💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۵۶
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
دایی گفت فردا بعد از صبحانه همراه نرگس به اصفهان باز میگردد.
به من و خانجون هم اصرار کرد با او همراه شویم که با هزار التماس موفق شدم خانجون را پیش خودم نگه دارم.
من نمیتوانستم از تهران جایی بروم. به جز نیاز حضورم برای دارایی ام، اولین خبری که ممکن بود از محمد رضا شود از همین تهران به گوشم میرسید. بر خلاف کلافگی حاج آقا احمدی هفته ای یک بار با او تماس میگرفتم و از محمد رضا میپرسیدم.برایم مهم نبود همه از آمدن او ناامید شده بودند.
شاید برای خیلی از آدم ها باور نکردنی باشد. اما گاهی قلب انسان طوری وصل قلب دیگری میشود ، که اگر آن قلب از تپش بایستد با تمام وجود احساس خواهی کرد.من قلبم هنوز تپش قلب محمد رضا را احساس میکرد و حاضر بودم تا آخر عمر به پای همین باور قلبی در انتظار بمانم.
خانه بزرگ اجدادی ام بیشتر از پنج اتاق خواب داشت و بهترینش که ویوی با صفایی داشت اتاق من بود. اما هنوز نمیتوانستم آنجا بخوابم و احساس خفگی میکردم. ساعت از نیمه گذشته بود و مثل هر شب خوابم نبرده بود.لیوان شیری برای خودم ریختم و طبق قرار هر شب به بالکن رفتم. روی صندلی آهنی اش نشستم و در تاریکی و ظلمت باغ به ماه خیره شدم.
_محمد رضا.... ببین ماه کامله ولی رنگش زرده
دست روی شانه ام انداخت و مرا از پنجره فاصله داد
_ بچه بیا بگیر بخواب، صبح خواب میمونیم نمیتونیم نماز بریم حرم
_عه... محمد رضا تو چرا اینقدر بی ذوقی؟
دستم را گرفت و دوباره کنار پنجره بازگشتیم.لامپ اتاق خاموش بود و نور ماه تنها منبع روشنایی بود.
کف دست هایش را دو طرف صورتم گذاشت و بالبخند دلربایی گفت
_تو اینقدر از دیدن ماه ذوق میکنی چون مثل من یه ماه کنارت نیست.تو مثل اون ماه که تو آسمون تَکه، برای من خاص و فوق العاده ای....هیچ چیزی توی دنیا برای من، مثل صورت ماهت نمیتونه ذوقم بیاره.... حاج خانم.
_چرا نخوابیدی؟
با صدای دایی از خاطرات بیرون آمدم و تازه خیسی صورتم را حس کردم.دستی به صورتم کشیدم و ایستادم.
_ سلام...معمولا شبا دیر خوابم میبره
نفس سنگینی کشید و روی یکی از صندلی ها نشست
_بشین
روی صندلی نشستم و لیوان شیرم را که دست نخورده بود سمت دایی هل دادم
_بفرمایید دست نخورده اس، کمک میکنه زودتر بخوابید
_ممنون....میل ندارم، لیلاجان.....میخوام چیزی بگم که شاید ناراحت بشی و برای خودمم گفتنش سخته ، اما به عنوان داییت وظیفه دارم آیندت رو در نظر بگیرم.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۵۷
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
از مدرسه بیرون آمدم و جای همیشگی منتظر سرویس ایستادم.سه نفر دیگرهم که از کلاسِ پایین تر و هم محله ای بودند کنارم ایستادند.
هفته پیش همراه الهه چند دست لباس زمستانی خریده بودم اما امروز چون از روزهای معمول گرمتر بود لباس زیادی زیر چادر نپوشیده بودم و با ایستادن کنار جدول کمی سردم شده بود.
دایی صبح زود همراه نرگس رفت.حرف های دیشبش هنوز در سرم چرخ میخورد و اعصابم را بهم میریخت.
_ببین دخترم....چند ماهه محمد رضا مفقود شده و با گفته های آقای سلطانی احتمالا...محمد رضا دیگه زنده نیست.
بازدمی که میرفت از سینه ام خارج شود با این حرف دایی برای لحظه ای متوقف شد.
_نمیگم که به همین زودی پسرمو فراموش کنی،چون میدونم نمیشه،از طرفی تو هنوز نوجوونی و داری درس میخونی و فرصتای زیادی برای تشکیل خانواده داری ، پس لازم نیست برای ازدواج عجلهای داشته باشی...
ولی میخوام بهت بگم، کم کم باید به زندگی برگردی و اگه مورد خوبی پیدا شد،حتماً بهش فکر کن.میدونم محمدرضا هم راضی نیست تو این وضعیت باقی بمونی
_دایی...
_ برام خیلی سخت بود اینو بگم...ولی دخترم، تو نمیتونی تا آخر عمر تنها زندگی کنی. باید یه کسی باشه ازت مراقبت کنه، مخصوصاً با این همه اموال نیاز داری یکی همراهت باشه.من که هنوز به خودم نیومدم ولی تو هر چه زودتر از این وضعیت بیرون بیا
با صدای بوق ماشینی که درست جلوی پایم متوقف شداز فکر بیرون آمدم. کمی عقب رفتم و با اخم نگاهی به راننده انداختم.
علیرضا بود که با عینک آفتابی متفاوت به نظر میرسید.با تعجب پرسیدم
_شمایین! اینجا چکار میکنین؟
از ماشین پیاده شد و با باز کردن در عقب خواست سوار شوم
_سوار شین ،باید سریع بریم شمال،یه جلسه فوری ترتیب دادم که باید حتماً باشی.
_سرویسم الان میاد.
_نگران نباش, هماهنگ کردم.
_خانجون نگرانم میشه.
_ سوار شو زنگ بزن خونه ،سر راه میریم دنبال الهه خانوم وقت نداریم ،تا شب باید برگردیم.
علیرضا وکیل خوب و قابل اعتمادی بود، اما از اینکه گاهی مفرد و خودمانی با من صحبت میکرد زیاد خوشم نمی آمد.
