eitaa logo
مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
10.9هزار دنبال‌کننده
154 عکس
4 ویدیو
0 فایل
💥بسم الله الرحمن الرحیم💥 سوالی دارید👈 @Zohorsabz کانال رسمی رمانهای بانو نیلوفر(خانم موسوی) کپی محتوا✅کپی رمان❌ثبت در وزارت ارشاد ناشناس👈 https://gkite.ir/es/9649183 تبلیغات 👈 @tablighat_basarfa
مشاهده در ایتا
دانلود
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر علیرضا پیشنهاد محمد رضا را پذیرفت و هنگام رفتن وعده داد دریک فرصت مناسب، متن وکالت نامه را آماده میکند و با ثبت آن دیگر مزاحم من نمیشود.در آخر با تشکر از پذیرایی وناهار امروز خداحافظی کرد و رفت. با نگاه و اشاره محمد رضا حتی نتوانستم تا خروجی سالن بدرقه اش کنم. _دیگه چیو ازم پنهون کردی؟این پسرِ چند بار اینجا اومده و ازش اینجوری پذیرایی کرده بودی؟ با تعجب به محمد رضا که به محض خروج علیرضا، با تکیه به عصایش طلبکار مقابلم ایستاده بود نگاه کردم. _من نمی‌فهمم،منظورت چیه ؟ صدایش کمی بالا رفت که یکه ای خوردم و ترسیده عقب رفتم. _خودتو به اون راه نزن...من کارم اینه لیلا، فهمیدم چقدر سعی میکرد با تو رسمی حرف بزنه، اما واقعیت یه چیز دیگه اس....من احمق نیستم..... اینو بفهم.خیلی راحت ازش پذیرایی کردی ودولا راست شدی.یعنی باهاش راحت بودی.انگار فراموش کردی یارو نامحرمه دهانم از صحبت های محمد رضا باز مانده بود و نمی‌توانستم زبان بگشایم و از خودم دفاع کنم.این محمد رضای من بود!؟ _خوب گوشاتو باز کن لیلا....فقط یک بار دیگه بدون هماهنگی من، این جوجه وکیل رو بخوای دعوت کنی و ببینی من می‌دونم و تو....فهمیدی؟ با فریادی که زد اشکهایم روان شد و با سر گفته اش را تایید کردم. _بگو بشنوم..... _بله نگاه دنباله دار و خشمگینش را از من گرفت وعصا زنان به سمت اتاقش حرکت کرد. باورم نمیشد.....این محمد رضا بود که با من این گونه صحبت می کرد؟ محمد رضایی که طاقت یک قطره اشک مرا نداشت؟منی که عاشقانه دوستش داشتم و هرکسی نزدیکمان بود به راحتی این را میفهمید!حالا مرا متهم به چه میکرد؟ کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر نمازم را خوانده بودم و ناراحت مشغول آماده کردن شام شدم.محمد رضا از اتاقش بیرون نیامده بود و من هم سراغش نرفته بودم.دلگیر و دلخور بودم و کمی باید تنها می‌ماندم. _ببین دخترم....متاسفانه محمد رضا همکاری نمیکنه و همچنان مقاومت می‌کنه.....نمی‌خواد درباره چیزی که اذیتش می‌کنه صحبت کنه، این باعث میشه رفته رفته منزوی و عصبی بشه. با توجه به چیزی که شما گفتی....احتمالا شاهد صحنه دلخراشی بوده که نه میتونه فراموشش کنه، ونه با کسی در موردش حرف بزنه. البته ضربه ای ام که به سرش وارد شده باعث پرخاش گری و عصبانیت زود رس در رفتارش شده. گاهی این بیهوشی های طولانی خیلی از حساسیت ها و حس هایی که قبلاً داشتی رو قوی و دو برابر می‌کنه. تنها توصیه ای که فعلا میتونم کنم اینه که باهاش مدارا کنی .تا اونجایی که میتونی عصبیش نکن و محیط خونه رو براش آروم نگه دار،به مرور باید راضی بشه حرف بزنه. من همه تلاشم و میکنم اما نمیتونم بهش فشار بیارم.چون شاید نتیجه عکس بده. صحبت های دکتر روانشناسِ محمد رضا در مغزم چرخ میخورد و علت تند خویی چند ساعت پیشش را برایم توجیه میکرد. هرچند گاهی چیزی در سینه ام سنگینی می‌کرد و آزارم میداد، اما باز هم کاری جز صبوری از دستم بر نمی‌آمد. _لیلا.....این کنترل تلویزیون رو کجا گذاشتی؟ صدای محمد رضا که از سالن بلند شد تازه متوجه خیسی صورتم شدم.کاش می‌توانستم با کسی صحبت کنم و کمی از غمی که روی دلم سنگینی می‌کرد کم کنم.اما نباید می گذاشتم این غم بر من و قلبم چیره شود.من روزهای سخت تر ازاین را دیده بودم..... چه روزها و شبهایی که در آرزوی همین صدا زدن اشک ریخته بودم اشک هایم را پاک کردم و آبی به صورتم زدم تا ردی که از آنها باقی مانده بود را پنهان کنم. با کم کردن زیر گاز لبخندی ریاکار بر لبهایم نشاندم واز آشپزخانه بیرون آمدم. _جانم....دنبال چی می‌گردی؟ محمد رضا که روی کاناپه مقابل تلویزیون خاموش نشسته بود،با سوالم نگاهی دقیق به صورتم انداخت و لحظه ای چشم هایش را بست.دوباره نگاهم کرد ونفسش راکلافه بیرون داد و اشاره کرد کنارش بنشینم کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر با قدم های آهسته جلو رفتم و با فاصله کنارش نشستم. _چرا گریه کردی؟از من ناراحتی؟ چیزی نگفتم و سرم را پایین انداختم و به انگشتهای دستم خیره شدم. _وقتی چشمامو باز کردم و تو رو دیدم فکر کردم مُردم.عین این فیلما که مردِ بهوش میاد و یه پرستار خوشگل بالا سرش میبینه فکر می‌کنه بهشته. اما کم کم که شناختمت....فهمیدم این حوری خیلی وقته برای منه و من قدرشو ندونستم. سرم را بالا آوردم و به چشم های کشیده و عسلی اش خیره شدم. _اگه اون دنیا هوس یه حوری دیگه کنی چی؟ باخنده صدا داری فاصله میانمان را پر کرد و از پهلو در آغوشم کشید _اگه بهت قول بدم....ازخدا بخام هم این دنیا ، هم اون دنیا فقط تو حوریه ام باشی ، اخماتو باز میکنی؟ با ناز نگاهم را از چشم هایش گرفتم که گونه ام به آنی گرم شد. _با دل من اینجوری نکن حاج خانم....به نفعت نیست. با تعجب نگاهش کردم که دوباره با گل بوسه غافلگیرم کرد کنار کشید و لبخندش از بین رفت _وقتی اینجوری مظلوم میشی و خیلی زود کوتاه میای می‌خوام سرمو بکوبم به دیوار....می‌دونم چقدر ناراحتت کردم. لیلا من با تمام وجودم به تو اعتماد دارم.به پاکی و حیایی که داری قسم میخورم ولی.... دست خودم نیست،خیلی وقتا یه چیزی تو مغزم مانع دیدن خوبیای تو میشه و زود عصبانی میشم.چند برابر قبل روت حساس شدم.میشه به من فرصت بدی و دلت از من نشکنه. _محمد رضا _جان محمد رضا _تو تا هروقت بخای من بهت فرصت میدم .اما هیج وقت به عشق و دوست داشتن من، به وفاداری من شک نکن.تو الان تو این دنیا با ارزش ترین دارایی منی. نگاهش خاص و عاشقانه شد. چه می‌شد اگر این نگاه تا همیشه برایم می ماند؟ _منم خیلی دوست دارم.تو تنها ملکه قلب منی.تنها کسی هستی که جلوش کم میارم. کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد. @makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر روزها از پی هم گذشتند و محمد رضا حالا می‌توانست بدون عصا راه برود.تنها نگرانی من بازگشت به شغل پر خطرش بود که فکرش، ذهن و دلم را بهم می‌ریخت. چند روز پیش با دایی درباره گرفتن عروسی مختصر صحبت کرده بود.باورم نمیشد قرار بود تا یک ماه دیگر رسماً زندگی مشترکمان را شروع کنیم. _دخترم آماده شدی؟ _بله دایی، چادرمو سرم بندازم آمادم _پس عجله کن،محمد رضا الاف بشه باز شاکی میشه،زورش به من نمی‌رسه سر تو غر میزنه.دم املاکی منتظرمونه تا زودتر خونه رو ببینی چادر کِش دارم را بر سرم انداختم و با برداشتن کیف دستی ام، مقابل دایی ایستادم _بریم دایی...فقط، کاش یه بار دیگه با محمد رضا صحبت می‌کردین شاید راضی می شد.