eitaa logo
مکر مرداب(هکر کلاه سفید)
9.6هزار دنبال‌کننده
410 عکس
29 ویدیو
0 فایل
رمانهای بانو نیلوفر(ز_م) کپی رمان❌ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 جمعه هاوایام تعطیل پارت نداریم تبلیغات ⁦ https://eitaa.com/tablighat_basarfa
مشاهده در ایتا
دانلود
💻⏳💻⏳ نزدیک ظهر و حسابی گرسنه ام شده بود.خمیازه ای کشیدم و سمت آشپزخونه پایین به راه افتادم.با سرو صدای مهمونی دیشب نتونستم درست بخوابم. از پله ها پایین اومدم و نگاهی به اطراف انداختم‌.عطر گلای میز بزرگ سالن همه جا رو پر کرده بود. دیشب ساحل برای ورود برادرش حسابی سنگ تموم گذاشته بود هنوز به آشپزخونه نرسیده بودم که منصور آشفته از اتاقش بیرون اومد. با دیدن من سریع خودش رو بهم رسوند وگفت _برو وسایلت رو جمع کن...هیچی ام نپرس...زود باش _چی شده؟ کلافه گفت _زود باش فرصت نیست توضیح بدم.آرش اومده دنبالت...با مجوز قانونی...تا نیم ساعت دیگه اینجا میرسه مات نگاهش کردم که دست رو شونه ام گذاشت و سمت پله ها هدایتم کرد _سارا اگه آرش تو رو اینجا پیدا کنه از من شکایت می‌کنه...من می افتم زندان و بقیه جرایمم رو میشه...میفهمی یعنی چی؟ برگشتم و با چشمایی که رو صورتش دو دو میزد نگاش کردم و گفتم _من نمی‌ذارم ازت شکایت کنه...خواهش میکنم بذار منو با خودش ببره منصور که از مقاومت من عصبی شده بود با صدای نیمه بلندی فریاد زد _اون داره با مامور میاد...اگه آرشم بخواد پلیس بین الملل ولم نمیکنه...اگه تو رو اینجا پیدا کنن و آرش مدرکی بهشون داده باشه از دست خود آرشم کاری بر نمیاد.هردومون باید بریم منو سمت راه پله هل داد و گفت _تا ده دقیقه دیگه حاضر و آماده پایین باش.ساحلم خبر کن،یا اون یا برادرش باید با ما بیاد سردرگم از پله ها بالا رفتم.صدای بلند منصور که فِی رو صدا میزد فضای بزرگ سالن رو پر کرده بود ولی من به این فکر میکردم که آرش به خاطر من، با چه سختی مجوز تفتیش خونه منصور رو گرفته بود! بین بغضی که به گلوم نشسته بود لبخند زدم و با ورود به اتاقم تنها چیزی که برداشتم یه دست لباس ازخودم و یه لباس از جواد برای یادگاری و بوکردنش بود کیف دستی که عکس آرش توش بود رو آویز دستم کردم و با نگاهی به اتاق و وسایلی که از جواد باقی مونده بود ، برگشتم به سالن پارت اول https://eitaa.com/makrmordab/12747 کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد. @makrmordab⚜ 💻💿💻💿💻💿
💻⏳💻⏳ نگامو از پنجره گرفتم و به ساحل که بغ کرده کنارم نشسته بود دادم. نفهمیدم چه جوری از اون عمارت بیرون رفتیم.ساحل ناراحت بود که دوباره از محسن جدا شده. منصور می‌گفت تا اوضاع آروم نشه محسن و ساحل نباید پیش هم باشند.به ساحل اعتماد نداشت و فکر میکرد ممکنه اونو لو بده و به جرم قتل زندانی بشه _تو به من قول دادی...من به این شرط قبول کردم باهات ازدواج کنم که محسن همیشه پیشم باشه منصور که صندلی جلو با راننده نشسته بود نیم نگاهی به پشت سرش انداخت و تو جواب ساحل گفت _این دفعه چندمه داری این حرفو میزنی! خودخواه و بدجنس ادامه داد _مگه چاره ای جز قبول کردن پیشنهادم داشتی عزیزم؟تازه ...تو که تا الان بهت خوش گذشته...برای خودت داری خانمی می‌کنی ودستور میدی ساحل از جواب منصور با حرص لگدی به پشت صندلی منصور زد و‌گفت _خانمی بخوره تو سرت...