🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۵۳
✍ #بانونیلوفر
_نمیشه ....باید برگردی
_خواهش میکنم مامان ثری ...دو هفته به آخر تابستون مونده بذار بمونم.
گلخونه تازه بار داده این همه زحمت کشیدم همش هدر میره
_گفتم که باید تنبیه بشی ....پدرتم پیغام داده راهیت کنم.
پشت ستون بزرگ سالن در حالی که اشک می ریختم توبیخ بی رحمانه ی ارمیا را دزدانه تماشا میکردم.
وقتی گفت نگران نباشم و با دلسوزی زخم دستانم را بست، هرگز فکرش را نمی کردم بخواهد گناه مرا گردن بگیرد.
نفهمیدم چه بهانه ای آورده بود که به سادگی ثریا خانم را به انجام این کار متقاعد کرده بود.
از این خانه تنها هادی اصل داستان را می دانست که خودم به او گفته بودم.انگار اوهم فهمیده بود چه حال بدی دارم که چیز زیادی نگفت
بیشتر از همه عذاب وجدان آزارم میداد.ارمیا گلخانه اش را خیلی دوست داشت و با عشق در آن کار می کرد.اما حالا به خاطر بی احتیاطی من باید از این جا میرفت.
به حیاط آمدم تا بیشتر از این شاهدشماتت ارمیا نباشم.
به شدت از دست خودم عصبانی بودم که چرا اینقدر باعث درد سر میشوم و مزاحم هستم.
اگرمن نبودم مامان مجبور نبود دوسال توهین و تحقیر های زن عمویم را تحمل کند وبه شهر میرفت و به کار تدریسش ادامه میداد.چون در صورت رفتن عمو مرا از مامان می گرفت، ناچار به ماندن بود
اگر من نبودم هادی که علاقه زیادی به درس خواندن داشت خیلی وقت پیش برای ادامه تحصیل این خراب شده را ترک می کرد.
وحالا ارمیا هم چوب سر به هوایی مرا خورده بود و باید میرفت.
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۵۴
✍ #بانونیلوفر
کنار درخت انجیری که اولین بار اورا دیده بودم ایستاده و گوشه ی روسری ام را غمگین به بازی گرفته بودم.
ارمیا این خانه را ترک می کرد و قرار بود چند روز دیگر هادی نیز به شهر برود و با کمک ارمیا هم درس بخواند هم کار کند.
نتوانستم دیگر با او روبه رو شوم و دوروز خودم را در اتاق حبس کردم.حالا که می دانستم میخواهد برود یواشکی پشت درخت قایم شدم تا مخفیانه رفتنش را ببینم.
احساس خاصی در دلم آزارم میداد و از رفتنش به شدت غمگین بودم
_پس حتما با اون دوستت هماهنگ کن که من هفته دیگه اومدم حیرون و سیرون نشم
با صحبت هادی که از در سالن خارج شده بود و احتمالا مخاطبش ارمیا بود
خودم را پشت درخت کشیدم و مخفی شدم.
_هادیه کجاست ؟ اونکه دم به دقه اینجا ولو بود؟
ارمیا این را درحالی که به اطراف سر می چرخاند گفته بود
_نمی دونم از بعد اتیش سوزی خیلی گوشه گیر شده.... من فکر میکنم از توام خجالت میکشه
ارمیا سنگی را از جلوی پایش پرتاب کرد و گفت
_من راستشو گفتم.اگه من حواسشو پرت نمی کردم شاید اونطوری نمیشد.پس بهش بگو خودش رو ناراحت نکنه.
من بازم میام و سه تایی گلخونه رو گسترش میدیم.
راننده بیرون منتظره وقت ندارم بمونم تا از هادیه ام خدافظی کنم.
از طرف من ازش خدافظی کن و بهش بگو.... هیچی فقط همین ....من دیگه باید برم.
ارمیا رفت.اگر میدانستم در این تابستان آخرین و بهترین روزهای خوش زندگی ام را گذراندم و از این به بعد دنیا روی بی رحمش را نشانم خواهد داد....شاید جلو میرفتم و می گفتم.....خیلی زود برگرد.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜.