بخدا خونه به این بزرگی اسرافه خالی بمونه _فایده نداره بابا جان.... دیدی که چند بار گفتم عصبی شد نتونست جلو من وایسه، سر تو خالی کرد دایی راست می‌گفت. در این مواقع دیواری کوتاه تر از منِ بیچاره پیدا نمی‌کرد.هرچند هر کاری می کردبعداً از دلم بیرون بیاورد، اما تا اشکم را در نمی آورد آرام نمی‌گرفت. قرار بود دو واحد از یک ساختمان را،یکی برای خودمان و یکی هم برای دایی خریداری کنیم.دایی خانه اصفهان را فروخته بود تا در هزینه خرید کمک محمد رضا باشد.نمیدانستم من از این همه پول، پس کی باید استفاده می کردم! _باشه...چاره ای نیست.باید بعداً به علیرضا پیام بدم یه فکری برای اینجا کنه...اون بیچاره هم از ترس محمد رضا این طرفا آفتابی نمیشه و به اجبار الهه رو می‌فرسته.الهه بنده خدام که از همه چیز خبر نداره مدام باید تلفنی با علیرضا هماهنگ کنه چیو من باید امضا کنم وکدوم برگه رو مطالعه کنم. _انشاالله به مرور درست میشه...بریم که دیر شد. یک ماه بود گواهی رانندگی ام را گرفته بودم. اما محمد رضا اجازه نمی‌داد ماشین بخرم.اعتقاد داشت هنوز برای رانندگی سنم پایین است. با ماشین دایی به سمت آدرسی که محمد رضا داده بود حرکت کردیم.خدا را شکر دایی از کارش راضی بود و می‌گفت تمام فکر و ذهنش مشغول کار شده و دیگر کمتر به زن دایی فکر می‌کند.از این بابت خوشحال بودم و امیدوار بودم روزی بتواند به زندگی اش سر و سامان بدهد و جفتی برای خودش پیدا کند.به قول پیر مراد کدخدای روستای پدرم، تنهایی فقط زیبنده خداست و بس.... کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر دایی با دیدن پراید سفید محمد رضا، جلوی یک املاکی توقف کرد. از ماشین که پیاده شدیم انگار محمد رضا مارا از پشت شیشه بنگاهی دیده بود که سریع از آنجا بیرون آمد _سلام .نمی‌خواد بیاید داخل، کلید گرفتم بریم آپارتمان رو ببینیم نگاهش را به من داد و لبخندی حواله ام کرد.نزدیک شد و دست به شانه ام انداخت و همزمان که سمت ماشین دایی هدایتم میکرد با حفظ لبخندش گفت _البته میدونم لایق حاج خانم ما نیست، ولی امیدوارم خوشت بیاد. در جوابش لبخندی زدم و صندلی عقب ماشین جای گرفتم.محمد رضا کنار دایی نشست و با دادن آدرس راهنمایی اش میکرد تا اینکه وارد محله ای معمولی اما ترو تمیز شدیم _ بابا جلو این آپارتمان نگه دار،همین جاست با توقف دایی محمد رضا زودتر پیاده شد و در را برایم باز کرد. _بفرمایید حاج خانم.اینم اون خونه ای که میگفتم. یک روز وقتی فرهاد این کار را برای ارغوان کرده بود، آرزو کردم کاش محمد رضا هم همین قدر جنتلمن و با ادب باشد.حالا فرهاد برایم اصلا قابل قیاس با محمد رضا نبود. نگاهی به نمای بیرون ساختمان انداختم.از اینکه اینجا قرار بود خانه ای برای شروع زندگیمان باشد با ذوق از ماشین پیاده شدم. _وای محمد رضا!....چقدر تراس های همسایه ها پر از گل و گلدونه.....خونه ما هم تراس داره؟ _ آره عزیزم.....داخل رو ببینی بیشتر خوشت میاد دستم را گرفت و وارد پارکینگ شدیم. _ببین پارکینگ هم داره،نسبت به قیمتش به نظرم خیلی خوبه دایی هم به ما رسید وهمقدم باهم سوار آسانسور شدیم.پرسیدم _اینجا چند طبقه اس؟ با خوشحالی و ذوقی که در صدایش پیدا بود جواب داد _پنج طبقه اس، ماهم طبقه سومیم ،واحد روبه رو هم برای باباس به طبقه سوم که رسیدیم آسانسور نگه داشت و از آن بیرون آمدیم.محمد رضا کلیدی از جیبش بیرون آورد و با آن در مشکی رنگ روبه آسانسور را باز کرد و خودش کنار ایستاد _بفرمایید ،حاج خانما مقدمن چشم غره ای برایش رفتم و با اجازه دایی وارد سالن نقلی اما شیک و زیبایی شدم.هر چند خانه ویلایی خودم را ترجیح میدادم، اما هر جا محمد رضا بود برای من همانجا خانه آرزوهایم بود. کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد. @makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر _لیلا این سرویس چوب رو از کجا خریدی؟خیلی مامانی ان دست از جابه جا کردن ظرف ها در داخل کابینت برداشتم تا جواب ارغوان را بدهم _نمیدونم مجازی خریدم.محمدرضا که نمی‌ذاره من از خونه بیرون برم _ای بابا....این پسر دایی ما هنوز مشنگ میزنه؟ _ارغوان! _چیه ؟خوب راست میگم دیگه.انگار داره روز به روز بدترم میشه.نه می‌ذاره ادامه تحصیل بدی.نه برای خرید تنهایی بری بیرون...نه از ثروتت برای خودت خرج کنی از آشپزخانه بیرون آمدم و دست به کمر، ناراحت و دلخور به ارغوان که در حال بیرون آوردن وسایل از جعبه ها بود خیره شدم _اینا رو خاله بهت گفته؟خودت خوب می‌دونی چقدر از توهین به محمد رضا ناراحت میشم.پس خواهش میکنم ادامه نده _اوووو.....یکی بیاد اینو جمش کنه خنده ای کرد و از روی زمین که هنوز فرش نشده بود بلند شد _خیلی خوب بابا تسلیم.مثلاً اومدم کمک جهیزیه ات رو بچینم.نه بهم ناهار دادی نه یه چایی طلبکارم هستی؟ اصلاًخلایق هر چه لایق، خدا به پای هم پیرتون کنه _ای وای ببخشید ...محمد رضا قرار بود سر ساعت دو ناهار بیاره،حتما کارش طول کشیده.الان میرم بهش زنگ میزنم _نه نمی‌خواد.من تا ساعت پنج میتونم بمونم.بابا میاد دنبالم.بهتره تا هستم بیشتر کارارو انجام بدیم.چیزی تا آخر هفته نمونده از یاد آوری نزدیک شدن تاریخ عروسی نا خواسته اضطرابی به دلم چنگ انداخت _خیلی استرس دارم.کاش اصلا مراسم نمی گرفتیم. _خودتو لوس نکن....بسه اینقدر برای محمد رضا فدا کاری کردی.یه مراسم کوچولو که دیگه حقته.ببین هنوز بعد یک سال حلقه ازدواج نداری و همون انگشتر مردونه دستته نگاهم به انگشتم و انگشتر محمد رضا افتاد.نمیدانم چرا این انگشتر را از هر طلایی بیشتر دوست داشتم؟ _تا عروسی حالا فرصت داریم.همه پسندازش بابت خونه رفت.قراره دوروز دیگه یه وام به دستش برسه انگشترم برام بخره _بعد بهش چیز میگم ناراحت میشی.آخه آدم عاقل زنش این همه پول و ثروت داره اونوقت دلش خوشه یه چُــ* وامه کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر _هیع ....ارغوااان تو چقدر بی ادب شدی! _برو بابا ...به جای اینکه مثل خانجون خدا بیامرز منو نصیحت کنی بیا اینا رو ببر بچین آشپزخونت، منم برم سراغ کارتُنا با نگاهم ارغوان را که سمت کارتن ها پاکج کرده بود دنبال کردم و با تأسف سرم را به اطراف تکان دادم _ولی روی خودت کار کن.خوب نیست مثل این پسرای یاغی صحبت میکنی _لیلا دهن منو باز نکنا....میخوای مثل تو ساکت باشم؟ این همه بدبختی کشیدی و منتظر آقا بودی تازه افقی پیداش کردی، بعدشم مثل بچه ازش پرستاری کردی، حالام به جای تشکر و قدردانی باید دیونه بازیاشو تحمل کنی. ازش بپرس چرا تو خونه زندونیت کرده؟ چرا می‌ترسه ادامه تحصیل بدی و تنهایی جایی بری؟ _ارغوان دیگه داری با حرفات ناراحتم می‌کنی.مگه این حرفا رو به خاطر من نمیزنی؟نزن...باور کن بیشتر ناراحت میشم.تو چه می‌دونی محمد رضا چی کشیده؟چه می‌دونی که چی دیده که هرشب کابوس میبینه و صدای نالش اینقدر بلند میشه که تا اتاق من میاد.با هزار بدبختی بیدار و آرومش میکنم.اینقدر ضربان قلبش بالا می‌ره که میترسم از حرکت وایسه.....ارغوان، اگه دوست منی، خواهش میکنم محمد رضا رو قضاوت نکن.