اگه تا چند روز دیگه دوباره داداشم پیشم نیاد ازت جدا میشم منصور خنده بلندی کرد و گفت _خیلی خوبه تو این شرایط تو هستی که باعث خنده م بشی...ولی باشه،برای اینکه زیاد انرژی مصرف نکنی و سر منو نخوری بهت میگم،وکیلم رو فرستادم تا از آرش اعاده حیثیت کنه...وقتی نتونست چیزی ثابت کنه و اوضاع آروم شد برمیگردیم با حرف منصور اینبار من عصبانی توپیدم _چیکار کنی؟از آرش اعاده حیثیت کنی ؟ مظلوم دستی به پشت سرش کشید و جواب داد _عجب گیری افتادم...بابا یکم شرایط منو درک کنید،ممکنه همه چیزمو ازدست بدم _من نمی‌دونم منصور...اگه بخوای برای آرش مشکلی درست کنی با من طرفی نفسش رو کلافه بیرون داد و سرش رو سمتم چرخوند _نگران نباش...مشکلی برای آرش پیش نمیاد!فقط ازش تعهد میگیرن که دیگه مزاحم من نشه پارت اول https://eitaa.com/makrmordab/12747 کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💻💿💻💿💻💿
💻⏳💻⏳ _اینجا دیگه کجاست؟ _ساحل...!یه ساعته داری رو مخم راه میری...یهو دیدی عصبانی شدم دوباره ضرب دستمو نشونت دادما _آهان ...منم بِر و بِر نگات میکنم...خدا رو شکر سگای محافظت نیستن زورم به تو یکی میرسه از ساحل و منصور و کَلکلشون فاصله گرفتم.جایی که اومده بودیم به معنای تمام بیقوله بود.یه ساختمون بدون هیچ پنجره و راه تنفسی به بیرون _وایسا ببینم...اینجا کدوم جهنمیه که مارو آوردی...تو که بیشتر بیرونی من و سارا باید این قبرستون رو تحمل کنیم _چاره ای نداریم...یه مدت اینجا باشید تا من بتونم یه جای بهتر پیدا کنم نگاهی دور تا دور سالن تاریک و دهشتناکش انداختم و گفتم _انگار اینجا برای هدف خاصی اینجوری ساخته شده!صاحب اینجا رو می‌شناسی؟ منصور چند قدم از ما فاصله گرفت و با فشار دادن یه کلید بیشتر لامپهای سالن رو روشن کرد. با روشن تر شدن فضا تازه متوجه رنگ پریدگیش شدم _آره میشناسم...اینجا برای عموم بوده که حالا مالکش منم...بیشتر کارهای جاسوسی که انجام می‌داده از همینجا مدیریت می‌کرده. با تعجب جلوش وایسادم و گفتم _ما رو آوردی لونه زنبور؟مگه تو نگفتی عموت دنبال منه، خب اگه اینجا بیاد چی؟ _نمیاد..آمارشو دارم که الان تو ایرانه _مگه نگفتی زندانی بوده و تحت تعقیبه،پس الان تو ایران چکار میکنه؟ پارت اول https://eitaa.com/makrmordab/12747 کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد. @makrmordab⚜ 💻💿💻💿💻💿
💻⏳💻⏳ _زندانی یه کشور دیگه با یه تابعیت دیگه بوده...خیلی راحت با یه هویت جعلی می‌تونه هرجا بخواد بره _این عمویی که میگی دیگه کدوم خریه؟چرا دنبال ساراس؟ با سوال ساحل منصور دستی تو هوا تکون داد و با برو بابایی در ساختمون رو از داخل قفل کرد.در حالی که سمت یکی از اتاق ها می‌رفت گفت _اینجا سه تا اتاق داره...برید تا شب استراحت کنید میگم شام رو از بیرون بیارن با وارد شدن منصور به یکی از اتاقها ساحل طلبکار رو به من گفت _توام نمی‌خوای در مورد این عموی خطرناک منصور حرف بزنی؟ منم الان حوصله تعریف کردن موضوع رو نداشتم پس گفتم _عزیزم...الان هر سه تامون خسته ایم...پنج ساعت تو ماشین بودیم،نیاز به استراحت داریم. قول میدم خودم همه چیز رو برات تعریف کنم دستی به شونه اش زدم و خسته از فکر و خیال سمت یکی از اتاقها حرکت کردم که از پشت سر صدای غُرغرش رو شنیدم _خوبه والا...تا چند وقت پیش سایه همو با تیر میزدن، الان بهترین خواهر و برادر دنیا و راز دار هم شدن بی‌توجه به ساحل در اتاق رو باز کردم و کنجکاو واردش شدم. یه تخت کهنه و یه کمد چوبی گوشه اتاق تمام وسایل اتاق بود.نمیدونم کار عموی منصور چی بود اما بوی خیانت و جنایت رو احساس میکردم. دنبال یه ملافه تمیز سمت کمد رفتم و درش رو باز کردم.کلی خرت و پرت ریخته بود وسط کمد و از ملافه خبری نبود. پارت اول https://eitaa.com/makrmordab/12747 کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد. @makrmordab⚜ 💻💿💻💿💻💿