⌛️💻⏳💻⏳
#هکر_کلاه_سفید
#خِشت۷۶
✍#بانونیلوفر
رو به عطیه گفتم
_شما برین داخل فعلا به مامان چیزی نگین تا خودم بیام
_هنوز باورم نمیشه همچین کاری کردی؟یعنی یه ذره پیش خودت مارو آدم حساب نکردی که بهمون نگفتی؟
کلافه چند قدم نزدیک عطیه شدم و جواب دادم
_گفتم که شرایط جوری نبود که بیام به شما بگم....تو منو اینجوری شناختی که بدون خانواده ام تصمیم به این مهمی بگیرم؟
عطیه با نگاهی به سارا به جای جوابم رو به دخترا کرد وبا دلخوری گفت
_بیاید بریم.فکرشم نمیکردم یه شبه صاحب زن داداش بشم.
با حرف عطیه دخترا که هنوز شوکه بودن با نگاه دنباله دارشون روی سارا یکی یکی پشت سر عطیه وارد سالن شدن.
درمونده دستی پشت سرم کشیدم و برگشتم سمت سارا که همچنان آروم گریه میکرد.
چند قدم رفته رو برگشتم و جلوش وایسادم
اون لحظه خودمم نمیدونستم باید چکار کنم و همین جوری برای اینکه حرفی زده باشم گفتم
_خوب الان یه ذره شوکه شدن.وگرنه اینجوری نیستن به مهمون بی احترامی کنن.
من براشون خیلی مهمم و حسابی ازم دلخور شدن.شما به دل نگیر
دستی به صورتش کشید و با بغضی که هنوز تو گلوش مونده بود جواب داد
_حق دارن....یه دفه یه آدم غریبه وارد خانواده شون شده و....
فکر میکنم بهتره برگردم تهران پیش شهره.اینجوری هم شما بیشتر ازاین تو دردسر نمی افتین،هم من احساس مزاحم بودن خفم نمیکنه
اخمام تو هم رفت و دست به کمر زدم و گفتم
_چکار کنی؟!مگه من مسخره توام؟
انتظار این حرف رو ازم نداشت که سرش رو بالا آورد و با تعجب نگام کرد
_قبل از محرمیت بهت گفتم الانم دیر نشده ببین اگه نمیتونی قبول نکن!
به خاطر این بازی که راه انداختیم من دل خانواده ام رو شکستم، حالا به همین راحتی میگی بر می گردم پیش شهره؟
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💻💿💻💿💻💿
#هکر_کلاه_سفید
#خِشت۷۷
✍#بانونیلوفر
_بیا ننه ...قربون قد و بالای پسر گلم برم الهی.
جلو رفتم و کنار مامان نشستم ودستاش رو بوسیدم. بغلم گرفت و با ذوق پیشونیم رو بوسید
_بهتری مامان؟عطیه می گفت جلساتی که دکتر برات نوشته درست و حسابی نمیری
_حرف دکترارو ولش کن.فقط میخوان پول چاب بزنن.
لبهایش کش آمد و ادامه داد
_اومدی بمونی ؟این دخترا تو نباشی اصلا حواسشون به من نیست.
_مامان!ما حواسمون نیست؟
_آره...هی میگم برام کره محلی بگیرین صبونه بخورم میگین برا چربیت خوب نیست....میگم چرا چای بی قند بهم میدین میگین برا قندت بدِ
دوباره صورتش را سمت من برگرداند و گفت
_به خاطر اینکه من زیاد دستشویی نرم بهم غذا کم میدن
_وای مامان...
_همین عطیه چند بار سرم داد کشیده....
شکایت های مامان تمومی نداشت.باید یه جوری بحث سارا روپیش میکشیدم
_فعلا که هستم.تا ببینم چکاری گیرم میاد.فقط .....
روبه عطیه گفتم
_برو یه چایی بذار دور هم بخوریم.
عطیه پشت چشمی برام نازک کرد و از اتاق بیرون رفت.
از سارا خواسته بودم داخل سالن بشینه تا با مامان صحبت کنم.
مامان واسه خودش خیالاتی برای من و ریحانه بافته بود که کار منو سخت میکرد.
_راستش من با همکارم اومدم.