بی توجه به لب و لوچه آویزان هم سرویسهایم،صندلی عقب نشستم و علیرضا با بستن در سوار ماشین شد و حرکت کرد.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۵۸
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
الهه همراه ما نیامد.درگیر کار یکی از موکل هایش بود که حتما باید تهران میماند. به ناچار معذب و ناراحت با علیرضا راهی شمال شدم. با اینکه به او وکالت تام داده بودم میگفت گاهی لازم است در جلسات مهم شرکت داشته باشم تا کم کم همه چیز را یاد بگیرم.
_ میشه یه استکان چای از سبد کنارت برام بریزی. کل دیشب برای تنظیم متن ارائه طرح نخوابیدم.
نگاهی به سبد کنارم که یک فلاکس چای و سه استکان، همراه یک ظرف نبات در آن بود انداختم و یکی از لیوان ها را از چای پر کردم. بوی هل و دارچینی که بلند شد وسوسه ام کرد برای خودم هم بریزم.
_بفرمایید
کمی برگشت و با گرفتن لیوان آن را عمیق بو کرد
_به به...چایی های مامان همیشه محشره، پیشنهاد میکنم برای خودتم بریزی
با صبحانه کمی که خورده بودم میدانستم اگر چایی بخورم دل ضعفه ام بیشتر میشود. پس بر خلاف میلم از خوردن آن صرف نظر کردم.
_نه ممنون...یکم گرسنمه میترسم ضعف کنم
جرعه ای از چایش را نوشید و نباتی که داخلش بودرا هم زد و همزمان گفت
_یه رستوران بین راهی تمیز میشناسم، اونجا نگه میدارم ناهار بخوریم.
نزدیک یک ساعت در راه بودیم که علیرضا مقابل یک رستوران که بیشتر شبیه قهوه خانه بود نگه داشت.
_تو همینجا بشین من برم یه چیزی سفارش بدم داخل ماشین بخوریم. اینجا راننده های گذری و هر جور آدمی رفت و آمد داره بهتره پایین نیای، ولی غذاهاش خیلی خوبه
از ماشین پیاده شد و باز محمد رضا در ذهنم پر رنگ شد.
_ببخشید چند جا میخواستم نگه دارم اما فکر کردم محیطش زیاد مناسب حاج خانم ما نیست.
از لفظ حاج خانمی که به کار برد خندهام بلند شد.
_حاج خانم؟!....!مگه من چند سالمه که میگی حاج خانم؟
نگاه با محبتی به من انداخت و با گرفتن دستهایم گفت
_شما برای من با این سن کم اندازه یه حاج خانم پر از احترام و عزتی، انشاءلله که حاجیه خانمم بشی نور علی نور .
ولی حاج خانم من، باید قول بده فقط تنها که بودیم اینجور قشنگ و دلربا بخنده
برعکس همیشه این بار بدون خجالت پر از شوق و علاقه نگاهش کردم
_چشم..... هرچی حاج آقامون بگه
"اندازه یه عمر باهات خاطره دارم. دایی چه جوری میگه فراموشت کنم!"
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۵۹
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
خیلی طول نکشید که علیرضا با یک سینی به دستش بازگشت.از بوی کبابی که فضای ماشین را پر کرد، حدس زدن محتویات داخل سینی کار سختی نبود.
_بفرمایید، اینجا کباباش حرف نداره،یه ذره نابهداشتی هست ولی مزش عالیه
سینی پلاستیکی را از دستش گرفتم و با دیدن چهار کباب داخل نان،تکه ای از نان جدا کردم و یک کباب، همراه یک گوجه برداشتم وسینی را سمتش گرفتم.
_پس چرا یه دونه برداشتی؟نفری دو تا کباب سفارش داده بودم
_خیلی ممنون،همین کافیه
با اینکه دستهایم نیاز به شستن داشت مشغول خوردن شدم. علیرضا هم با بهبه و چهچه شروع به خوردن کرد.
با ضربهای که سمت شیشه علیرضا خورد، نگاهم به مردی با سیبیلهای کلفت افتاد که گویی داد و بیداد میکرد، اما با شیشههای بسته ماشین مشخص نبود چه میگفت.
_این دیگه چی میگه؟لیلا خانم من میرم ببینم این آقا چی هارت و پورت میکنه، شما لطفاً از ماشین پیاده نشین
علیرضا پیاده شد و در ماشین را بست .لقمهای که در دهانم بود را به سختی فرو دادم و با گذاشتن باقی لقمه روی کیفم،خودم را کمی سمت چپ متمایل کردم تا ببینم چه خبر شده است.
صحبتهایشان را نمیشنیدم. اما پیدا بود مرد سیبیل کلفت که احتمالاً راننده ماشین سنگین بود شاکی و عصبانیست. بعد از گذشت چند ثانیه ضربهای محکم به سینه علیرضا زد که چون آمادگی اش را نداشت به عقب پرت شد و به پشت افتاد.
از دیدن این صحنه وای بلندی گفتم و نگران به علیرضا که به سختی از روی زمین بلند شد نگاه کردم. اطرافمان خلوت بود و کسی هم نبود جدایشان کند. هنوز پای چب علیرضا خوب نشده بود و باید مراقب میبود تا آسیب نبیند.
مرد دوباره به قصد کتک علیرضا جلو رفت که با مشت محکم علیرضا به صورتش نقش زمین شد.
نمیدانستم باید چه میکردم و امیدوار بودم هر چه زودتر دعوا قائله پیدا کند. اما هر چه میگذشت زد و خورد بینشان بیشتر میشدوچون علیرضا قد بلندی داشت، به راحتی میتوانست ضربه های قل چماق روبه رویش که پهن اما کوتاه بود را دفع کند. مرد که بیشتر کتک میخورد تا بزند،زورش داده بود و نقطه ضعف علیرضا را فهمیده بود وسعی داشت به پای آسیب دیده اش ضربه بزند.
با وخامت اوضاع شیشه ماشین راپایین دادم و بلند صدا زدم
_آقا علیرضا تو رو خدا ولش کنین بیاین سوار ماشین بشین. آقا اگه دست برنداری الان زنگ میزنم پلیس
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۶۰
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
با حرفم مرد که از کتک زدن علیرضا ناکام مانده بودتازه حواسش به من شد و با سر و صورت خونی به سمت ماشین پاتند کرد.
ترسیده به عقب خیز برداشتم که در را باز کرد و با ناسزا دست دراز کرد تا از پایم بگیرد. مهلت ندادم و با سرعت از سمت دیگر ماشین پیاده شدم.