💻⏳💻⏳ چشمام هنوز سنگین و میل به خواب داشت،اما با سرو صدایی که از بغل گوشم بلند شد چشمم رو باز کردم. منصور سر کمد بود و داشت بین اون خرت و پرتا دنبال چیزی میگشت خمیازه ای کشیدم و از جام نیم خیز شدم _دنبال چیزی میگردی؟تازه چشمام گرم شده بود! با کنار زدن در کمد سرش رو بیرون آورد و گفت _آره...ببخش بیدارت کردم.قبلاً یه ساک داخل این کمد بود، ولی الان هرچی میگردم پیداش نمیکنم پاهام رو از تخت آویزون کردم و کنجکاو پرسیدم _ساک!برای خودت بود؟ _نه...وسایل شخصی عموم بود.یه آلبوم قدیمی توش بود که دنبال اونم. _مطمئنی تو این اتاق بوده؟شاید تو اتاق ساحل باشه کلافه یه دست به کمر گرفت و با خیره شدن به محتویات داخل کمد جواب داد _نه...مطمئنم اینجا گذاشتمش تا بعداً بیام سراغش. _خوب شاید کسی برش داشته! _بعیده چون هیچ راهی از بیرون به داخل نیست،مگه اینکه... جمله اش رو من کامل کردم و گفتم _ممکنه عموت اومده باشه؟ متفکر نگام کرد و گفت _نمیتونم رسیک کنم.امشبو اینجا می‌مونیم تا فردا یه فکری برای این اوضاع کنم _نمیخوای الان که فرصت داریم همه چیزو بهم بگی؟عموت چرا از مامان آرزو کینه داشت؟چرا سعی کرد زندگیش رو خراب کنه؟اصلا الان چرا دنبال منه؟ پارت اول https://eitaa.com/makrmordab/12747 کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💻💿💻💿💻💿
💻⏳💻⏳ در کمد رو بست و با تکوندن دستاش از خاک فرضی، با فاصله جوری که بتونه نگام کنه لبه تخت نشست _گذشته من و مامان چیز جالبی نداره که بخوای ازش بدونی...دنیات رو با فهمیدن گذشته گندی که من میدونم خراب نکن _ولی این حق منه که بدونم خم شد و تکیه اش رو به آرنجش داد _مامان آرزو و...آفتاب...خواهر دوقلوی مامان که تو عکس دیدی خیلی بهم وابسته بودن.زندگی سختی داشتن اما هیچ وقت پشت همو خالی نکردن. صاف نشست و ادامه داد _پدر من و برادرش از اقوام دور مامان بودن که اتفاقا اونا هم دوقلو بودن...دوقلوی همسان و به شدت به هم وابسته.چرخ روزگار باعث شد دو تا خواهر برادر دوقلو سر راه هم قرار بگیرن. یکی از برادرا از همون نگاه اول عاشق آفتاب میشه و بعد از یه مدت ازش خواستگاری می‌کنه قبل از اینکه جواب مثبت بگیره برادر دیگه هم یا به خاطر وابستگی به برادرش یا از روی علاقه ای که اون موقع داشته، از آرزو خواستگاری میکنه...آفتاب بر خلاف نظر آرزو به خواستگاری جواب مثبت میده و خیلی زود با یکی از قُلا ازدواج میکنه...غافل از اینکه با یه بیمار سادیسمی و روانی ازدواج کرده کنجکاو پرسیدم _خاله آفتاب با عموت ازدواج کرده بود؟ نگاه غمگینش رو به من داد و جواب داد _میشه ادامه ندم؟...یاد آوری گذشته هنوز باعث آزارم میشه. نزدیک پنج سال بیمارستان اعصاب و روان بستری بودم تا یکم آروم شدم...هنوزم بعد از گذشت سالها با زور قرص میتونم بخوابم پارت اول https://eitaa.com/makrmordab/12747 کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💻💿💻💿💻💿