_خدا مرگم بده...مهمون داریم و این دخترا اینجوری میگردن؟
_مهمونم خانومه مامان
⌛️💻⏳💻⏳
#هکر_کلاه_سفید
#خِشت۷۸
✍#بانونیلوفر
_با توام آرش ...!این کیه برداشتی آوردی اینجا.....؟تو خجالت نمی کشی دست یه دختر که معلوم نیست کس و کارش کیه و چه تربیتی داره گرفتی و آوردی جلو من می گی زنمه؟
_مامان!
_مامان و درد.... هوی دختر منو نیگا
سارا که مضطرب کنار دیوار مچاله شده بود،نگاش بین آبجیام که جیکشون در نمی اومد و مامان که از عصبانیت سرخ شده بود جابه جا شد.
_خوب گوشاتو باز کن....آرش دختر عموش نامزدشه.امروز و فردا میرم برا پسرم می گیرمش.پس همین الان جول و پلاست رو جمع کن از خونه من برو بیرون.
چشماش پر اشک شدو قبل از اینکه روی صورتش بریزه سمت در دوید
سریع جلوش وایسادم و با اخم گفتم
_کجا؟...زن من جاش تو خونه منه و بدون اجازه من حق نداره جایی بره
چشماش از این گشاد تر نمیشد.
_من....من که...شما چی میگی؟
جوابش رو ندادم و از بازوش گرفتم و سمت مامان چرخوندم
_مامان...احترامت برام واجبه نوکترم هستم.
ولی این خانم الان زن من، ناموس منه....بدون اجازه من پاشو از این خونه بذاره بیرون قلم پاشو میشکنم.چند بار بهتون گفتم دست از سر ریحانه بردار....نه اون به درد من میخوره نه من به بدرد اون
خودم رو درک نمیکردم که چرا نمیتونم بذارم سارا بره
شاید به خاطر تعصب ،دلسوزی یا هر توجیهی که برای خودم می بافتم.
مامان که دید نمیتونه کاری کنه شروع کرد به جیغ کشیدن وخود زنی
_ای خدا....ببین به چه روزی افتادم. پسرم به خاطر یه زن منو از خونه اش میندازه بیرون.....باید همون موقع که باباتون گور به گور شد شوهر میکردم.از خودش چه خیری دیدم که از بچه هاش ببینم.عمر و جوونیم رو پای شما گذاشتم آخرش جوابم این شد.
مامان نقطه ضعف مارو میدونست و هر وقت کم می آورد شروع میکرد به فحش دادن بابای خدا بیامرزم.
به عطیه و فاطمه اشاره کردم تا مامان رو آروم کنند.گاوم زاییده بود.
همون طور که بازوی سارا رو گرفته بودم سمت بیرون اتاق هدایتش کردم. از اتاق که بیرون اومدیم....
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💻💿💻💿💻💿
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۵۵
✍ #بانونیلوفر
روزها از پس هم می گذشت و با رفتن هادی هم به شهر، دچار افسردگی شده بودم.
انگار همین دیروز بود ارمیا با هادی مردانه دست داد و رفت.
آخرین لحظه از پشت درخت بیرون آمدم و با رفتن هادی دنبال ماشین ارمیا دویدم تا از او خداحافظی کنم،اما دیر شده بود.
در مدت عمر کوتاهم فقط زمانی که همراه هادی و ارمیا از روستایمان دور شده بودم از روستا خارج شده بودم.
حالا دو هفته بود از خانه هم بیرون نیامده بودم.
مثل سابق دل و دماغ پرسه زدن در حیاط و شیطنت را نداشتم و بدون هیچ اعتراضی در کارها به مامان کمک می کردم.
_هادیه ....مادرفکر کنم وقتشه ....از دیشب هی میگیره ول میکنه و دردش بیشتر میشه .... برو پیش ننه حاجی .... بگو جلدی بیاد ...برو مادر
با صدای گرفته مامان با وحشت از رختخوابم بلند شدم و دنبال روسری ام گشتم
_مامان ....ننه حاجی که رفته خونه دخترش ده بالایی
_برو ....دیروز برگشته...وای هادیه بجنب
روسری ام را پیدا کردم و کج و ماوج روی سرم انداختم و به سرعت از خانه خارج شدم.
تمام راه را از وحشت اینکه بلایی سر مامان بیاید، کفش هایم را در آورده و پا برهنه دویده بودم تا شاید سرعتم بیشتر شود.