_مرتیکه بی ناموس به اون چکار داری ؟
علیرضا با فریاد خودش را به او رساند و قبل از اینکه به من برسد با پای سالمش ضربه ای فنی به شکمش کوبید که بی معطلی به زمین افتاد و به خودش پیچید.
با صورتی که از دماغش خون می آمد و از شدت عصبانیت سرخ شده بود، ضربه محکم دیگری نثارش کرد وبا حرص رو به من گفت
_سوار شو
سریع سوار شدم و نگاهم را از مردی که روی زمین در خود مچاله شده بود گرفتم.از اضطراب قلبم به تپش افتاده بود ودوست داشتم هر چه سریعتر از آنجا دور شویم.
علیرضا هم که معلوم بود فشار زیادی به پایش آمده به سختی سوار ماشین شد و پاروی گاز گذاشت و حرکت کرد.
_آخه با چه عقلی وقتی دو تا مرد دارن دعوا میکنن میپری وسط....؟من که داشتم از خجالتش در می اومدم.اگه بلایی سرت میاورد با این پای چلاق چه غلطی میکردم؟
با داد بلندش بهت زده فقط نگاهش کردم و چیزی به زبانم نمی آمد.
_اون یارو تو رستوران به یه خانم گیر داده بود. منم پشت خانومه در اومدم تا دست از سرش برداره....صاحب رستورانم بیرونش کرد اونم اومده بود تصویه حساب. اصلا حواسش نبود توام تو ماشینی تا صدام زدی،همچین آدمایی که هیچ چیز براشون مهم نیست و راننده ترانزیت ان خیلی خطر ناکن
ناراحت سرم را پایین انداختم و پاسخی ندادم.حق با علیرضا بود.بعضی از افراد کینه شتری دارند و ممکن است هر خطایی از آنها سر بزند.
_لاشی بی همه چیز کوتوله ، نقطه ضعف منو فهمیده بود هی میخواست به پام ضربه بزنه، این وسط به دستم فشار اومد...ناهارمونم کوفتمون کرد.
با نگاهی به بینی اش دستمال کاغذی از کیفم بیرون آوردم و به سمتش گرفتم
_بگیرید.دماغتون داره خون میاد.
نیم نگاهی به من انداخت و دستمال را گرفت و روی بینی اش گذاشت. زیر لب فحشی داد که خدا را شکر متوجه نشدم.
_آخ اگه پام سالم بود و تو همرام نبودی میدونستم چکارش کنم.
_رسیدیم حتما پاتون رو چک کنید. الان داغید شاید خدای ناکرده ضربه خورده باشه
_نه خوبم،شما چیزیتون نشد؟
آرنج دست راستم موقع پیاده شدن از ماشین، به سبد کنارم برخورد کرده بود و کمی گز گز میکرد. اما قابل تحمل بود.خواستم نگاهش کنم که متوجه خالی بودن انگشتم از انگشتر محمد رضا شدم.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۶۱
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_خدایا ...خواهش میکنم هرجا افتاده سر جاش باشه....لطفا برگردید
جمله آخرم را بلند گفتم اما انگار نشنید.
_چیزی گفتین؟....مثل اینکه ضربه ای که ناکس به صورتم زده رو شنواییم اثر گذاشته
آنقدر گم شدن انگشتر برایم درد ناک بود که تپش قلبم را بالا برده بود و داغی و سرخی صورتم را احساس میکردم
_میگم برگردید جلوی همون رستوران
_چی؟حالتون خوبه!
_خواهش میکنم، الان وقت جر و بحث نیست.هر لحظه ممکنه انگشترم گم بشه. فکر کنم وقتی مَردِ طرفم حمله کرد و از ماشین پیاده شدم افتاده روی زمین
صدایم بغض گرفته بود و کم کم قطره های اشک راهش را روی گونه ام پیدا کرده بود
_انگشترتون....!برای یه انگشتر اینجوری گریه میکنید؟لیلا خانم....اول اینکه تا حالا حتما یکی برش داشته،دوم مطمئنم اون مردک پوفیوز هنوز اونجاست،چون ماشینش خراب شده بود.یه انگشتر ارزش روبهرو شدن با آدم احمق و بی ناموسی مثل اونو نداره
سرم را کلافه به اطراف تکان دادم و کمی صدایم اوج گرفت
_برگردید...اگه برنگردید و انگشترم گم بشه اخراجتون میکنم.شما چه میدونید اون انگشتر....برای من چه ارزشی داره!
از حرفم شوکه لحظه ای برگشت و نگاهم کرد.بعد ازچند ثانیه اخم هایش در هم شد و بدون هیچ حرفی به طرف خاکی رفت و دور زد.
در آن لحظه فقط میخواستم انگشتر یادگاری محمد رضا را پیدا کنم و ناراحتی و دلخوری کسی برایم مهم نبود.
نمیدانم چند دقیقه در راه بازگشت بودیم و گریه ام بند نمی آمد
«می خوای انگشترشم ازم دریغ کنی؟..خدایا غلط کردم,اگه خطایی کردم که مجازاتش اینه،اگه زیادی بیتابی کردم و غمگین بودم ببخش و ازم بگذر، تنها یادگاری محمد رضا رو که مِهرم بود برام نگه دار»
از دور که نمای رستوران نمایان شد، دوست داشتم هر چه زودتر از ماشین پیاده شوم و به دنبال شیٔ باارزشی که از با ارزش ترین فرد زندگی ام گرفته بودم بگردم.
قبل از اینکه علیرضا ماشین راکامل نگه دارد در ماشین را باز کردم ، تا به محض توقف پیاده شوم
_صبر کن چکار میکنی پات میشکنه!
اهمیتی به فریاد علیرضا ندادم و تا توقف کرد از ماشین پیاده شدم. مثل کسی که فرزندش را گم کرده باشد خودم را به جایی که قبلاً توقف کرده بودیم رساندم و روی زانو به زمین نشستم و دستهایم را برای یافتن انگشتر در خاک حرکت دادم.کنترل گریه ام دست خودم نبود و دیدم را تار کرده بود و هر از گاهی مجبور میشدم با پشت دست اشکهای مزاحم را کنار بزنم .