ما به آدمایی مثل محمد رضا مدیونیم که از سلامتی و رفاهشون میزنن، تا بقیه آروم و با خیال راحت بخوابن _نمیدونم....شاید تو راست میگی، اما چرا مشاوره نمیره تا زودتر خوب بشه؟توام گناه داری.بببن با این همه ثروت مجبورت کرده تو این قوطی کبریت بیای.نمیدونم چه جوری راضی شده حداقل جهازتو خودت بخری؟ _اونقدرا که فکر می‌کنی محمد رضا نسبت به ثروت من حساس نیست.فقط میگه وظیفه منه که خواسته های تو رو تامین کنم.هر چی داری برای توئه و مسئولیت من سرجاشه.نمیخواد از ثروت من سو استفاده کنه.درباره اینکه چرا نمی‌ذاره دانشگاه برم هم کم کم راضی میشه.تنهایی هم نمی‌ذاره جایی برم چون می‌ترسه بخوان به من آسیب بزنن.من با اینا مشکلی ندارم ارغوان...فقط می‌خوام راضی بشه مشاوره اش رو ادامه بده تا از شر این کابوسای شبانه خلاص بشه کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر _عزیزم ببین خوشت میاد سرم را بالا گرفتم و به دختر داخل آینه نگاه کردم.با اینکه آرایش مختصری روی صورتم نشسته بود حسابی تغییر کرده بودم. _ممنون، خیلی خوبه _بله که خوبه، من کارمو بلدم....اگه گذاشته بودی بیشتر رو صورتت کار کنم محشر میشدی.حالا میتونی زنگ بزنی آقا داماد تشریف بیارن _باشه....کار دختر خالم تموم شده؟ _آره....اونکه زیاد کار نداشت، یه آرایش دخترونه و ملیح زدم براش داره جلو آینه از دیدن خودش ذوق میکنه نگاهم را از آرایشگر گرفتم و به گوشه دیگر سالن دادم.باورم نمیشد امروز روز عروسی ام بود.تمام روز اضطراب داشتم و چیزی از گلویم پایین نرفته بود و احساس ضعف میکردم _ارغوان زنگ بزنم محمد رضا؟ _بزن به من چکار داری ؟من مامان میاد دنبالم.نکنه فکر کردی آویزون توو محمد رضا میشم؟مامان چون شوهر جونش مریضه نیومد آرایشگاه...میگه خودم یه دستی به سر و صورتم میکشم.قراره بیاد دنبالم _لوس نشو دیگه.....چه فرقی داره با ما بیای یا با خاله _نه دیگه...شما باید از اینجا برین آتلیه.بعد ژست های مثبت هجده بگیرید که برای من خوب نیست ببینم. _نه عزیزم ما اونجوری نیستیم که جلو چشم یه غریبه ژست بگیریم. _اصرار نکن.مامان ازسقف آویزونم می‌کنه با شما بیام _من که حریف تو نمیشم، هر جور راحتی گوشی همراهم را برداشتم و با ذوق آمیخته با خجالت شماره محمد رضا را گرفتم.به بوق دوم نرسیده جواب داد _جانم عزیزم _سلام....خوبی؟ _سلام حاج خانم گلم....مگه میشه صدای شما رو بشنوم و بد باشم؟ شرمی خوشایند بر دلم نشست و آهسته جواب دادم _ممنون.....کار من اینجا تموم شده.زنگ زدم که بیای دنبالم آتلیه دیر نشه کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر با اینکه خجالت می‌کشیدم، عاطفه خانم مدیر آرایشگاه نگذاشت چادرم را بر سر بیندازم.اعتقاد داشت نگاه اول خیلی مهم است وداماد اولین بار باید با لباس عروس و بدون حصار همسرش را ببیند. ارغوان و خاله کلی حرف بارمان کرده بودند، اما من و محمد رضا ترجیح دادیم به جای شنل از چادر سفید و ضخیم استفاده کنم. یک ساعت بود داخل سالن منتظر محمد رضا نشسته بودم و کم کم نگرانش شده بودم.پاسخ تماسم را هم نمی‌داد و این بیشتر به اضطرابم دامن می‌زد. _هنوز جواب نمیده؟ تماس را قطع کردم و تلاش کردم خاله نگرانی ام را از صدایم نفهمد _نه خاله...شما میخواید برین.دیگه باید پیداش بشه. _مطمئنی؟اگه میخوای صبر میکنیم تا محمد رضا بیاد _نه شما برید.نهایت آتلیه نمیریم مستقیم میایم تالار _از دست این بچه....خیلی خوب ارغوان لباستو بپوش بریم با رفتن خاله و ارغوان برای بار چندم شماره محمد رضا را گرفتم.تایم آتلیه تمام شده بود و دیگر نمی رسیدیم عکس و فیلم بگیریم. با نگرانی شماره دایی را گرفتم تا اگر خبری دارد از نگرانی خلاصم کند. اما مبایل دایی هم خاموش بود.نرگس هم تازه رسیده بود و در تالار منتظر ما بود و از دایی و محمد رضا خبری نداشت _چی شد گلم؟من باید برم خونه دیرم شده نزدیک بود با بغض نشسته در گلویم، دریای پشت پلکهایم طغیان کند. _ببخشید.....میشه نیم ساعت دیگه صبر کنید؟ اگه همسرم نیومد زنگ میزنم خالم بیاد دنبالم عاطفه خانم با دلسوزی نوچی گفت و کنارم نشست _حالا خودتو ناراحت نکن، شاید مشکلی براش پیش اومده.یه وقت گریه نکنیا، آرایشت بهم میریزه سعی کردم به حرفش گوش دهم اما مگر می شد! هم نگران محمد رضا و دایی بودم،هم از اینکه در آرایشگاه تک و تنها مانده بودم دلم گرفته بود. کاش مادرم بود.... پدر مهربانم.... امروز بیشتر از هر روزی دلم هوایشان را کرده بود. _آخ...آخرش گریه کردی؟ کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد. @makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر خراب شدن آرایشم برایم اهمیتی نداشت. قلبم به تکاپو افتاده بود و در حال کم آوردن بود. «حسبنا الله و نعم الوکیل...»* چشم هایم را بستم و دست روی قلب نا آرامم گذاشتم، تا ذکری که همیشه مایع آرامش قلبم میشد این بار هم به دادم برسد. صدای زنگ سالن زیبایی، آرامشی که تازه در خونم جریان یافته بود را بهم زد. _بیا.... آقا تشریف آوردن، فقط میخواست ارایش تو خراب شه با سخن عاطفه خانم چشم هایم را باز کردم که با انداختن شالی نصفه نیمه سمت آیفون تصویری قدم برداشت. _بله....بفرمایید داخل انگشتش را روی شاسی آیفون فشار داد و با گذاشتن گوشی نگاهش را با اخم به من داد.قدم های رفته را باز گشت و بالای سرم ایستاد _اگه لوازم خوب استفاده نمیکردم الان صورتت مثل حاجی فیروز سیاه شده بود.خدا رو شکر آرایشت خراب نشده.پاشو برو استقبال شوهرت.از صداش پیدا بود چقدر شرمندس.از من میشنوی فعلا به روش نیار با دست و پایی که بی حال شده بود به سختی از روی صندلی بلند شدم.عاطفه خانم دستمال کاغذی برداشت و اشک هایم را ضربه ای از صورتم پاک کرد. _خودتو زیاد ناراحت نکن.همینکه سالمه خدا رو هزار مرتبه شکر کن.مشتریایی داشتم که دور از جون داماد هیج وقت برنگشته. من دیگه سالن ملاقات نمیام. بروبه سلامت، انشاالله خوشبخت بشی با خداحافظی از عاطفه خانم وارد سالن ملاقات شدم.جایی که عروس و داماد باهم دیدار میکردند و تصویر بردار آن لحظه را ثبت میکرد.هر چند این در برنامه مانبود. بی توجه به سفارش عاطفه خانم چادرم را بر سر انداختم ومنتظر محمد رضا ماندم. _خدا رو شکر کن سالمه ..... صدای عاطفه خانم مدام در ذهنم این هشدار را تداعی میکرد از لطف خدا غافل نشوم.دلخور بودم.زیاد هم دلخور بودم .اما الویت سلامتی همسرم بود.هرچند باید توضیح میداد. پس چهره غمگینم را کنار زدم و لبخندی بر لبهایم نشاندم. *(۱۷۱-آل عمران) کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد. @makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر از پشت در شیشه ای و مُشجر سالن، قامت محمد رضا را شناختم.در با صدای آویز بالای سرش باز شد و از آنچه دیدم شکه و مات سر جایم خشکم زد. محمد رضا با ظاهری آشفته و بهم ریخته، با قدم هایی آرام، اما لبخند زنان نزدیکم شد. زخم گوشه لبش، قرمزی بالای پیشانی اش دلم را به آشوب انداخت.فاصله باقی مانده را نگران پر کردم ومقابلش ایستادم. _چی شده؟ در حالی که هم چنان لبخند بر لب داشت، دستهایم را که بالا آمده بود تا پیشانی اش را لمس کند گرفت و بوسید _الان حق دارم یانه؟ _چی میگی؟حق چی؟چرا اینجوری شدی محمد رضا؟ لبخند از لبهایش پر کشید و خیره نگاهم کرد. _بازم شرمندت شدم....یه تصادف کوچیک بود اما..... دستهایم را از دستش بیرون کشیدم و بیحال روی صندلی نشستم. _آخرش تا منو از پا در نیاری ول کن نیستی.محمد رضا خبر داری من یه بار سکته کردم؟اگه میخوای دق مرگم کنی به کارات ادامه بده کنارم نشست و شرمنده سرش را پایین انداخت _حق داری.....از روزی که با من آشنا شدی یه روز خوش ندیدی.نمیدونم چه کار خوبی کرده بودم که خدا تو رو برام فرستاد.اما دیگه این حرفو نزن.من باید زودتر از تو برم.من مثل تو قوی نیستم لیلا.‌‌....تونمیدونی چه ارزشی برای من داری و هر روز بیشتر از روز قبل مدیونت میشم. نگاهم را که دوباره خیس شده بود به صورت غمگینش دادم و سعی کردم با ته خنده ای که در صدایم بود از این حالت شرمندگی بیرونش بیاورم. تقصیر او نبود که مدام بد شانسی می آورد و در معرض حوادث قرار میگرفت. _حالا چی بود این حق شما که پرسیدی حق دارم یا نه؟ نگاهش را بالا آورد و فقط نگاهم کردو چیزی نگفت _دایی چرا جواب تلفنم رو نمیداد؟ نفس سنگینی کشید و بعد از مکث کوتاهی جواب داد _بابا پشت فرمون بود.یه ماشین پژو از فرعی پیچید و صاف زد به ماشین ما.....یارو با اینکه مقصر بود ول کنه قضیه نبود.به من میگفت من با قیافه تو حال نمیکنم باید حالتو بگیرم.نمیدونم از کجا دلش پر بود که کارو تا به کلانتری نرسوند ول نکرد. اونجام معلوم شد خودش مقصر بوده اما کلی از وقت ما گرفته شد و شرمنده تو شدم....ولی یه سوپرایز برات دارم که امیدوارم جبران ناراحتی امروزت بشه کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد. @makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
‏ 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر چادرم را جلو کشیدم و باهم از سالن بیرون آمدیم.جایی را درست نمی‌دیدم و با کمک محمد رضا قدم هایم را آهسته و با احتیاط بر می داشتم. _مردِ اینقدر بیشعور بود که به گُلای روی ماشینم رحم نکرد. _ اشکال نداره،خدا رو شکر خودتو دایی سالم هستین دسته گلی را که نمی‌دیدم از صندلی عقب بیرون کشید و به دستم داد.کمک کرد سوار ماشین شوم و با راه افتادن ماشین ضبط آن را روشن کرد.شب میلاد حضرت زهرا بود و مولودی که در حال پخش بودچه به جا و شنیدنی بود _یه سوال..! احتمالاً شما از کره مریخی ونوسی چیزی تشریف نیاوردین؟ کمی چادرم را عقب دادم و با تعجب به نیم رخش نگاه کردم _چی؟ دستم را که دور دسته گل پیچیده بود گرفت و با کلامی که محبت از آن موج می‌زد ادامه داد _آخه هرچی فکر می‌کنم نمی‌فهمم،چرا چیزایی که برای بقیه دخترا در حد به هم زدن زندگیشون مهمه برای تو مهم نیست؟ قبول کن مال اینجا نیستی دیگه. دست دیگرم را روی دستش گذاشتم و با خنده جواب دادم _کی گفته مهم نیست؟ مهمه و تلافی همشو سرت در میارم. _ای فرصت طلب ،حالا من یه چیزی گفتم شما بل بگیر.....راستی قبل رسیدن به تالار باید برم دوباره کت شلوار و پیرهن بخرم. صورتمو که نمی‌تونم درست کنم حداقل لباسام مرتب باشه.قابل توجه شما خانم زیبا که فقط خانما به خوشگلی هم حسادت نمی‌کنن.آقایونم به خوش تیپی هم حسادت می‌کنند.این مردِ هم نتونست خوش‌تیپی و استایل منو تحمل کنه کاسه کوسه ما رو به هم زد. _کم برا خودت نوشابه باز کن حاج آقا _نه جدی میگم. ما به چشم شما نمیایم حاج خانم، همین امشب بهت ثابت می‌کنم آقاتون چقدر تو چشمِ می دانستم هنوز ناراحت و شرمنده است و این حرف هارا برای عوض کردن حال من و خودش میزد.پس چرا نباید با او همراهی میکردم؟ _شما فقط به چشم بیا ...من اون چشمارو از کاسه در میارم. خنده بلند و دلبرانه ای کرد و دستم را فشرد. _چشم.....ولی خودتو اذیت نکن عزیزم، خشن بودن اصلاًبهت نمیاد،کی باور میکنه لیلا ی مهربون من با یکی بد بشه؟ _شما تو چشم باش معلوم میشه خشن میشم یانه....راستی منظورت از اینکه گفتی حق دارم یانه چی بود؟ _نمیگم ....لوس میشی _عه.....بگو دیگه _وقتی دیدمت گفتم خدایا شکرت .... حوری زمینی بهم دادی اینقدر خوشگل دمت گرم....حوری آسمونیم هم میشه همین خانم باشه...!حالا خوشگل ترم عیب نداره مشت محکمی به بازویش کوبیدم و با حرص گفتم _ چه خوش اشتها.... برو با همون از من خوشگل تر ازدواج کن کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر _محمد رضا پاشو دیرت میشه.مگه نگفتی ساعت هفت بیدارت کنم؟ _هیم _‌پاشو الکی از خودت صدا در نیار.....محمدرضااا _هان.... چی شده؟ موهای بهم ریخته و صورت پف کرده اش زبانم را وادار به قربان صدقه میکرد.لبخندی زدم و لبه تخت نشستم.موهایش را از پیشانی اش کنار زدم و بوسه ای بر آن نشاندم _هیچی عزیزم بگیر بخواب....حالا فردا برو خودتو معرفی کن.چی میشه مگه؟تازه دیروز از مسافرت برگشتیم. پتو را کنار زدو سر جایش نشست. خواب آلود چنگی به موهایش زد و نگاهی به ساعت انداخت. _کاش نمیذاشتی بعد نماز صبح بخوابم. دیر شد. _نه عزیزم شب باید زودتر می خوابیدی نگاهش را به من دادو به یکباره دستم را کشید و در آغوشش افتادم _بیا بگیر بخوابیم....نمیدونم تو چه بلای قشنگی بودی افتادی به زندگی من؟ پتو را روی هردویمان انداخت و در حصار قوی دستانش زندانی ام کرد _امروز که نشد ولی فردا حتما باید برم پیش حاج آقا. از اینکه قرار بود باز سر همان شغل پر خطر باز گردد دلم نگران می شد.اما چاره ای نبود.... محمد رضا عاشق شغلش بود که تنها رقیب من به حساب می آمد و بدون آن پژمرده میشد. _تنبلی خودتو گردن من ننداز آقا محمدرضا _بگیر بخواب لیلا اول صبی با من یکی به دو نکن...نگفتم هر وقت هرچیزی گفتم فقط باید بگی چشم، بله قربان ! _عزیزم من ملکه شما هستم نه اون سرباز بیچاره ای که زیر دست جنابعالی هستش، یادتون که نرفته؟ خنده ای کرد و لپهایم را کشید _شیرین زبونی رو بذار کنار ملکه خانم.خوابم بپره بد میبینی _باشه بابا....ولی فقط یه ساعت وقت داری بخوابی بعدش باید بلند شی صبحانه بخوری، وگرنه معدت اذیتت میکنه باشه نامفهومی گفت و چشم هایش را بست و من همچنان خیره نگاهش کردم. چقدر این یک ماه زود گذشت.یک ماهی که بهترین دوران زندگی ام بود. سوپرایزی که محمد رضا برایم در نظر گرفته بود آنقدر خوشحالم کرد که به قول خودش آنروز در سالن آرایشگاه هرچه ناراحت شده و اشک ریخته بودم از یادم رفت. تور زیارتی کربلا و بعداز آن رفتن به امام رضا که دو روز بعد از عروسیمان رفتیم...... بهترین هدیه و آرزویی که روزی در گوش محمد رضا زمزمه کرده بودم.وقتی برای اولین بار تکان خوردن دست هایش را دیدم و از این آرزو صحبت کردم، هرگز فکرش را نمیکردم که آن را شنیده و در خاطر داشته باشد. «ممنون محمد رضا..... از اینکه بهترین روزهای عمرم رو برام رقم زدی » کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر کمر راست کردم و کش و قوسی به بدنم دادم تا خستگی از تنم بیرون رود.