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۵۶
✍ #بانونیلوفر
دو ساعت بود مامان درد می کشید وفرزندش ،عجله ای برای بیرون آمدن نداشت.
تمام ناخن هایم را جویده بودم و تازه به جان پوست لبم افتاده بودم که صدای گریه ی نوزاد، بعد از مدت ها لبخند را برلبم آورد.
خوشحال پشت در رفتم تا اجازه ورود
بگیرم که در باز شد و ننه حاجی دست به کمر از اتاق بیرون آمد
_دختر ...برو پیش مادرت حال نداره، کمک کن بچش رو شیر بده
یه چیز قوت دارم براش بیار بخوره
با خوشحالی باشه ای گفتم و با گذشتن از پیرزن دراز و لاغر در را باز کردم.
ذوق داشتم بدانم صاحب خواهر شده ام یا برادر!
البته دوست داشتم دختر باشد و مرا از تنهایی در بیاورد.
داخل اتاق شدم و چهره ی رنگ پریده ی مادرم را ندیده، سراغ نو رسیده رفتم.
نزدیک رختخواب که شدم بادیدن
نوزادی که چشم هایش بسته بود و صورت سرخی داشت و گه گاهی ونگ ضعیفی از خود در می آورد،خواستم در آغوشش بگیرم.
_بهش دست نزن ....نمی تونی درست بگیریش
_میتونم ....حتما دخترِ، مامان چه خوب شد دختر شد دیگه تنها نیستم.
لبخند بی جان مامان مجوزی شد تا اورا در آغوش بگیرم.
با احتیاط و مانند شیئ باارزش میان بازوانم جا دادمش
احساس عجیبی داشتم و انگار مهر این کودک مانند تیری به قلبم نشست.
_اسمشو چی بذاریم مامان ؟
مامان با همان لبخند بی جانش جواب داد
_هادی ....هادیه ....هانیه.... اسمشو می ذارم هانیه
_هانیه...!آبجی کوچولو،از این به بعد من مراقبت هستم تا بزرگ و خانم بشی.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜.
⌛️💻⏳💻⏳
#هکر_کلاه_سفید
#خِشت۷۹
✍#بانونیلوفر
_معلوم هست چته؟گفته بودم شاید مامانم حرفای خوبی نزنه
حرصی بازوش رو از دستم کشید و همراه بغضی که تو صداش بود جواب داد
_آقای محترم.قرار نبود شما منو همسر جدی خودتون معرفی کنید
چرا به خانوادهتون نمیگید من اینجا مهمون هستم تا فکر نکنن اومدم اینجا جاگیر بشم و جای عروس انتخابی شون رو بگیرم؟
شاید اون موقع از دست شما ناراحت نمی شدن و منم تحقیر نمی شدم.
_برای اینکه اون موقع بیشتر سرزنشم میکردند که به تو چه ربطی داشت.
حق به جانب دستامو داخل جیبم کردم و ادامه دادم
_البته که قضیه من و شما جدی نیست!
میبینی که من اصلاً شرایط ازدواج ندارم.
در مورد دختر عمومم باید بگم اگه شما هم نبودین با این ازدواج مخالف بودم وبازم مامانم ناراحت می شد.
زیر لب پر رویی گفت و با برگردوندن صورتش چمدونش رو برداشت
_من کاری به مسائل خانوادگی شما ندارم.شمام هیچ مسیولیتی در قبال من ندارید.
لطفا صیغه رو فسخ کنید تا من برگردم تهران
چمدون رو دور زدم و تو کمترین فاصله جلوش وایسادم.
با انگشت شصت و اشاره دستی دور لبم کشیدم و گفتم
_تو اتاق گفتم.حق نداری بدون اجازه من از این خونه بیرون بری.
چمدونش رو زمین گذاشت و برای اولین بار تو چشمام زل زد
_هدف شما از نگه داشتن من چیه؟واقعا چه ربطی به شما داشت که به من کمک کردین؟
طلبکار جواب دادم
_ربطش به خودم مربوطه....شمام تا زمانی که تو عقد من هستی نمیتونی جایی بری
نیشخندی زد و گفت
_اگه بخوام برم کی جلوم رو می گیره؟من از دست شهره با اون همه محافظ فرار کردم، فرار کردن از این قوطی کبریت که کار مشکلی نیست.