💻⏳💻⏳ خیلی کنجکاو بودم ماجرای زندگی مامان و خواهرش رو بدونم اما منصور حالش بد شد و از اتاق بیرون رفت. گیج شده بودم و نمی‌فهمیدم اگه خاله آفتاب با عموی منصور ازدواج کرده، دیگه عموش چه دشمنی با مامان من داشته؟ منصور گفت مامان به پدرش جواب منفی داده پس چطوری باهم ازدواج کردن؟یعنی بعد از مرگ پدر منصور آفتاب هم مرده بود که عموی منصور پیشنهاد ازدواج به مامان داده بود تا حضانت منصور رو داشته باشه؟ همه این سوال های بی جواب مثل کلاف در هم پیچیده معمایی تو ذهنم درست کرده بود که از حل کردنش عاجز شده بودم بعد از رفتن منصور با فکر و خیالی که به جونم افتاده بود دیگه نتونستم بخوابم.لباسم رو عوض کردم و از اتاق بیرون رفتم. دوباره به اطراف نگاهی انداختم و با پیدا کردن آشپزخونه واردش شدم.عموی مرموز منصور یه خونه غیر قابل نفوذ،اونم یه جایی تو حاشیه شهر و دور از مردم ساخته بود آشپزخونه خالی بود و فقط یه یخچال کوچیک داخل کابینت جاسازی شده بود که اونم خالی بود. _گرسنته؟ برگشتم و به منصور که انگار حالش بهتر شده بود نگاه کردم. کامل وارد آشپزخونه شد و با برداشتن یه لیوان سمت شیر ظرفشویی رفت. یکم آب برای خودش ریخت و با خوردنش گفت _الان زنگ میزنم یه چیز بیارن بخوریم...برو ببین ساحل بیدار شده؟ برای اینکه یکم حالش رو عوض کنم با لبخند گفتم _چرا خودت نمیری؟نا سلامتی زن و شوهرین پارت اول https://eitaa.com/makrmordab/12747 کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد. @makrmordab⚜ 💻💿💻💿💻💿
💻⏳💻⏳ _تو دیگه دست بردار...یه غلطی کردم مثل خر توش موندم از حالت چهره اش که درموندگی ازش می‌بارید خنده ام گرفت اما جلوی خنده ام رو گرفتم _حالا به حرف من رسیدی؟ساحل هنوز بچه اس...گذشته از اون شما دو تا اصلا مناسب هم نیستین اخمی کرد و پرسید _چرا اونوقت؟نکنه لیاقت ساحل جون تو رو ندارم؟ از اینکه یه دفه گارد گرفت تعجب کردم _یه دفه چی شد نسبت به ساحل اینقدر حساس شدی؟ نفسش رو سنگین بیرون داد و گفت _اگه مدام این حرفا رو تکرار نکنی ساحلم گذشته یادش میره و دست از لجبازی بر میداره با چشم های گرد شده نگاش کردم و گفتم _من کی جلوی ساحل این حرفا رو زدم؟ببینم اصلا تو چت شده؟نکنه واقعا عاشق ساحل شدی؟ جوابی نداد و خیره نگام کرد که باعث شد ادامه بدم _خودت می‌دونی که دل بستن به ساحل اشتباهه...ساحل رو به خودت زنجیر نکن چون هرگز عاشقت نمیشه یک قدم جلو اومد و گفت _تو از کجا میدونی؟اگه اینطور بود اصلا قبول نمی‌کرد باهام ازدواج کنه دیگه مطمئن شده بودم منصور دلبسته ساحل شده...ساحلی که تا حد مرگ از منصور متنفر بود.اما بیشتر از این نمی‌تونستم تو کارشون دخالت کنم...شایدم من اشتباه میکردم. با شنیدن صدای ساحل از سالن هر دو سکوت کردیم و از آشپزخونه بیرون رفتیم پارت اول https://eitaa.com/makrmordab/12747 کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد. @makrmordab⚜ 💻💿💻💿💻💿