نگاهم را دور تا دور خانه نقلی و بامزه ام چرخاندم.همه جا از تمیزی برق میزد.خوبی خانه کوچک این بود که زود مرتب و تمیز می‌شد و مانند خانه بزرگ و ویلایی خودم کار چندانی نداشت. هرچند از صبح در خانه بیکار می‌نشستم و کاری جز رسیدن به خانه و زندگی نداشتم. یک هفته بود محمد رضا سر کارش باز گشته بود و فعلاً به دستور حاج آقا اجازه کار عملیاتی نداشت.با اینکه این موضوع باعث بدخلقی اش شده بود اما تا حدودی خیال من راحت شده بود. چیزی که نگرانم می کرد این بود که حساسیت های محمد رضا نسبت به من همچنان سرجایش بود و هر روز بدتر می شد. هر بار بحث ادامه تحصیل را پیش می کشیدم زیر بار نمی رفت و با بد اخلاقی مانع ادامه آن می‌شد. دایی هم چند بار با او صحبت کرده بود اما بی فایده بود.اجازه تنها بیرون رفتن از خانه حتی تا سوپری محله راهم نداشتم.کسی را هم نداشتم گاهی به خانه ام بیاید تا کمی از تنهایی ام کاسته شود.گاهی این تنهایی روزانه باعث گریه و دلتنگی ام می شد.اما باز خدا را شکر می کردم و از نا شکری می ترسیدم. علیرضا به الهه پیغام داده بود که موضوع ادامه تحصیلم را جدی بگیرم و هر چه زودتر وارد دانشگاه شوم. برای علیرضا خوشحال بودم.الهه می گفت سربسته از او خواستگاری کرده و شاید همین روزها با هم ازدواج کنند. عطر خوش کیک شکلاتی که درست کرده بودم فضای خانه را پر کرده بود.با ذوقی که داشتم سراغش رفتم تا نسوزد.دیشب ارغوان پیام داده بود که امروز به دیدنم می آید و از این بابت خوشحال بودم. خانواده نعمت بزرگی ست.وجود پدرو مادر....خواهر یا برادر، قوت قلبی ست برای ما انسانها که شاید از آن غافل باشیم. با خاموش کردن فِر، سینی حاوی کیک را از آن بیرون کشیدم تا خنک شود.ارغوان عاشق کیک شکلاتی بود.برای ناهار هم مَنتو درست کرده بودم که مختص کشور دیگرم بود.غذایی خمیری که بخارپز میشد ومطمئن بودم از آن خوشش می آید. با صدای زنگی که از آیفون بلند شد نا خود آگاه لبخند بر لبهایم نشست.سریع خودم را پای آن رساندم و با دیدن تصویر ارغوان در را باز کردم. _سلام بیا تو پیشبندم را باز کردم و با مرتب کردن موهایم منتظر ورود دختر خاله شادابم ماندم.طولی نکشید که زنگ واحد هم به صدا در آمد و با باز کردن آن بر خلاف تصورم با چهره گرفته و ناراحت ارغوان روبه رو شدم. جلو‌رفتم و در آغوش کشیدمش _سلام خوش اومدی عزیزم. _ممنون....قابل تو رو نداره عقب رفتم و تازه متوجه کادویی که دستش بود شدم. کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد. @makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر _چرا زحمت کشیدی؟ _چیز قابل داری نیست.دوست داشتم بعد عروسیت با مامان بیام دیدنت.ولی مامان با شوهرش اومده بود که اصلاً ازش خوشم نمیاد. به خاطر خوشایند شوهرش حتی تو مراسم پاگشاد دعوتم نکرد _بیا بشین خسته از راه اومدی.خاله هم لابد برای کارش دلیل داشته وگرنه کی نمیدونه خاله چقدر بچه هاشو دوست داره! به سمت پذیرایی هدایتش کردم و برای اینکه بحث را عوض کنم به شوخی گفتم _حالا خاله رو ول کن....با زن بابای خودت در چه حالی؟رفت و آمد دارین باهم؟اصلا بچه هارو کجا گذاشتی اومدی؟ _تو یکی تو رو خدا دست از سرم بردار.اینجا اومدم چند ساعت از این فکر و خیالا دور باشم. _باشه عزیزم .از خودت پذیرایی کن تا چای و کیک شکلاتی که مخصوص تو پختم برم بیارم. _زحمت نکش بیا بشین دو کلام با هم حرف بزنیم. _باشه ولی حرف بدون خوردن نمی چسبه...اگه تو اومدی حال و هوات عوض بشه،منم از بس تو این خونه تنها موندم یکی بیاد کلی خوشحال میشم. به سمت آشپزخانه رفتم و با سینی کیک و چای برگشتم. _اینم کیک لیلا پز.....میوه هم بردار.راستش محمد رضا هله هوله هایی که تو دوست داری نمیذاره بخرم،میگه مضرِ ، وگرنه برات آماده میکردم . _نه همینا خوبه، زحمت کشیدی.ولی باور کن اشتها ندارم.چند روزه از خورد و خوراک افتادم نگران لبخندم محو شد.کمتر پیش می آمد چهره ارغوان را اینگونه غمگین ببینم.حتما اتفاقی برایش افتاده بود. _بچه ها رو گذاشتم پیش عمم اومدم یکم ذهنم باز بشه مکثی کرد و با تردید پرسید _ناراحت نشو لیلا ولی.... چون دفعه پیش ازم پنهان کردی می پرسم....فرهاد باهات تماس نگرفته؟ با تعجب نگاهش کردم.پس حال خرابش برای فرهاد بود! _نه....فرهاد چرا باید به من زنگ بزنه؟آخرین بارم با تو تماس گرفته بود. _آره....گفتم شاید...ولش کن _چی شده ارغوان؟ نگاهش را دزدید و مشغول بازی با دست هایش شد. _بابا میگه برگشته ایران....ازش رفع اتهام شده سرش را بالا آورد و با حلقه های اشکی که در چشمانش منتظر فرود آمدن بودند ادامه داد لیلا دلم آشوبه،فکر میکردم میتونم فراموشش کنم اما نتونستم....بابا که چیز زیادی نمیگه اما خیلی عجیبه که به راحتی ازش رفع اتهام شده کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر _لیلا بیا دیگه گذاشتم فیلمو....بعدش نگی از اول بذار ظرف شیشه ای را پر از تخمه و به سمت سالن حرکت کردم _اومدم دیگه ، چقدر عجله داری؟ دستش را به تاج مبل تکیه داد تا در آغوش و کنارش جای بگیرم _حالا چه فیلمی هست؟از این اکشنای بزن بزن باشه خودت تنهایی ببین خنده ای کرد و شانه ام را به سمت خودش فشار داد و با برداشتن مشتی تخمه جواب داد _ای خدا ...یه زن پر زور و نترس به ما میدادی،این فسقلی ترسو کجای انباریت بود انداختی به ما مشت آرامی به پهلویش زدم و خواستم از کنارش بلند شوم که نگذاشت _کجا نیومده می خوای بری خوشگلم؟ _یه روز جمعه ام که خونه هستی فقط می خوای منو اذیت کنی.برو همون زن پر زور و گنده بگیر و ازدست من راحت شو دوباره بلند خندید و مرا بیشتر به خود چسباند و با گرفتن چانه ام بوسه ای محکم ازگونه ام گرفت _نخام....من تا ابد همین زن ترسو ولی مهربون خودمو میخوام. _بله....بایدم از خدات باشه ،زنی که تو خونه باید از تنهایی بپوسه و حق هیچ کاری نداشته باشه با حرفم اخم هایش در هم شد و رهایم کرد _باز شروع نکن لیلا....بزار یه روز تعطیلی باهم خوش باشیم _همش همینو میگی...محمد رضا تاکی میخوای منو از همه چیز محروم کنی؟ _من تو رو از چی محروم کردم؟چی خواستی تاحالا برات فراهم نکردم؟ _خودت خوب میدونی منظورم چیه! _نه نمیدونم و نمیخوامم بدونم. با روشن کردن تلویزیون و شروع فیلم، مثل همیشه مهر سکوتی بر لبهایم نشاند. حالم گرفته بود و نمی‌دانستم تا کی میتوانم این وضعیت را دوام بیاورم. محمد رضا که راضی نمیشد اما خودم حتما باید مشاوره می‌شدم.باید طریقه رفتارم با محمد رضا را می‌فهمیدم.باید راضی اش می‌کردم مشاوره شود و دست از خودخواهی اش بردارد. چند دقیقه از فیلم گذشته بود و من همچنان در فکر بودم که باز دستهای محمد رضا دورم پیچید. «تو که اینقدر منو دوست داری چرا اذیتم میکنی؟» کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر فیلم به جای حساسش رسیده بود و پسر داستان برای دختری که دوستش داشت خط و نشان می‌کشید که اگر درخواست ازدواجش را قبول نکند بلایی سرش می‌آورد. _اگه ارغوان بود حتما دوست داشت موقع تماشای فیلم چیپس و پفک و از این چیزای مضر روی میز باشه...