فاصله ام رو باهاش به صفر رسوندم و با چشم هایی که از عصبانیت کاسه خون شده بود گفتم
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💻💿💻💿💻💿
⌛️💻⏳💻⏳
#هکر_کلاه_سفید
#خِشت۸۰
✍#بانونیلوفر
فاصله ام رو باهاش به صفر رسوندم و با چشم هایی که از عصبانیت کاسه خون شده بود گفتم
_میتونی امتحان کنی.اون قلدارو رو که دیدی،با اینکه زیاد بودن چه جوری ترکیب صورت بعضیاشون رو بهم ریختم.
ببین این مشت باتو که یه پارچه استخونی چکار میکنه.
ناباور با دهن باز نگام کرد که ادامه دادم
با فرار از خونه من،غیرتم روزیر پا میذاری.
هر کاری میکنی با غیرت من بازی نکن.
ازنفسای تندش و لرزش دستاش فهمیدم ترسیده.
لحنم رو کمی آروم کردم و با فاصله گرفتن ازش ادامه دادم
_کاری به داد و فریاد مامانم نداشته باش و مستقیم برو اتاق من.
هر امکاناتی بگی داره....تا من میشینم درست و حسابی از دل خانواده ام در میارم ،برو لباسات رو عوض کن تا بگم برات ناهار بیارن.
هنوز از رفتار من مات بود که با برداشتن چمدونش سمت اتاقم قدم برداشتم.
در اتاق رو باز کردم و برگشتم به قیافه وارفته اش نگاه کردم
_بیا دیگه....میخوام برم نماز بخونم.
**
_مامان که داد و فریاد کار هر روزشه،حالا حالا ها باید نازش رو بکشی.
ولی واقعا این دخترِ کس و کاری نداره برداشتی آوردیش اینجا؟
_گفتم که مشکلی برای خانواده اش پیش اومده که ناچار شدم بیارمش اینجا....یکم ماکارونی بکش ببر اتاق از دیشب هیچی نخورده
عطیه ابرویی بالا انداخت و با گرفتن دوبشقاب مشغول کشیدن ماکارونی خوشرنگ شد.
یه سینی برداشت و یه سبد سبزی با بشقابای پر شده داخلش گذاشت
_بیا ببر همونجا باهم بخورید.از الان بگم من نوکر زن تو نیستم.
از فردا باید تو کارای خونه کمک کنه
خندیدم و گفتم
_ای حسود تنبل...باشه بذار یخش باز بشه میگم تو کارا کمکتون کنه
سینی رو برداشتم و چند ضربه به در اتاق زدم و بعد از چند لحظه داخل اتاق شدم.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💻💿💻💿💻💿
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۵۷
✍ #بانونیلوفر
کودک دو روزه در آغوشم پتو پیچ بود وبه لبخند های گاه و بیگاهش در خواب لبخند میزدم.
هنوز زود بود برای اینکه بفهمم شبیه کیست اما باز هم مشخص بود که او هم مانند من کپی برابر اصل مامان شده است.
مامان تهرانی تباری که هیچ وقت نفهمیدم چگونه با پدر روستایی ام ازدواج کرده بود.
بارها پرسیده و جوابی برایش نشنیده بودم
حتما هادی با دیدن نو قدم خانواده باز اعتراض میکرد که چرا تنهااو شبیه مامان نشده است.
هرچند پدرم زمانی درکل روستا به خوش قیافه ای وجذابی مَثَل بود،اما چند ماه پیش که آفتابی شده بود چیزی از آن همه یال و کوپال برایش باقی نمانده بود.
حالا هم نمی دانست صاحب دختری دیگر شده است.
با شروع پاییز هوا روبه سردی می رفت. با نسیمی که وزید به اتاقمان بازگشتم تا مبادا خواهر دوست داشتنی ام سرما بخورد.
وارد اتاق که شدم به جای خالی مامان نگاه کردم که از امروز شروع به کارش کرده بود.
با حال نا مناسب و با وجود اجازه ی ثریا خانم برای استراحت چند روزه اش، باز هم خواهرم را به من سپرده بود و در آشپزخانه مشغول شده بود.