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۶۲
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_زشته بلند شو از رو زمین من میگردم برات.راننده عوضی نیست ولی نگاه کن اون جوونا که اونجا وایستادن چه جوری نگات میکنن!
باز اهمیتی به علیرضا که حرصی و کلافه مقابلم ایستاده بود ندادم و همچنان با گریه دنبال انگشتر نگین یاقوتی محمد رضا میگشتم. نمیدانم چرا در دلم چیزی میگفت اگر انگشتر را پیدا نکنم محمد رضا هم باز نخواهد گشت.
_بلند شو خودتو جمع کن،چرت و پرتی ام که چند دقیقه پیش راجبه اخراجم گفتی برام مهم نیست.فقط الان بلند شو
اینبار نتوانستم به صدای علیرضا که به سختی روبه رویم روی یک زانو نشسته و از میان فک قفل شده اش غریده بود بی تفاوت باشم و از پشت پرده اشک نگاهش کردم.
لحنش آرام تر شد و ادامه داد
_اینجوری که نشستی زمین و جلب توجه میکنی،فکر نمیکنی از اون چادری که سرته باید خجالت بکشی؟برو تو ماشین برات پیداش میکنم .اگه همون انگشتر یاقوت مردونه که همیشه دستت بود و دنبالشی.... میشناسمش و پیدا کردنش برام سخت نیست.
تازه حواسم جمع اطراف و وضعیت آشفته ام شد و خجالت کشیدم.
اگر محمد رضا هم بود حتما از دستم عصبانی میشد و دعوایم میکرد.اشک هایم را پاک کردم و با التماس گفتم
_پس خواهش میکنم برام پیداش کنید. اون انگشتر خیلی برام مهمه
همچنان که اخم داشت باشه ای گفت و با سر اشاره کرد سوار ماشین شوم.
از جا بلند شدم و در حالی که به پشت سرم و جایی که علیرضا خم شده بود و دنبال انگشتر میگشت نگاه میکردم سوار ماشین شدم.دلم آرام نداشت و امیدوار بودم هر آن پیدایش کند.
نمیدانم چه مدت اطراف را کاوید و بلاخره از گشتن دست نگه داشت.با هر قدمش سمت ماشین، چند بار صدایش که میگفت پیدایش کردم در ذهنم تکرارشد و چشم هایم را بستم.
با باز شدن در ماشین چشم هایم باز شد.چهره ناامید علیرضا نشان میداد پیدایش نکرده و نا خواسته بلند شروع به گریه کردم.
_عه...چرا اینجوری میکنی!صبر کن برم از صاحب رستورانم بپرسم شایـ...
_خوب میزنی و در میری
با صدای همان راننده ماشین، شوکه ساکت شدم وتنها صدای هق هقم، سکوتی که هر آن ممکن بود شکسته شود را میشکست.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۶۳
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
علیرضا هم که مانند من جاخورده بود بعد از چند ثانیه سینه سپر کرد و مقابلش ایستاد
_دوست داری میتونم این دفه بزنم و در نرم ؟!
لبهای مرد کش آمد و دست به شانه علیرضا انداخت
_با اینکه زود قضاوت کردی و باعث عصبانیتم شدی ازت خوشم اومد،خیلی با غیرتی
علیرضا که هنوز حالت دفاعی داشت، دست مرد را از شانه اش پایین داد و طلبکار دست به کمر زد
_ببین من خانم همراهمه حوصله دهن به دهن شدن با آدمی مثل تو رو ندارم. چه قضاوت ناحقی کردم وقتی داشتی به خانمه تو رستوران بدو بیراه میگفتی؟بعدشم اومدی زورت به من نرسید به طرف این خانم حمله کردی
_یواش خوش غیرت ،زدی آش و لاشمون کردی حالا یه دقه گوش کن من چی میگم....
اول اینکه اون خانم یکی از آشناهای زنم بود که ازش جدا شدم. اتفاقی منو دیده بود و به فحشم کشیده بود که منم دیوار نبودم که، جوابشو میدادم.
توام از در تو نیومده خودتو انداختی وسط که چه طرز برخورد با خانومه،باعث شدی صاب رستوران گشنه و تشنه مارو بندازه بیرون.بعدشم که بیرون اومدی و خواستم دو کلام حرف بزنم فوری جبهه گرفتی،منم که ماشینم خراب شده بود و ازاین ور اعصابم از حرفهای اون زنیکه خراب بود قات زدم. خداییش فکر نمیکردم با این پا که لنگ میزنه از پسم بربیای و زورم داده بود و همشیره ام که صداتون زد نفهمیدم چی شد سمت این بنده خدا حمله کردم.
با سر پایین رو به من که روی صندلی نشسته بودم ادامه داد
_شرمنده حلال کنید. من یه پسر دارم هم سنای شماس، شمام جای دخترم.
به سکسکه افتاده بودم و با چشم های خیس نگاه نگرانم را به دستهایم دادم و چیزی نگفتم.
_راستی....از دور متوجه شدم دنبال چیزی میگردید
علیرضا با حفظ جدیتش پاسخ داد
_خوب که چی؟
_من که معذرت خواستم مشتی...کوتاه بیا دیگه
از فکر اینکه شاید انگشترم را دیده باشد دستپاچه گفتم
_یه انگشتر مردونه گم کردم...شما ندیدین؟
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۶۴
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
بعد از گذشت یک ساعت هنوز مدام انگشتم را چک میکردم و لبخند میزدم.
وقتی راننده دست به جیبش کرد و انگشتر محمد رضا را مقابل صورتم گرفت،انگار دنیا به صورت کوچک و فشرده تقدیم من شده بود.
_وقتی این شازده از خجالتم در اومد و درد شکمم کم شد،دیدم این انگشتر افتاده کنارم. حدس زدم مال شما باشه و با خودم گفتم اینم مزد کتکی که ناحق خوردم. ولی بعد چند دقیقه که حالم جا اومد از اینکه سمت شما حمله کرده بودم خیلی حالم بد شد و خودمو سرزنش کردم.حالا اگه بگین منو حلال کردین این انگشتر مال شما
نمیدانم میان خنده و گریه چگونه حلالش کردم که انگشتر به دستم رسیدو قلبم به یکباره آرام شد.
_ تموم شد.
صدای علیرضاکه از وقتی راه افتاده بودیم با اخم سکوت کرده بود از فکر بیرونم آورد.
