح الجنان،دعای عصر غیبت
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
روزتون مهدوی
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۸۳
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
از پنجره اتاقم خیره به ماه بودم .ارغوان با حال خراب رفته بود و من کاری نتوانستم برایش انجام دهم.کاش آرزوهای ما در مسیر حکمت زندگیمان قرار میگرفت و دل هیچ دختری نمیشکست.
چمدانم را برای بار چندم وارسی کرده بودم.هرچند لباس زیادی نداشتم اما بین همان چند تکه لباس هم انتخاب برایم سخت بود. هنوز خجالت میکشیدم و در انتخاب لباس مناسب حسابی وسواس به خرج داده بودم.
.
نمیدانم چرا خاله حتی برای یک تبریک خشک و خالی نیامد.
شنیده بودم خاله نیمی از مادر است.
امیدداشتم می آید و دلسوزانه چیزهایی که یک دختر در چنین مواقعی باید بداند را در گوشم زمزمه می کند.هرچند رفتار سردش در این مدت این خیال را برایم محال کرده بود،
اما دل است دیگر.... به محبت نزدیکان امید دارد.
از جا بلند شدم و روی تخت دراز کشیدم.
فکر و خیال خواب را از چشمهایم دزدیده بود.با اینکه تصور مهربانی محمدرضا آرامم میکرد، اماباز ازاینکه قدم به قدم به زندگی متاهلی نزدیک میشدم و هیچ از آن نمیدانستم به وحشتم میانداخت.
با صدای زنگ ساعت کوکی از خواب بیدار شدم. نفهمیدم کی خوابم برده بود. هنوزموبایل نداشتم وچقدر دوست داشتم صبحها با صدای اذان بیدار شوم.
ازجا بلند شدم و آبی به صورتم زدم، وضو گرفتم و به نماز ایستادم که صدای قیژ در اتاق تمرکزم را به هم ریخت.
نماز را تمام کردم و سمت دراتاق نگاه کردم. در بسته بود. انگار خیالاتی شده بودم
_سلام صبح بخیر
با صدای محمدرضا که از قسمت تاریک اتاق بیرون آمد ترسیده نگاهش کردم.
_وای زهره ترک شدم..!
نزدیک آمد وبا لبخند پایین سجاده کنارم نشست
_ببخشید آروم اومدم که اگه خواب باشی بیدارت نکنم
دست دراز کرد و با هم دست دادیم
_قبول باشه
_ممنون، خوش اومدی
_خوش باشی گلم
خوب بود در تاریکی و نور کم هالوژن سرخی گونه ام را نمیدید.
وگرنه باز میخواست دستم بیاندازد وبگوید چیزی نگفتم وکاری نکردم که سرخ و سفید میشوی!
_میتونی تا من با این سجاده که بوی عطر تو رو میده نمازمیخونم یه صبحانه حاضر کنی بخوریم و زودتر راه بیفتیم؟
ازابراز محبتش نگاهم را دزدیدم
_بله حتماً،فقط نمیشه که بدون خداحافظی با خان جون و باباحاجی بریم
_اونام حتماً برای نماز یا بیدارشدن یا بیدارمیشن،نگران نباش، بدون خداحافظی نمیریم
لپهایم را با دو انگشت کشید و با اخم ساختگی گفت
_به شما یاد ندادن با همسرتون یکی به دو نکنی، اونم اگه یه نظامی باشه؟
پشت پلکی نازک کردم و از کنارش بلند شدم
_چشم قربان ،شما تا نیم ساعت دیگه منت بزارید تشریف بیارید پایین همه چیز آماده اس
چادرنماز را از سرم کندم و آویز جالباسی کردم. حواسم نبود یک تیشرت آستین کوتاه و شلوارک سِت آن را پوشیده ام و لامپ اتاق را روشن کردم.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
مکر مرداب(هکر کلاه سفید)
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-36
عزیزان رمان تو لیلای منی vip نداره و فعلا نویسنده به خاطر کسالتی که دارن قصد زدن vip ندارن لطفا پیوی در این باره سوال نکنید و به صورت آنلاین با ما همراه باشید
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۸۴
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
فلاکس چای را از سبد صندلی عقب بیرون کشیدم و با پر کردن لیوان از آب جوش، بسته نسکافه را داخلش خالی کردم و لیوان را سمت محمدرضا گرفتم
_دستت درد نکنه ،خودت نمیخوری؟
_نه تا حالا دو لیوان خوردم بسمه
هنوز گرمای آغوش خانجون و چهره نگران باباحاجی را احساس میکردم .با اینکه میدانستم چند روز دیگر به ما ملحق خواهند شد اما باز دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.