شاید می ترسید با استراحت زیاد ثریا خانم به فکر یک خدمتکار دیگر بیفتد.
چقدر دلم برای مامان می سوخت.
در این چند سالی که پدر معتاد شده بود بسیار آزار دیده بود و یک تنه از دو فرزندش مراقبت کرده بود
هانیه را سر جایش خواباندم و برای چندمین بار سراغ نامه ای که هادی نوشته بود رفتم.
خبر داده بود که در مدرسه شبانه روزی درس میخواند و روزها در چابخانه ای کار میکند.
چقدر دلم برای کَلکل با او تنگ شده بود.
خاصیت انسان همین است که تا چیزی را دارد برایش بی اهمیت و قدرش را نمی داند.
اما امان از آن روزی که در آرزوی لحظه ای کنارش بودن بال و پر بزند.
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔🎭💔
🎭💔🎭💔
🎭💔
#رویای_سبز
#خِشت۵۸
✍ #بانونیلوفر
لالالالا،گل آبشن،
کا کا رفته چشوم روشن
لالالالا، گل خشخاش
کا کا رفته خدا همراش
لالالالا، گل زیره
بچم آروم نمیگیره
گل سرخ منی ، شاله بمونی
زعشقت می کنم من باغبونی
لالایت می کنم خوابت نمیاد
بزرگت می کنم یادت نمی یاد
عزیزم کوچکم رفته به بازی
به پای نازکش بنشینه خاری
به منقاش طلا خارش در آرید
به دستمال حریر رویش ببندید
لالالالا، گل پسته
بابات رفته کمر بسته
لالالالا،گل نعناع
کا کا رفته شدم تنها
هانیه ی کوچک یک ساله شده بود و با شیرین زبانی هایش امید دوباره ای به زندگی من و مادرم داده بود
دیگراز آن دختر شر و شور خبری نبود و به دختری سخت ومحکم تبدیل شده بودم.
یک تنه هم از خواهرم نگه داری می کردم،هم در خانه ثریا خانم همه کارها حتی باغبانی با من بود.
علی رقم خواستگاران زیادی که داشتم ومخالفت مامان به همه آنها جواب منفی میدادم.
مامان دیگر توانی برای کار کردن نداشت وبه خاطر ضعف جسمی شدید، کار زیادی نمی توانست انجام دهد.
پس باید می ماندم و تا آمدن هادی مراقب آنها میبودم.
_هادیه جان .... صبحانه *آش سبزی بار گذاشتم ...برای ثریا خانم رو بکش ببر اتاقش
در حالی که تازه هانیه را خوابانده بودم چشمی به مامان گفتم و وارد آشپز خانه شدم
آش را در کاسه ای کشیدم وسمت اتاق ثریا خانم قدم برداشتم
این روزها حال مساعدی نداشت و از قبل کم حرف تر شده بود.
چند ضربه به در کوبیدم که بی جواب ماندم.
جوابی که نشنیدم وارد اتاق شدم
_ببخشید ثریا خانم در زدم نشنیدین، صبحانه آوردم
سینی دستم را روی میز گذاشتم و به سمت ثریا خانم که روی تخت خوابیده بود برگشتم. با دیدن چشم های بسته اش جلوتر رفتم.
*نوعی آش شیرازی که در وعده ی صبحانه صرف میشود.
سلام دوستان ادامه رمان رویای سبز در این کانال بارگزاری میشه 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/908854376Cb99387a746
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜.
⌛️💻⏳💻⏳
#هکر_کلاه_سفید
#خِشت۸۱
✍#بانونیلوفر
گوشه ای زانو بغل گرفته بود و هنوز لباس عوض نکرده بود.
جلو رفتم و با گذاشتن سینی مقابلش چهار زانو نشستم.
_دستپخت عطیه حرف نداره، بزن به رگ که میدونم خیلی گرسنه ای
قاشق رو برداشتم و داخل بشقاق گذاشتم وسینی رو بیشتر سمتش هل دادم.
هنوز تو همون حالت بود و با اخم نگام میکرد.
_نترس...از سمت من آسیبی به تو نمی رسه.
من یا کاری رو قبول نمیکنم، یا اگه کردم تا آخرش میرم.