ولی ببین همین آجیل و تخمه چقدر مزه میده! سعی داشت مرا به حرف در بیاورد تا از این حالت مسکوت خارج شوم.بی تفاوت چیزی نگفتم وهمچنان به صفحه تلویزیون خیره شدم _قهری؟ قهر بودم؟نه....هرگز نمی‌توانستم با محمد رضا قهر کنم.اما دلخور بودم.از اینکه دوست داشت مرا در این چهاردیواری محدود کند حرصم می‌گرفت _نه ....دارم فیلم می‌بینم. _خوب نمیشه وسطاش منم ببینی؟ _نخیر....برای اولین بار به جای بزن بزن فیلم اجتماعی گرفتی که ازش خوشم اومده پوفی کشید و کلافه با گذاشتن ظرف تخمه روی پایش به ناچار همراهی ام کرد. محو فیلم شده بودم تا آنجا که دزدیده شدن دختر داستان مرا یاد خودم انداخت. صدای جیغ و فریاد دلخراش دختر روحم را آزار میداد وضربان قلبم را بالا برده بود. می‌خواستم دیگر صدایش را نشنوم. نگاهم را سمت محمد رضا چرخاندم تا بگویم این صحنه هارا رد کند اما با صورت رنگ پریده و خیس از عرق محمد رضا که چشم از صفحه تلویزیون برنمی‌داشت وحشت زده صدایش زدم. _محمد رضا....!خوبی؟ انگار صدایم را نمی شنید و با هر جیغ بلند دختر،چشم هایش کاسه خون و لرزش دستهایش بیشتر می شد. _یا فاطمه زهرا....محمد رضا عزیزم! دست به شانه اش گذاشتم که در یک حرکت ناگهانی دستم را محکم گرفت و پیچاند که از درد ناله ام بلند شد _آی ...آی محمد رضا دستم شکست....تو رو خدا ولم کن انگار مرا نشناخت که خصمانه نگاهم کرد وبا بند کردن دستان نیرومندش به گلویم، شروع کرد آن را فشار دادن. هنوز در شک بودم و خفگی که کم کم نفسم را بند می آورد را باور نداشتم. به سختی دستهایم را روی دستش گذاشتم و منقطع نالیدم _محمد....رضا....منم....لیـ..لا....‌دا‌....ریـ...میک...شیم کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد. @makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر انگار خدا صدایم را شنید که با فریاد دوباره دختر فیلم، محکم روی میزپرتابم کردو به سمت تلویزیون یورش برد _ولش کنید بی ناموسا .... همتون رو میکشم کمرم محکم به عسلی کوبیده شده بود و گوشه پیشانی ام به ویترین کناری اش اصابت کرده بود. کم کم درد خودش را نشان می‌داد و خیسی خون پیشانی ام را روی موهای طلایی ام احساس می‌کردم. با گوشه چشم های نیمه بازم دنبال محمد رضا گشتم. تلویزیون را داغون کرده و روی زمین افتاده بود. سرش میان دستانش پنهان شده بود و در خودش می‌پیچید. نگران با سرفه و دردی که در کمرم به تدریج غیر قابل تحمل میشد، کشان کشان خودم را نزدیکش رساندم.گلویم درد می کرد اما سعی کردم صدایش بزنم. _محمد....رضا... شک نداشتم دچار حمله عصبی شده بود.چه بلایی سرش آمده بود که در این حالت حتی مرا هم نمی‌شناخت. دست لرزانم را دراز کردم و روی دستش گذاشتم.چشم هایش باز شد و خیره نگاهم کرد _چیزی نیست عزیزم....ببین تو خونمون هستی. کاسه چشم هایش را به اطراف چرخاند و دوباره نگاهش روی صورتم ثابت ماند. دست هایش از سرش جدا شد و سمت پیشانی ام رفت. _من.....این بلارو.....سرت آوردم!؟ انگشتانم را قلاب انگشتانش کردم و به سینه ام چسباندم _چیز مهمی نیست،خوب میشم. قطره اشکی از گوشه پلکهای موج دارش فرود آمد که دلم پایین ریخت.فقط یکبار گریه محمد رضا را دیده بودم.برایم سخت بود مردی که همچون کوه سخت و مقاوم بود حالا درمانده نگاهم میکرد و اشک می‌ریخت. کاسه چشم هایم پر آب شد و با دستی که کمی ضرب دیده بود اشک هایش را پاک کردم. با کمی تلاش فاصله میانمان را پرکردم و در آغوشش گرفتم _نبینم قهرمان من زمین خورده....پاشو محمد رضا.تو کاری نکردی....دست تو نبود. کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر _دایی منم می خوام بیام _کجا میای با این سر شکسته؟رنگ به رو نداری _نمیتونم محمد رضا رو تنها بذارم.دایی محمد رضا دیوونه نیست.فقط باید مشاوره بشه _میدونم دخترم.ولی خود محمد رضا خواسته بستری بشه...میگه میترسم به لیلا آسیب برسونم. اشک هایم را پاک کردم و با وجود دردی که در کمرم پیچید از تخت بیمارستان پایین آمدم. _چکار میکنی؟دکتر گفت لااقل بیست و چهار ساعت باید تحت نظر باشی روسری ام را مرتب کردم و چادرم را برداشتم _دکتر برای خودش گفته .میخوام محمد رضا رو ببینم.حق ندارن اونو تیمارستان بستری کنن.من اجازه نمیدم. دایی کلافه چادرم را گرفت و روی سرم انداخت _جفتتون شبیه همین....حرف حرف خودتونه.بشین روی صندلی برم با مسئولیت خودم ترخیصت کنم. روی صندلی نشستم و دایی از اتاق بیرون رفت. چرا موج های زندگی من تمام نمی شد؟ چرا هر بار به گونه ای باید ازهم جدا می افتادیم؟ _من بازم کم نمیارم....ایندفه هم نمیذارم ازم جدات کنن. غم و شرمندگی که تا لحظه آخر در نگاهش بود دلم را آتش میزد.چرا باید با فریاد زنی به آن حال می‌افتاد؟اگر در بیمارستان روانی بستری می‌شد آینده اش ، شغلش، وشاید خیلی از چیزهای دیگر را ازدست می‌داد. نمی‌دانم چقدر در فکر فرو رفته بودم که در اتاق باز شد و دایی با برگه ای که احتمالا برگه ترخیصم بود وارد اتاق شد. _بریم فقط....محمد رضا گفته تو رو نبرم پیشش.داره آماده می شه خودشو معرفی کنه.گفت باید زودتر می رفته اما فکر نمی کرده تا این حد روانش درگیر شده باشه. _من اجازه نمی دم.می خواد تحت نظر باشه اشکال نداره باشه،ولی باید خونه خودش و با مراقبت من خوب بشه. _عزیزم....این دیگه کار تو نیست.خدای ناکرده اگه.... _دفعه قبلم شما گفتین پرستاری از محمد رضا کار من نیست....ولی دیدین که از هر پرستاری بهتر ازش مراقبت کردم.موقعی که محمد رضا پیدا شد، باخودم عهد کردم دیگه ازش جدا نشم.پس خواهش میکنم مانعم نشین کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد. @makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر با تمام توانم نگذاشتم محمد رضا جایی برود.اما دو روز بود از من فرار می‌کرد و به بهانه های مختلف شب که از سر کارش برمی گشت به خانه دایی می‌رفت و تنهایم می‌گذاشت. با اینکه خانه دایی واحد روبه رویی بوداما احساس میکردم به فاصله یک شهر از من دور شده.... شاید باید صبر می‌کردم زخم پیشانی و کبودی دور گلویم از بین برود تا بتواند نگاهم کند. آماده شدم و با ظرف غذا،پشت در واحد دایی ایستادم و با بند کردن گوشه چادرم به دندانم دستم آزاد شد و زنگ در را فشار دادم. طولی نکشید که در باز شد و دایی با دیدن من و ظرف دستم آن را گرفت و تعارف کرد داخل شوم _بیا تو دخترم....آخه تاکی می‌خوای به این کارت ادامه بدی؟مگه اینجا غذا پیدا نمی‌شه بابا جان! در حالی که با چشم دنبال محمد رضا می‌گشتم جواب دادم _چرا ولی کوفته درست کرده بودم گفتم حتما دوست دارین....منم که تنهایی و بدون محمد رضا عادت ندارم شام بخورم.محمد رضا کجاست؟ _گفت خستم رفت بخوابه ناراحت روی یکی از مبل های طوسی رنگ پذیرایی نشستم و نگاهم به در اتاق افتاد _چون من اومدم فوری خوابش گرفت؟ _نه دختر گلم...این چه حرفیه، ولی فکر میکنم یه مدت همدیگه رو نبینید بهتر باشه.از فردا پیش روانپزشک میره و تحت درمان قرار میگیره.