نمی دانستم چرا وقتی میتوانستیم بدون خستگی و دردسر با هواپیما اولین سفر زندگی مان را برویم محمدرضا اصرار داشت با ماشین شخصی راهی شویم.
چند ساعت بود که در راه بودیم و گرسنهام شده بود.
از اضطراب صبحانه کم خورده بودم و ضعف دلم رفته رفته بیشتر میشد و از گفتن آن خجالت میکشیدم.
_ولی خوش به حالت
با حرف محمدرضا چشم از منظره بی آب و علف بیرون برداشتم و سوالی نگاهش کردم
_فکر کنم بابا حاجی از همه نوه هاش تو رو بیشتر دوست داره
میدانستم....من هم دوستش داشتم و عاشق آن اخمهای گاه و بیگاه و ابروهای به هم پیوستهاش بودم و لبخندی از یادآوری صورت مهربانش بر لبم نشست.
_بله بایدم بخندی،منو یه گوشه کنار زد و آنچنان تهدیدم کردکه اگه لیلا رو اِل کنی و بِل کنی من میدونم و تو....باید مثل چشمام مواظبت باشم. الانم ازت خواهش میکنم بهش نگی که چند ساعت از وقت ناهار گذشت و محمدرضا به من گشنگی داد.
از محبت بابا حاجی دلم قنج رفت و لبخندم عمیقتر شد.
_نه نمیگم خیالت راحت ،ولی واقعاً خیلی گرسنمه
_ببخشید چند جا میخواستم نگه دارم اما فکر کردم محیطش زیاد مناسب حاج خانم ما نیست.
از لفظ حاج خانمی که به کار برد خندهام بلند شد.
_حاج خانم؟!مگه من چند سالمه که میگی حاج خانم؟
نگاه با محبتی به من انداخت و کمی از محتویات لیوانش را نوشید و گفت
_شما برای من با این سن کم اندازه یه حاج خانم پر از احترام و عزتی، انشالله که حاجیه خانمم بشی نور علی نور .
ولی حاج خانم من باید قول بده فقط تنها که بودیم اینجور قشنگ و دلربا بخنده
برعکس همیشه این بار بدون خجالت پر از شوق و علاقه نگاهش کردم
_چشم..... هرچی حاج آقامون بگه
از جوابم ابرویی بالا انداخت و با لبخند گفت
_نه.... کم کم داشتم ناامید میشدم،پس شمام بلدی زبون بریزی و رو نمیکردی!
قبل از اینکه جوابش را دهم ماشینی با سرعت از کنارمان سبقت گرفت که باعث شد محمدرضا ماشین راسمت خاکی هدایت کند و توقف کند.
_دیوونه------
به خاطر ناسزایی که داد با چشمهای گرد شده نگاهش کردم.دستی به صورتش کشید و بدون اینکه نگاهم کند گفت
_معذرت میخوام.بیشعور نزدیک بود باعث تصادفمون بشه
با سکوتم نگاهم کرد. لبهایم را به هم فشار دادم تا خندهام آزاد نشود. این یکی دیگر از کشفهای من در مورد محمدرضا بودکه موقع عصبانیت بیادب میشد.
_بخند لیلا خانم ،نوبت شمام میرسه سوتی بدی
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