چه بخوای و چه نخوای الان مسئولیتت با منه.پس الکی خلق منو و خودت رو تنگ نکن و بذار این چند وقت مثل دو تا دوست باهم باشیم تا تکلیفت معلوم بشه
نگاش رو ازم گرفت و دو باره به نقطه نا معلومی خیره شد.
_باشه...من میرم که تو راحت غذا بخوری.ولی برگشتم بشقاب خالی باشه
دست دراز کردم تا بشقابم رو بردارم که گفت
_شاید حالا حالا ها تکلیف من مشخص نشد.میخوای تا کی منو اینجا نگه داری و زندونی کنی؟
از اینکه برای اولین بار مفرد صدام زده بود یه تای ابروم بالا رفت و با لبخند ریزی گفتم
_کی گفته تو زندونی هستی؟تو آزادی هر جا خواستی بری اما با اطلاع من.
تا هر وقتم نیاز باشه اینجا می مونی و همراه دخترا زندگی میکنی.
احساس کردم از صحبتم یکم خیالش راحت شد که از اون حالت در اومد
_من اگه تو این اتاق بمونم....شما کجا میرید؟
_قرار نیست جایی برم.اینجا اتاق کار منه و باید همینجا باشم
دوباره چشماش گرد شد و پرسید
_پس من این مدت کجا بمونم؟
نتونستم جلو خنده ام رو بگیرم وشروع کردم بلند خندیدن.
با نگاه خاصی سکوت کرده بود.
برای اذیت کردنش جلوی خنده ام روگرفتم بدون جواب با برداشتن بشقاب غذام از اتاق بیرون اومدم.
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💻💿💻💿💻💿
⌛️💻⏳💻⏳
#هکر_کلاه_سفید
#خِشت۸۲
✍#بانونیلوفر
_بفرما....انگار بشقاب رو شسته.خیالت راحت شد؟
به عطیه که سینی خالی از غذا رو آشپزخونه آورده بود نگاه کردم و با کمی اخم گفتم
_ببینم تو الان داری با من اینجوری حرف میزنی؟از کی تا حالا حرمت کوچیک بزرگتری یادت رفته!
نگاهش شرمنده شد و سرش رو پایین انداخت
_ببخشید....آخه هنوز نتونستم هضم کنم بی خبر ما رفتی زن گرفتی
با لبخند جلو رفتم و پیشونیش رو بوسیدم
_قربون خواهر گلم برم.مطمئن باش اگه شرایط خاص نبود این کارو انجام نمی دادم.
شما که میدونید چقدر برای من مهمید
این حرفی که میزنم به کسی نگو....سارا کسی رو نداره و از دست ظلم های زن باباش به من پناه آورده.
نمیخوام فکر کنه اینجا یه مزاحمه.سعی کن زیاد با مامان روبه رو نشه ولی کمکی چیزی خواستی بهش بگو انجام بده
عطیه که از حرف من شوکه شده بود بعد از چند لحظه مکث گفت
_یعنی شما بهم علاقه ندارید؟
_نه....فقط برای اینکه بتونه اینجا بمونه محرم شدیم.
_داداش!آخه مگه میشه؟پس الان این شب کجا بخوابه؟
یاد حالت صورت سارا افتادم که همین سوال رو ازم پرسیده بود و دوباره لبخند رو لبم نشست
_ این نه و سارا ....پیش شما میخوابه دیگه
_ما که بزور تو سالن جا میشیم.پیش مامانم که نمیتونه بمونه.
کسی ام دوست نداره اتاق مامان باشه.
آخه دم به ساعت به آدم حرف میزنه و تا صبح ناله درد پاهاش رو داره نمیذاره آدم بخوابه
_دوتا تون بیاید اتاق من بخوابید سارا بیاد سالن
_داداش توام تا صبح کار میکنی لامپ اتاقت روشنه نمیذاری بخوابیم .تازه اتاقت جانداره.
من که نمیام بقیه رو نمیدونم.
_خیلی خوب...یه کاریش میکنیم.
مامان چطوره هنوز عصبانیه؟
_عصبانی! کسی جرات نداره از پهلوش رد بشه.کار خودته داداش.
باید بری از دلش در بیاری وگرنه اعصاب همه رو بهم میریزه
کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.
⚜@makrmordab⚜
💻💿💻💿💻💿