اما به فشارهای ذهنیش ترس آسیب رسوندن به توام اضافه شده _با شما در مورد مشکلش حرف نزد؟نگفت از چی رنج می‌بره؟ _تو که بهتر از من این پسرو می‌شناسی.تو دار تر از این حرفاس _نمی شه فردا منم همراهتون بیام؟میخوام بفهمم برای چی اینجوری شده. _میدونی که محمد رضا اجازه نمیده بغضم گرفت و از جایم بلند شدم _دایی چرا تا میام نفس بکشم دوباره یه اتفاقی می افته و خفم میکنه؟منم آدمم....بی‌توجهی و دوری محمد رضا داره اذیتم میکنه _کی گفته محمد رضا نسبت به تو بی توجه شده؟.... می‌فهمم اونم داره عذاب می‌کشه، اما میگه از کجا معلوم دوباره اون حالت بهم دست نده و اینبار بلایی سر لیلا نیارم؟ لیلا جان....تو بهترین و فداکار ترین دختری هستی که شناختم.تا قبل تو فکر می‌کردم کسی فداکارتر از من نسبت به همسرش وجود نداره.اما تو معادلاتم رو بهم ریختی.محمد رضا یک عمر هم سر به سجد بذاره و از خدا بابت وجود تو تشکرکنه بازم کمه. صدایش را پایین آورد و دم گوشم ادامه داد _ولی بیا وایندفه حرف منِ پیرمرد رو گوش کن.اگه با من همکاری کنی بهت قول می دم زودتر از اون چیزی که فکرش رو کنی محمد رضا خوب بشه. مکثی کرد و با هدایت من سمت در خروجی باهم از خانه بیرون آمدیم _ من میتونم جلو محمد رضا وایسم اما نمیتونم چیزی رو به تو تحمیل کنم.چون مظلوم ترین فرد این ماجرا تویی .اگه اجازه بدی میخوام دیگه نذارم محمد رضا تورو ببینه.من پسرمو میشناسم لیلا جان....این مشاوره هم بره کامل حرف نمیزنه. بذار این بار خود محمد رضا بیاد طرفت.بذار یکم خلا نبودت رو احساس کنه و زودتر میل به خوب شدن پیدا کنه.تو همیشه بودی و اینجوری نیازی نمی بینه تلاش کنه.اینو مشاور نگفته اما این موهای سفید و عمری که ازم گذشته اینو تایید میکنه.تو تاحالا بارها ثابت کردی چقدر پای محمد رضا وایسادی و هرکاری براش انجام دادی.حالا نوبتی ام باشه.... نوبت محمد رضاست. کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر _آماده‌ای دخترم؟ با تردید دور تا دور خانه‌ چشم گرداندم و سمت دایی قدم برداشتم _دایی شما مطمئنی؟ نباید از محمدرضا خداحافظی کنم ؟خیلی عصبانی میشه _دخترم مگه ما با هم حرفامونو نزدیم؟پنجاه بار این سوالو ازم پرسیدی و منم جواب دادم نگران نباش. _آخه... آخه اینجوری که درست نیست. _به نفع خودشه.... دکترش اصلاً ازش راضی نبود. میگه هر سوالی که من می‌پرسم مقاومت می‌کنه و اصل موضوع رو به من نمیگه.فکر میکنی اگه بفهمه می ذاره قدم از قدم برداری؟ همین جوری ام که خونه منِ مگه هر یه ساعت باهات تماس نمی گیره تا خیالش راحت باشه خونه ای ؟ بغضم گرفته بود و بزور جلوی ریزش اشک هایم را گرفته بودم.دلم نمی آمد و برایم سخت بود از محمد رضا جدا شوم. با کلی اصرار دایی قبول کرده بودم فقط یک تور دوهفته ای کیش بروم و دایی از نبود من سو استفاده کند و سد مقاومت محمد رضا را بشکند. _بریم عزیزم....یکم صبر کنی همه چیز درست می شه.بهش میگم خودم لیلا رو نمیذارم ببینی تا دکترت ازت راضی بشه.بریم بابا جان نگاهم را برای آخرین بار به خانه ام، به آشیانه ای که با عشق بنا شده بود،مبلی که همیشه محمد رضا روی آن می نشست و دراز میکشید دادم و با پلک هایی که خیس شده بود همراه یک چمدان از خانه خارج شدم. «ببخش عزیزم...راه دیگه ای برام نمونده.یه وقت فکر نکنی دارم برای خوش گذرونی میرم....لحظه ای بدون تو خوشحال نیستم.شاید بعداً بفهمی چقدر این کار برام سخت بوده » دلم پیش محمد رضا بود و قلبم هنوز دور نشده آهنگ دلتنگی سر میداد.بعد از دوماه زندگی مشترک اولین بار بود از او دور می شدم و از اضطراب و نگرانی، گذر زمان تا فرودگاه را متوجه نشدم. _حالا که موقعیتش پیش اومده استفاده کن و خوش باش.من مواظب محمد رضا هستم.برای اینکه بیشتر بهت خوش بگذره با هزار بدبختی اجازه ارغوان رو از پدرش گرفتم تا باهم خوش بگذرونید.فکر ناراحتی محمد رضام نباش.حتما درک میکنه هنوز تردید داشتم و منتظر یک اشاره دایی بودم تا برگردم.صدای ویبره و لرزش مبایلم از داخل کیف دستی ام باعث شد از این حال و هوا بیرون بیایم. دست بردم و با بیرون کشیدن گوشی و دیدن اسم محمد رضا روی صفحه دلم لرزید. کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر _محمد رضاس؟ با سوال دایی آب دهانم را فرو بردم و با سر تایید کردم _بده به من، یادم رفته بود گوشیتو ازت بگیرم که یه وقت وا ندی دایی با قاپیدن گوشی ماشین را کنار زد و آیگون سبز را بالا کشید. جواب نداده صدای فریاد محمد رضا از آن سوی خط در گوشم پیچید که ترسم را بیشتر کرد. _کجا رفتی که خونه نیستی؟ _چرا داد میزنی؟ با پایین آمدن صدایش به احترام دایی دیگر نمی شنیدم چه میگفت _پیش منه....دارم میبرمش یه جایی که از دست تو و کارات یکم نفس بکشه.محمد رضا بهت گفته بودم بخوای به حرف دکترت گوش نکنی لیلا رو ازت می‌گیرم.گفته بودم یانه؟ جوابش را نفهمیدم و همچنان که با ناخن و دندان به جان پوست لب هایم افتاده بودم با اضطراب گوشم را نزدیک تر بردم تا صدایش را بهتر بشنوم _بابا لیلا رو کجا بردی؟شما حق نداری زن منو بدون اجازه من جایی ببری _حق دارم خوبم حق دارم.فکر کردی یه دختر بی سرو صاحاب گیر آوردی و هر بلایی خواستی سرش میاری؟ _بلا کجا بود؟بابا من لیلا رو از جونمم بیشتر دوست دارم.شما که خوب میدونی اگه دست روش بلند کردم تو حالت طبیعی نبوده _مشکل همین جاست پسرم.از کجا معلوم دوباره از حالت طبیعی خارج نشی و بلایی سرش نیاری؟تا دوره درمانت پیشرفت چشمگیر نداشته باشه نمیذارم لیلا رو ببینی _گوشی رو بده لیلا میخوام باهاش حرف بزنم _گوشی لیلا از این به بعد دست منه و خودشم بخواد حق نداره با تو حرف بزنه. _بابا خواهش میکنم بامن این کارو نکن.فکر کردین الان که لیلا رو از من دور کردین من میتونم به درمانم ادامه بدم؟بخدا تا لیلا برنگرده یه جلسه هم از مشاوره نمیتونم برم.چون تمام فکر و ذهنم پیشش میمونه. _پس زودتر بشین درست و حسابی با پزشکت صحبت کن تا لیلا برگرده با سکوت محمد رضا فکر کردم تماس قطع شده است اما این بار مرا مخاطب قرار داد و قلبم تکان خورد _لیلا...میدونم صدامو می شنوی....برگرد....من بدون تو.... با خاموش کردن مبایل توسط دایی صدای ملتمس محمد رضا هم قطع شد.جگرم برای بغض صدایش آتش گرفت و با چشم های پر آب و التماس وار روبه دایی گفتم _دایی نمی‌تونم....بذارید برگردم کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر از دور صورت خندان ارغوان را شناختم که سمتمان دست تکان می داد _بریم دخترم ارغوانم رسیده، حتما خیلی وقته اومده با کشیده شدن چمدانم توسط دایی به ناچار دنبالش راه افتادم.ناخودآگاه با هر قدم گردن کج می کردم و سمت خروجی فرودگاه را نگاه می کردم. نمی دانم چرا امید داشتم محمد رضا بیاید و نگذارد بروم! ارغوان خودش را به ما رساند و با دایی دست داد _سلام دایی ،چرا این قدر دیر کردین؟ چیزی به پرواز نمونده دایی نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و جواب داد _چی بگم دخترم!