_انگشترو میگم،ازبس نگاش کردی تموم شد...حالا واقعا این انگشتر ارزش این همه درد سر و نرسیدن به جلسه رو داشت؟
«تو چی میدونی از عشقی که تو این انگشتره....داشت،بیشتر از اینم ارزش داشت،محمد رضای من برمیگرده و نخ دورشو باز میکنم و دوباره میندازم دستش،بایدبرام یه حلقه درست و حسابی بخره،همه وعده وعیدهایی که داده بود و باید انجام بده»
_من دارم از عصبانیت پاره میشم تو لبخند ژوکوند و مونولیزا تحویلم میدی؟انگار نه انگار پیش یه عالم گردن کلفت بد قولم کردی
تازه به خودم آمدم که مثل مجنون فارق از هرچیزی لبهایم کش آمده و همین هم باعث بی ادبی و عصبانیت علیرضا شده بود.
_ببین.... یه دفه دیگه بخوای از این اداها در بیاری نگا نمیکنم بچه ای، یکی میخوابونم بغل گوشت تا بفهمی ملت الاف یه دختر بچه سر به هوا و عاشق پیشه نیست.
از این لحن و گستاخی اش اخم هایم در هم شد وبا حالتی جدی گفتم
_ حواستون هست دارین بی احترامی میکنید؟
_بله حواسم هست،هیچ میدونی حاجی خدا بیامرز چقدر برای ارتقا و حفظ دارایی شما زحمت کشیده؟
پدر من سالها خودشو وقف کارهای شما کرده بود. من خودم همه زندگیمو گذاشتم پای کارخونه ها و شرکتهایی که اگه یه روز حواسم بهشون نباشه از هم میپاشه، اونوقت بین این همه مشغله، گرفتار یه دختر بچه و فانتزیای ذهنش شدم که همه چیزو به بازی گرفته.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۶۵
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
ساعت نه شب بود و در راه خانه بودیم.جلسه به هم خورده بود و بدون انجام هیچ کاری مجبور به بازگشت شدیم. در این چند ساعت علیرضا آنقدر حرف های تندبارم کرد و سرکوفت زده بود که تا اشکم را در نیاورد دست بر نداشت.از طرفی به او حق میدادم نگران باشد و از سویی هم دوست نداشتم تا این حد به من بی احترامی کند و ادای بزرگترم را در بیاورد.
آنقدر دلش پر بود که نمیدانم معلم زبانم به او چه گفته بود که دق و دلی آن را هم سرم خالی کرد.
_از فردا تمام تمرکزت رو میذاری رو درست....فکر نکن حالا چون یه بزرگتر بالا سرت نیست میتونی از درس خوندن قسر در بری.هفته ای یه بارم میام مدرسه از معلمات وضعیت درسیتو میپرسم. با این امکانات و کلاسهای خصوصی که ثبت نامت کردم نمره کمتر از نوزده ام قبول ندارم.
_فکر نمیکنین زیادی دارین تو کار من دخالت میکنین؟من نامزد دارم و به زودی ازدواج میکنم.اما یه جوری با من برخورد میکنید انگار که من بچم.خانجون بزرگتر منه و نیازی به کس دیگه ای ندارم. شمام فقط وکیل من هستین. پس لطفا به کار خودتون برسین
_ببین! داری خودت ادامه میدی تا دوباره گریه ت رو در بیارم
صدایش را به حالت مسخره کردن در آورد و ادامه داد
_ دارم ازدواج میکنم....
من نمیدونم چرا حاجی اجازه داده تو با این بچه بازیات نامزد کنی!
دوباره جوشش اشک را در چشم هایم احساس کردم. از اینکه اینقدر ضعیف شده بودم از خودم بیزار بودم.
_شما....شما حق نداری....پاتون رو از گلیمتون درازتر کنید.
_اینقدر شما شما راه ننداز....من حق همه کاری رو دارم.فکر کردی چرا حاجی تمام اختیارات رو به من داده بود؟
نزدیک عوارضی بودیم که گوشه ای نگه داشت.برگشت و مستقیم به صورتم نگاه کرد.
_میدونی من چقدر از حاجی، که بابا حاجیه تو میشه کتک خوردم؟اون موقع ها نوجوون بودم و کلم باد داشت، نمیفهمیدم همش به خاطر خودمه.من که با تو پدر کشتگی ندارم. فقط میخوام بهت بفهمونم اینقدر ضعیف نباشی و غرق در غمی که برای خودت ساختی نشی که از بقیه چیزا غافل بشی....زندگی با همه سختی ها ش جریان داره،باید حواست جمع باشه وگرنه زحمت این همه آدم که الان نیستن به باد میره.خواهش میکنم به خودت بیا
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۶۶
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_سلام...چقدر دیر اومدین؟داشتم نگران میشدم، بلدم نیستم با این تلفن جدیده زنگ بزنم
_سلام....،ببخش خانجون دیر شد. کبری خانم ناهار و شامتون رو آورد؟
_آره دستش درد نکنه
_پس قرصاتون رو بخورید برین بخوابید.
به خانه که رسیده بودم از خستگی دوست داشتم زودتر بخوابم. اما فردا امتحان داشتم و باید تا صبح بیدار میماندم.
هنوز حرف های علیرضا داغ و تازه در ذهنم بود.
«حالا با این چکار کنم که فکر میکنه سر من زیادی گرم عشق محمد رضا و برگشتش شده و باید از فکرش بیرون بیام!...انگار من دیوونم...شایدم هستم،غیر از اینه که هر جا میرم و هر کاری میکنم انگارهمراهمی!...
برام مهم نیست بقیه چی میگن، آره من دیوونم و زیادی عاشقتم، کی میخواد جلومو بگیره؟وقتی برگشتی حسابمو با علیرضام صاف میکنم. میخوام بدونم اونموقم میتونه به من بد و بیراه بگه»
از تصور اینکه محمد رضای غیرتی من در مقابل علیرضای تخس و کمی بی ادب قرار بگیرد لبخندی بر لب هایم نشست.قد علیرضا کمی بلندتر از محمد رضا بود، اما عزیز دلم شانه هایش پهن تر و عضلاتش ورزشکاری بود.