💻⏳💻⏳ هنوز تو شوک حرفای منصور بودم.باورم نمیشد عاشق ساحل شده باشه.با شناختی که از ساحل داشتم مطمئن بودم منصور هرگز صاحب قلبش نمیشه اما... در اتاق باز شد و افکارم بهم ریخت.اخم کردم و سعی کردم روسریم رو که پشت گوشم برده بودم درست کنم.با دیدن ساحل جلوی دراخمام باز شد و با لبخند گفتم _فکر کردم باز منصور بدون در زدن اومده اتاقم، میخواستم دعواش کنم...بیچاره این روزا خیلی مظلوم و تو سری خور شده با کنار چشم نگام کرد و گوشه تخت نشست _منصور به ریش باباش خندیده که مظلوم شده...دیشب همش مزاحم خوابم شد.به بهونه پیدا کردن یه ساک هی رفت و اومد لبخندم دندون نما شد و گفتم _نه طفلک واقعا دنبال یه ساک بود.فقط نمی‌دونم چرا هی میرفته و برمیگشته لبهام رو به هم فشار دادم تا خنده ام باعث نشه فکر کنه دارم مسخره میکنم _شاید دنبال چیز دیگه ای بوده...کاش همکاری میکردی که نه تو اذیت بشی نه اون _مثلا چکار میکردم؟الکی میومدم باهاش یه کمد خالی رو زیرو‌ رو میکردم ساحل کم سن تر از این حرفا بود که منظورمو بگیره...شاید اگه یه مادر بالای سرش بود الان راهنماییش میکرد چه برخوردی با منصور که همسرش بود داشته باشه خودمو سمتش هل دادم و دستاش رو گرفتم _میدونی هر وقت تو رو میبینم یاد جواد می افتم...تو خیلی برای بچه من زحمت کشیدی و اصلا نمی‌خوام ناراحت ببینمت...می‌خوام یه چیزی بهت بگم ولی قول بده ناراحت نشی و به منصور چیزی نگی _چی شده؟باز منصور چکار کرده؟ _منصور کاری نکرده اما... چشماش ریز شد و پرسید _اما چی؟ پارت اول https://eitaa.com/makrmordab/12747 کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💻💿💻💿💻💿
💻⏳💻⏳ _ببین عزیزم، میدونم تو سنت کمه اما اونقدر کم سن و سال و کم تجربه نیستی که حرف منو نفهمی...حتی تو خیلی از مسائل از منم که متاهلم با تجربه تری،چون از نزدیک شاهد ریز به ریز زندگی مشترک طیب و زنش بودی _منظورتو نمی‌فهمم سارا...درست حرف بزن بفهمم چی میگی لبم رو داخل دهنم کشیدم تا بتونم تمرکز کنم.تنها کاری بود که به عنوان یه خواهر می‌تونستم برای منصور انجام بدم _من فکر میکنم منصور واقعا عاشقت شده خواست چیزی بگه که به معنای سکوت دستم رو جلوی صورتش نگه داشتم و گفتم _صبر کن اول من حرفامو بزنم بعد اگه خواستی تو حرف بزن...خواهش میکنم با سکوتش ادامه دادم _منصور چیزایی در مورد دزدیده شدن من گفت که تمام افکار منفیم رو نسبت بهش بهم ریخت...کسی که دستور داد منو بدزدن عموی منصور بود نه خود منصور...وحید با خیانت به منصور برای عموی منصور کار می‌کرده و متاسفانه به دستور اون منو کتک می‌زد و شکنجه میداد. ساحل پدرت دمای آخر زندگیش خیلی پشیمون بود اما همه پُلای پشت سرش رو خراب کرده بود.از من خواست مراقب تو و برادرت باشم.حتی اگه میتونست از منصورم حلالیت می‌گرفت اما اجل مهلتش نداد. قاتل واقعی پدر تو عموی منصوره که با تهدید جون تو و محسن وحید رو وادار کرده به منصور خیانت کنه.میدونی منصور محسن رو از کجا پیدا کرده و نجاتش داده؟وحید جای محسن رو پیدا کرده بود و فراریش داده بود، اما تو آخرین لحظه می‌فهمه که دوباره محسن گیر افتاده...برای همین میخواسته به بهانه فراری دادن منو تحویل عموی منصور بده. وقتی از وحید نا امید میشن سعی میکنن محسن رو سر به نیست کنن که خوشبختانه تو آخرین لحظه منصور نجاتش میده بعد از زخمی شدن وحید منصور میخواست پدرت خیالش از محسن راحت بشه و محل اختفای عموش رو لو بده؟ اما متاسفانه وقتی محسن رو پیدا کرده بود که پدرت از خونریزی زیاد از دنیا رفته بود من پدرت رو حلال کردم و هیچ کینه ای ازش ندارم چون میفهمم احساس پدری باعث شده در حق من بد کنه. پارت اول https://eitaa.com/makrmordab/12747 کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💻💿💻💿💻💿