بریم تا جا نموندین قریب یک ساعت با من حرف زده بود تا تصمیمم را عوض کند و پیش محمد رضا بازنگردم. با خاموش شدن گوشی من چقدر محمد رضا به دایی زنگ زد و در آخر دایی مجبور شد مبایل خودش را هم خاموش کند. با نزدیک شدن به گیت پرواز، دایی هردویمان را در آغوش کشید. _برید به امان خدا،ارغوان جان....این لیلاخانم هنوز دلش اینجا و پیش محمد رضاس، هم تو هم لیلا با مسئولیت من دارین به این سفر میرین. پس تو حواستو جمع کن دایی جان. _خیالتون راحت.ممنون که اجازم رو از بابام گرفتین.واقعا به این سفر نیاز داشتم. سوار هواپیما شدیم وانگار که تکه ای از وجودم را روی زمین جاگذاشته باشم دلم بیقرار شد.یاد آخرین پروازمان....سفر کربلا،امام رضا جان، آنهمه عشق و معنویتی که همرا او تجربه کرده بودم همه دوباره برایم تداعی شد. گیج ومنگ بودم.ارغوان کمک کرد کمربندم را ببندم و خودش هم با بستن آن تکیه به صندلی اش داد وچشم هایش را بست. _آخیش....همش فکر میکردم لحظه آخر بابام میاد و میگه نمیخواد بری.آخه با دایی عطا رودربایستی داره برای همین قبول کرد من همراهت بیام. با سکوت و خیره شدن من از پنجره کوچک هواپیما، به زمینی که به واسطه ابرها چیزی از آن معلوم نبود، ضربه نسبتا محکمی به بازویم زد که از سوزش آن نگاهم را از منظره بیرنگ بیرون گرفتم و با اخم به او دادم _عه..... چرا این جوری میکنی دردم اومد؟ _ببین لیلا خانم، اینو زدم که گربه رو دم حجله بکشم.داری با من مسافرت میری. نه قمبرک می گیری نه ناله و نکمه راه میندازی ونه محمد رضا میگی...وگرنه من میدونم و تو....من این همه راه نمیرم که تا آخر قیافه ماتم زده تو رو تماشا کنم. کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد. @makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر _خب عزیزان خسته نباشید.وایسید تا این بنای تاریخی رو معرفی کنم. اینجا معروف به قلعه جنی هست.البته وحشت نکنید فکر نکنم الان جن داشته باشه. همه شروع به خنده کردند و صدای خنده ارغوان هم که حسابی شاد بود کنار گوشم بلند شد. _همین طور که می بینید قلعه در نگاه اول یک بنای معمولی و قدیمی مثل همه قلعه‌هاست، فضایی مستطیل‌شکل، با دو بارو و یک بنای دوطبقه. اما مردم محلی اینجا داستانهایی درموردش میگن که باعث شده این اسم رو روش بزارن زن خوش برو رویی که وظیفه معرفی جاهای دیدنی را برای ما داشت نگاهی به قلعه که به فاصله کمی از آن ایستاده بودیم انداخت و با لبخندی که دندانهای سفیدش را نمایش میداد ادامه داد _این قلعه مرموز در گذشته پاسگاه و محل خدمت سربازان بوده ، اما در دهه چهل ورق برگشت و گزارش‌‌های زیادی مبنی بر مشاهده جن و اتفاقات عجیب‌وغریب اوضاع رو تغییر داد. بعد از مرگ چند سرباز هم، دیگه کسی تمایل به خدمت در قلعه جنی نبود. پاسگاه تخلیه شد و داستان‌های ترسناک قلعه همچنان ادامه داشت..... ارغوان باضربه آرامی به شانه ام حواسم را از حرف های زن مقابل پرت کرد _وای چه جالب! ....لیلا اصلا نمیدونستم همچین جاهایی تو ایران وجود داره.هرچی ازت تشکر کنم کمه. لبخندی زدم و با گرفتن دستهایش جواب دادم _خوشحالم عزیزم راضی هستی _خوشحال که هستم ولی قیافه ناراحت تو ضد حالم میزنه.تو این سه روز اصلا یه بارم نخندیدی _نه خوبم.تو زیادی حساس شدی _خیلی خوب.ولی کاش این چادر رو در می آوردی ...هوا گرم و شرجیه اذیت میشی _من راحتم ارغوان _باشه بابا...بحث کردن با تو فایده نداره. ارغوان که از ابتدا مانتوی بلند پوشیده بود و چادرش را در آورده بود، چند بار این پیشنهاد را به من هم داده بود و من نپذیرفته بودم.خدارا شکر من کربلایی شده بودم و این چادر فقط در خلوت از سرم می افتاد.با راه افتادن جمعیت با آنها هم قدم شدیم و ارغوان دیگر چیزی نگفت. ارغوان راست می گفت....کیش جای بسیار دیدنی بود. دره پرتغالی ها،کشتی به گل نشسته یونانی ها که ارغوان کلی عکس از نمای غروبش گرفته بود.فردا هم قرار بود به شهر زیر زمینی کاریز برویم..... اما چرا هیچ کدام از اینها نمی‌توانست خوشحالم کند! مکان ها به اندازه کافی جذاب نبودند یا همسفرم کسی نبود که باید کنارم می بود؟ چیزی که برایم مسلم بود،این سفر با سفر و ماه عسلی که با محمد رضا داشتم اصلا قابل قیاس نبود. جای متفاوت و همسفری خاص، آن را در ذهن و قلبم ابدی ساخته بود. کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر _پاشو بیا بریم یکم ساحل قدم بزنیم.این چند روزم مثل برق و باد میگذره پشیمون میشیا _ول کن ارغوان...تو خسته نمیشی؟یه ساعت پیش ساحل بودیم. _پاشو‌دیگه تنبل،الان نزدیک غروبه منظره قشنگی داره. با اصرار و غر زدن های ارغوان به ناچار آماده شدم و روی شن های سفید ساحل قدم زدیم.چقدر منظره غروب زیبا بود.البته شمال هم که بودم غروب دریا را تماشا کرده بودم .اما انگار ساحل ها هم باهم تفاوت دارند وبا هرکدام حس و حال متفاوتی به انسان دست می‌دهد. چند بار وسوسه شده بودم از مبایل ارغوان به خانه زنگ بزنم.یک هفته بود از محمد رضا خبر نداشتم و دلم برایش شور میزد.دایی هم جواب درست و حسابی نمی داد. _لیلا اونجارو نگاه....این دختر پسرا چرا اینجوری اومدن بیرون؟ بدون اینکه به سمت جایی که ارغوان اشاره کرده بود نگاه کنم، دستش را کشیدم تا مسیرمان را عوض کنیم _بیا بریم به اونا چکار داری؟ _چرا اینجوری می کنی کاری ندارم باهاشون! میخوام برم اونطرف قبل از اینکه جواب ارغوان را دهم و از آنجا دور شویم،دو تا از پسرها از اکیپشان جدا و سد راهمان شدند. _سلام حاج خانم درخدمت باشیم.یه منبر برای این دخترا و شراره های آتیشی که انداختن بیرون نمیرید؟شاید به راه راست هدایت شدند. با صحبت پسر جوان که موهای فر و مجعدی داشت همه همراهانش خندیدند. یکی از پسرهای گروهشان گفت _ول کن کیا شر میشه.چکارشون داری بذار برن _ نه آخه برام سواله ...این با این چادر چاقچو نباید بره کشور عربا زیارت؟اینجا چکار میکنه؟البته خیلی از امسال اینا همین که از کشور خارج شدند از خجالت همه در اومدن و به هر چی مثل روشنکه گفتن زِکی _خفه شو کیا از من مایه نذار....ببین دفعه چندمه داری به من تیکه میندازی. _جلو حاج خانم زشته صلوات بفرستین بچه ها . اینبار دختری که لباس و تیپ پسرانه داشت اظهار فضل کرده بود وهمه شان با تمسخر شروع کردن به صلوات فرستادن ارغوان دستش را از دستم رها کرد و یک قدم به سمت پسر گستاخ و همراهش،که چیزی نمی گفت و تنها با لبخند به من زل زده بود برداشت و با اخم گفت _دلقک بازیت تموم شد؟حالا از جلو رامون بزن به چاک _نه بابا ...این یکی انگار از خودمونه دوباره همه زدند زیر خنده.جلو رفتم و از بازوی ارغوان گرفتم و گفتم _بیا بریم.چرا با اینا وایسادی کَل کَل میکنی؟ _ نه ازت خوشم اومد....نزنم به چاک مثلا میخوای چکار کنی؟ _اونوقت بامن طرفی ....موقشنگ با دیدن مردی که از پشت سر پسر بیرون آمد و گوینده این حرف بود شوکه شدم و مات نگاهش کردم . کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد. @makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