چقدر دلم تنگ بود که دوباره سرم را روی بازو هایش بگذارم و یک دل سیر نگاهش کنم.دست روی ته ریش مشکی و جذابش بگذارم و سرم را میان سینه اش پنهان کنم و عطر تنش را عمیق بو کشم.
آهی از سینه ام کنده شد و با درست کردن لقمه ای پنیر و گردو به اتاقم رفتم. تصمیم گرفتم از این به بعد تا آنجا که میشود احساساتم را پنهان کنم. حتما علیرضا از خانجون شنیده بود مدتی ست نمیتوانم در اتاقم بمانم و دلسوز تر از مادر شده بود و میخواست من ازحالت افسردگی بیرون بیایم.
گازی از لقمه ام گرفتم و برای دیدن ساعت صفحه موبایلم را روشن کردم. با دیدن یک پیام از ارغوان کنجکاو پیامش را باز کردم
«سلام....اگه فردا کاری نداری بعد مدرسه ات میخوام ببینمت»
فردا که از مدرسه بیرون آمدم کنار جدول ایستادم و با بیرون آوردن موبایلم،به علیرضا پیام دادم
«سلام، امروز بعد مدرسه میرم پیش ارغوان دختر خالم, لطفاً به سرویس بگید منتظر من نباشه»
مبایل را در کیفم گذاشتم و سمت کافه ای که ارغوان آدرس داده بود راه افتادم. کافه زیاد دور نبود و برای اینکه من جایی را بلد نبودم ،نزدیک مدرسه قرار گذاشته بودیم. از اینکه ارغوان هنوزاز آمدن به خانه من اجتناب میکرد کمی ناراحت بودم، اما باید فرصت میدادم تا زمان همه چیز را حل کند.نمیدانستم چه کار مهمی داشت که بر خلاف میلش با من قرار ملاقات گذاشته بود.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۶۷
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
چند قدم بیشتر نرفته بودم که صدای زنگ موبایلم بلند شد.با فکر اینکه ارغوان باشد و سر قرار دیر کرده ام فوری گوشی را از کیفم بیرون کشیدم.با دیدن نام علیرضا پلکهایم به هم چسبید وکلافه تماس را وصل کردم
_الو
_تنهایی کجا میخوای بری؟همین الان برگرد دم سرویست برو خونه،یه ساعت دیگه خودم میام هر جا خواستی میبرمت.
پفی عصبی کشیدم و با صدایی نیمه بلند جواب دادم
_آقای محترم ،قرار نیست من برای هر کاری به شما جواب پس بدم.
بدون حرف دیگری تماس را قطع کردم و توجهی به زنگ های بعدی اش نکردم.
بعد از چند دقیقه پیاده روی به کافه رسیدم و مردد پا به داخل گذاشتم. اولین بار بود چنین جایی می آمدم و نگاه دیگران که با ورودم سمت من چرخیده بود باعث خجالت و دستپاچگی ام شده بود.
«وای اگه محمد رضا بفهمه من همچین جایی تنها اومدم!....از دست تو ارغوان....»
با گردش نگاهم در گوشه ای ترین قسمت کافه ارغوان را که غرق در افکارش خیره به فنجان بود پیدا کردم و به سمتش قدم برداشتم.چقدر لاغر شده بود!
با عقب کشیدن صندلی مقابلش، متوجه حضورم شد و فنجانش را کنار گذاشت
_سلام
دستش را که سمتم درازشد با لبخند فشردم وبدون اینکه رهایش کنم نشستم
_سلام....خیلی بیمعرفتی ارغوان....دلم برات خیلی تنگ شده بود.
دستش را آرام از میان دستانم بیرون کشید و با لبخند تلخی بر لب هایش زمزمه کرد
_منم
مکثی کرد وبا صدا زدن پیشخدمت روبه من گفت
_چی میخوری؟
_چیزی میل ندارم.گفتی میخوای ببینیم یکم نگران شدم، چیزی شده؟
با آمدن پیشخدمت به جای من یک فنجان نسکافه سفارش داد و با رفتش سرش را پایین انداخت و دستهایش را در هم قفل کرد.
_نمیخواستم مزاحمت بشم اما...به خاطر خودم نیومدم.روم نمیشه این درخواست رو ازت داشته باشم...اما مجبورم،میدونم تو دلت خیلی بزرگه و مهربونی،برای همین به خودم جرأت دادم بیام ببینمت....لیلا مامانم تو وضعیت بدیه...خواهش میکنم کمکش کن.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۶۸
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_خاله!...مگه برگشته خونتون؟
_با اون کاری که مامانم کرد فکر میکنی بابام دیگه باهاش زندگی میکنه؟
داداش و آبجیام الان پیش منه...ولی مامانم جایی نداره بره.دایی مهران با حرفا و وعده وعیدایی که به مامانم داد،هم زندگی خودشو نابود کرد هم مامان منو....الان خودشم با وثیقه آزاده و زن دایی ام گذاشته رفته.
دست هایم را که روی میز بود گرفت و رو به چهره متعجب من ملتمس ادامه داد
_میدونم مامانم در حق تو بد کرده،من از دستم کاری بر نمیاد،چند روزه با پس اندازی که از پولای ....فرهاد داشتم تونستم یه اتاق تو مسافرخونه براش بگیرم.اما الان دیگه بیشتر از این نمیتونم هزینه مسافرخونه رو بدم.
بامکثی که روی اسم فرهاد داشت، احساس کردم هنوزدلش غمگین والتیام نیافته...مگر خود من میتوانستم محمد رضا را فراموش کنم که انتظارداشتم ارغوان به این زودی فرهاد را فراموش کند!