💻⏳💻⏳ وحید تا آخرین لحظه فکر می‌کرد جون پسرش در خطره حرف نزد...زندگی من و تو رو عموی منصور جهنم کرد نه منصور منصور جسد پدرت رو به خورد ساشا داد چون نباید هیچ ردی از وحید باقی میموند وگرنه به جرم قتل دستگیر میشد.شایداگه وحید مقاومت نمی‌کرد زخمی نمیشد و از دنیا نمی‌رفت با شنیدن حرفام ساحل بدون حرف چند دقیقه نگام کرد و بدون هیچ واکنشی از اتاق بیرون رفت.تمام مدت برق اشک توی چشماش بود اما برای ریختنشون مقاومت کرد میدونم احساس خوبی نداشت و هضم این قضیه براش سخت بود. ترجیح دادم یکم بهش زمان بدم تا به حرفام فکر کنه.شاید میتونست منصور رو ببخشه و باهم خوشبخت بشن یه روز از اقامت ما تو این دخمه گذشته بود.چند ساعت بود منصور بیرون رفته بود و ازش خبری نبود.احتمالا دنبال یه جای مناسب بود تا از اینجا بریم. انگار مثل من احساس خوبی به این مکان نداشت و از روی ناچاری مارو اینجا آورده بود...به خاطر همین هنوز هیچ خریدی انجام نداده بود تا لااقل خودم ناهار بذارم از طرفی دلم برای پسرم یه ذره شده بود و بیتابم کرده بود. با رفتن سر کیف بزرگی که با خودم آورده بودم لباس جواد رو ازش بیرون کشیدم و چسبوندمش به بینیم و عمیق بو کشیدم عطر جواد ازش رفته بود اما احساس خوبی از بوئیدنش پیدا میکردم سوزش دماغم نشون از اشک و گریه بعدش میداد.نمی خواستم گریه کنم پس لباس رو سر جاش گذاشتم و از اتاق بیرون اومدم حوصله ام سر رفته بود و دنبال یه چیزی که سرگرمم کنه تمام خونه رو سرک کشیدم.نا خودآگاه سمت اتاق منصور حرکت کردم تا یه فضولی ام اونجا داشته باشم. بر خلاف تصورم در اتاق باز بود.با روشن کردن لامپ اتاق متوجه کلی دم و دستگاه از جمله مانیتور و وسایل کامپیوتری و سایبری شدم پارت اول https://eitaa.com/makrmordab/12747 کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💻💿💻💿💻💿
💻⏳💻⏳ با روشن شدن صفحه یه عکس بالا اومد.دوتا مرد کاملا شبیه هم.مثل مامان آرزو و خواهرش آفتاب مردای جوون دست به گردن هم انداخته بودن و به دوربین لبخند دندون نما تحویل داده بودن. مطمئنم این عکس متعلق به پدر منصور و عموش بود.مردایی با چهره معمولی اما زندگی پر از رازهای وحشتناک. نمی‌دونم چرا احساس خوبی نسبت به این دو برادر نداشتم...حتی اگه یکی شون حالا زنده نبود.طبق غریزه ام سراغ فایل های که ذخیره شده بود رفتم. همشون رمز گذاری شده بود و امکان ورود نبود.مشخص بود خیلی وقته سیستم ارتقا داده نشده و همه چیز دیر لود میشد چشمم به یه مینی کامپیوتر افتاد.برداشتمو نگاهش کردم.مدل جدیدش بود.پس یعنی کسی با فاصله کمی از ما اینجا بوده و این فکر نگرانم میکرد به این فکر کردم با پوششی که این ساختمون داره سیستم آنتن رو از کجا دریافت می‌کنه؟حتما باید بررسی میکردم سعی کردم به اینترنت وصل بشم و وارد دنیای مجازی بشم.کلی زمان برد اما بلاخره تونستم از یه منبع ناشناس موفق بشم و به اینترنت دسترسی داشته باشم بدون اینکه دست خودم باشه وارد ایمیل آرش شدم.دستام بی اختیار روی کیبورد لغزید و نوشتم توفیق شد ببینمت امـا دریغ و آه فرصت نشد که خوب تماشا کنم تو را دلم خیلی برات تنگ شده عزیزم...فعلا روزگار بین منو تو جدایی انداخته و کاریش نمیشه کرد.مواظب پسرمون باش تا دوباره کنار هم باشیم پارت اول https://eitaa.com/makrmordab/12747 کپــــــــــــــــی حـــــــرام، پیــــــگرد الــــــــهی وقانونــــــــــی دارد.@makrmordab⚜ 💻💿💻💿💻💿