_ببین ارغوان من گیج شدم.بابات میخواد از مادرت جدا بشه درست،ولی نباید که اونو به امان خدا ول کنه،چون هنوزهمسرشه و وظیفه داره هزینه زندگیشو پرداخت کنه
نگاهش را از صورتم برداشت و به دستهایش داد
_بابام از خداشه فلاکت مادرمو ببینه،میگه این همه سال دلش با من نبوده، ببخش....منم ازت انتظار بیجا داشتم
دست گذاشت روی کیفش تا بلند شود که نگذاشتم
_بشین ببینم....ارغوان تو فکر کردی من میذارم خاله تو این وضعیت باشه و جایی برای زندگی نداشته باشه؟
کاسه چشم هایش پر از اشک شد و برای جلوگیری از ریختن آن، دست هایش را حائل صورتش کرد و با کمی مکث گفت
_ولی مامانم با تو این کارو کرد.فکر کردی یادم رفته چقدر اذیت شدی؟جایی برای موندن نداشتی و با چه هراس و وحشتی خونه بابا حاجی مونده بودی؟فکر کردی نمیدونم چقدر گرسنگی و استرس کشیدی؟حالا مامانم دقیقا همون روزای تورو داره تجربه میکنه،با این تفاوت که تو یه دختر نوجوون و تنها بودی و مادر من یه زن جاافتاده
لیلا من به جای مادرم ازت معذرت میخوام،مادرم هر کاری کنه نمیتونه ظلمی که در حق تو کرده جبران کنه، الانم خبر نداره من اومدم پیش تو،احساس میکنم هنوز از کارش پشیمون نیست ولی...اون مادرمه لیلا...به خاطرمن برو دیدنش، راضیش کن بیاد پیش تو و خانجون زندگی کنه....میدونم زیادی خودخواهم که اینو ازت میخوام، ولی چاره ای ندارم.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۶۹
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
تمام مسیر از کافه تا خانه را پیاده رفتم. احتیاج داشتم کمی فکر کنم.بیشتر از ده بار گوشیم زنگ خورد و بیتوجه به آن به مسیرم ادامه دادم.
خاله در حق من بد کرده بود. اما نمیتوانستم فراموش کنم مادرم هر بار که از خانوادهاش و خاله مهین صحبت میکرد چه عشق و علاقهای در چشمهایش میدرخشید. هرچه که بود خاله مهین خواهر مادرم بود. اصلاً خواهرش نه... همبازی کودکیهایش....دخترخانجون و بابا بابا حاجی مهربانم.
چگونه میتوانستم به خاطر اشتباهات و کینهای که شاید تمام مقصرش هم خاله مهین نبود چشمهایم را ببندم و خیال کنم اتفاقی نیفتاده است!
حتماً دیدن خاله میرفتم و هر طور شده راضیش میکردم با ما زندگی کند. کنار من و خان جون.....
نزدیکهای غروب بود که به خانه رسیدم. اصلاً نفهمیدم چند ساعت پیادهروی کردهام.کم کم پاهایم درد گرفته بودوتازه یادم آمد خان جون را بی اطلاع گذاشته بودم.
با عجله کلید را در قفل چرخاندم و طول حیاط را با قدمهای بلند و سریع سمت خانه برداشتم و واردسالن شدم.
_خان جون....!
کامل که داخل شدم علیرضا را دیدم که با چهره عصبانی دست به سینه روی مبل نشسته بود و خیره نگاهم میکرد.
_ خوش اومدی ....گشت و گذارتون تموم شد؟
چند لحظه مات نگاهش کردم و در آخربدون اینکه جوابش را دهم با اخم دوباره خان جون را صدا زدم
_ خان جون من اومدم....
_انقدر داد و بیداد نکن... خوابیده, طفلک از بس نگرانت بود فشارش بالا رفت، مجبور شدم بهش قرص بدم تا بخوابه
با حرف علیرضا ناراحت و نگران سمت اتاق خانجون پاتند کردم که با ضرب از جایش بلند شد و مقابلم ایستاد.
_حیف که نامحرمی وگرنه الان حسابی از خجالتت در می اومدم
با چشمهای گشاد شده متعجب نگاهش کردم وبعد از چند ثانیه باز اخمهایم در هم شد
_آقای محترم حد خودتون رو بدونید من...
_فکر کردی نمیتونم ادبت کنم نه؟ درسته من فقط وکیلتم... ولی خیلی کارا میتونم انجام بدمو نمیذارم هر کاری دلت خواست انجام بدی.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۷۰
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
از پرویی اش دهانم برای گفتن حرفی باز و بسته شد اما نمیدانستم چه بگویم.
_لیلا...اومدی؟
چشم های متحیرم را با صدای خانجون از صورت خونسرد علیرضا برداشتم
_بله خانجون ،ببخشیدیادم رفت بگم با ارغوان قرار دارم
_ارغوان....؟
خانجون که فراموشی اش گاهی عمیق تر میشد کمی فکر کرد و انگار که یادش آمده باشد گفت
_آهان ....حالش خوب بود؟مهین چرا نمیاد دیدنم؟
_ حالت خوبه خانجون؟
_خوبم دخترم....دیر کردی نگران شدم.پیش ارغوان بودی؟
_آره...سلام رسوند
_خوب این دختر خاله شما نمیتونست تشریف بیارن اینجا هم مادر بزرگش رو ببینه، هم تا این موقع روز شمارو بیرون نگه نداره؟
اینطور نمیشد...با جبهه گرفتن و لجبازی نمیتوانستم علیرضا را متوجه رفتارش کنم. باید یک بار برای همیشه با علیرضا صحبت میکردم. دست خانجون را گرفتم و بوسیدم و کنارم نشاندم و رو به علیرضا گفتم
_لطفا بشینین
_به اندازه کافی الاف شدم،دیرم شده باید برم
_خواهش میکنم
با نگاهی به خانجون روی مبل تک نفره مقابلم نشست.سعی کردم کلمات را در ذهنم طوری بچینم که بتوانم منظورم را به خوبی برسانم
_از اینکه مثل یه برادر بزرگتر اینقدر نگران و مراقب من هستین ازتون خیلی ممنونم.ولی من باید یه نکته ای رو از روز اول براتون روشن میکردم.
همون طور که میدونید من نامزد دارم.نامزدم نظامیه و معلوم نیست کی برگرده ولی بلاخره میاد.محمدرضا به شدت روی من حساسه و اگر این برخورد شمارو که اینقدر راحت با من صحبت میکنید رو ببینه....حتما واکنش نشون میده و دیگه نمیذاره شما وکیل دارایی ها و معاون شرکت ها و کارخونه های من باشید و من اینو نمیخوام.چون فقط شما مورد اعتماد باباحاجی و البته خود من هستین.پس لطفاً....عاجزانه ازتون درخواست دارم در برخوردتون با من تجدید نظر کنید، چون دارم اذیت میشم.شاید به قول شما من سنم کم باشه اما بچه نیستم و هیج وقت کار خطایی انجام نمیدم.
میدونید چرا؟....
چون علاوه بر اینکه بر خلاف اصول اخلاقیه منه،میدونم محمد رضا خوشش نمیاد.شاید فعلاً به طور فیزیکی به جز خانجون بزرگتر دیگه ای نداشته باشم،اما توصیه ها و خط قرمزای محمد رضا همیشه جلو چشمامه و با تمام وجودم سعی میکنم زیر پاشون نذارم وبه اونا متعهدم.یکی از خط قرمزاش برخورد و هم کلام نشدن غیرضروی با نامحرمه...که شما دارین زیر پا میذارین.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۷۱
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
تاکسی آژانس کنار مسافرخانه ای که آدرسش را داده بودم ایستاد.نگاهی به اطراف انداختم و پیاده شدم.
_ببخشید منتظر باشید تا برگردم
_بله بفرمایید
از ماشین فاصله گرفتم وبا رد شدن از خیابان وارد مسافرخانه شدم.
نمیدانستم خاله با دیدن من چه واکنشی نشان میداد، اما دلم میخواست تمام سعیم را برای بهبود ارتباطمان انجام دهم.
پشت میزِ مردی که از قرار کلید دار یا صاحب مسافرخانه بود ایستادم. اینجا حتی از مسافرخانه ای که من رفته بودم داغون تر به نظر میرسید
_سلام...ببخشید،میخواستم برم اتاق خانم کشوری، مهین کشوری،فکر کنم اتاق شماره هشت باشه
_سلام ،بله اتفاقا الان از بیرون اومدن انتهای همین راهرو دست چب اولین اتاق
تشکر کردم و به سمت اتاق راه افتادم.پشت در که رسیدم با دیدن شماره اتاق چند ثانیه توقف کردم.دلم نمیخواست خاله با دیدن من فکر کند از دیدن وضعیت او خوشحال شده ام و غرورش خدشه دار شود.اما به هر حال باید با او روبه رو میشدم
نفس عمیقی کشیدم وبا ضربه ای به در منتظر ماندم.
_بله
صدایش را که شنیدم با اضطراب جواب دادم
_منم
چند لحظه طول کشید و درِ اتاق تا نیمه باز شد.خاله با روسری که نام نظم روی سرش انداخته بود با تعجب نگاهم کرد
_سلام خاله.....میتونم بیام تو؟
تازه به خودش آمد وبا تردید کنار رفت. داخل اتاق شدم و نگاهم روی یک سطل ماست و مقداری نان داخل پلاستیک ثابت ماند.حتما ناهار امروزش بود.
_آدرس اینجا رو کی بهت داده؟
از وضعیتی که داشت آهی نامحسوس از سینه ام بیرون آمد و به سمتش چرخیدم.بغضم گرفته بود و نمیدانستم باید از کجا شروع کنم.
کاش کمی با من مهربان بود و از من بدش نمی آمد تا راحت خودم را در آغوشش می انداختم.شاید نشانی و ذره ای از بوی مادرم را در آن می یافتم.
_خاله!....من شمارو دوست دارم.هر چقدرم شما از من متنفر باشید بازم نمیتونم ببینم ناراحت هستین.بیاید با من بریم پیش خانجون ....دلش براتون تنگ شده.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۷۲
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_بسه دیگه دخترم....چرا اینقدر گریه میکنی؟
خاله سرش را از سینه خانجون جدا کرد و با صدایی که از گریه گرفته بود جواب داد
_منو ببخش مامان،توروخدا منو ببخش
خانجون با محبت دوباره نگاه شرمنده اش را در آغوش مهربانش پنهان کردو بوسه ای بر سرش نشاند
_آخه تو که کاری نکردی مهین من بخوام ببخشم
گاهی فراموشی میتواند نعمت و حکمتی در زندگی انسان باشد، تا یادآوری اتفاقات تلخ گذشته کمتر آزار دهنده شود.
خاله همراه من آمده بود.ابتدا مقاومت کرد اما وقتی جلو رفتم و در آغوشش گریستم او هم گریه کرد.دیگر از آن سرسختی و اخلاق تندش خبری نبود. انگار روزگار با نشان دادن روی بیرحمش سنگ درونش را نرم کرده بود.حالا که فهمیده بود خانجون دچار بیماری آلزایمر شده است بیشتر از قبل احساس گناه میکرد.
_خاله...!اینقدر خودتون رو اذیت نکنید.گذشته ها تموم شده.به کبری خانم گفتم امشب زحمت یه شام مفصل رو بکشه اما دِسرش باخودمه، اگه اجازه بدین مادر و دخترو تنها بذارم برم سراغ کیکم.
خاله با چشم های گریانش لبخند تلخی زد و چیزی نگفت
از جا بلند شدم و به سمت آشپز خانه حرکت کردم. کاش یک بار دیگر دور هم جمع میشدیم و کمی آرام میگرفتیم.اگر به من بود دوست داشتم دایی عطاهم پیش ما زندگی کند.خانه به این بزرگی پس به چه دردی میخورد؟
بعد از صحبت های آن روزم از علیرضا هم خبری نبود.گاهی الهه به دیدارم می آمد و امضاهای مربوط را از من میگرفت و به دست علیرضا میرساند.
من هم از این وضعیت بیشتر راضی بودم و با الهه راحت تر بودم.
مواد کیک را روی میز چیدم و مشغول شدم
_حتما از این کیکا برای محمد رضام درست میکنم.از اون شیرینی محلی که خیلی خوشش اومده بود.
آرام شعری که تازه یاد گرفته بودم زمزمه کردم و مواد را داخل کاسه خالی کردم
لیلـی شدنم باز در آغـوش تو حتمیست ،
مجنـون شـو و در کوه و بیابان بغلـم کن
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۷۳
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
پاییز هم با برگ ریزانش تمام شد و زمستان سرد از راه رسید....امامحمد رضای من نیامد...!دروغ میگویند...
هر آنکه از دیده رود از یاد رود
پس چرا از یاد من نمیرفت و هنوز سینه ام از عشقش میسوخت؟!
خاله در این مدت حال روحی اش بهتر شده بود و تنها دلتنگ فرزندانش بود که گاهی با ارغوان مخفیانه قرار میگذاشت تا آنها را از دور ببیند. چون هنوز بچه بودند و امکان اینکه ناخواسته به پدرشان اطلاع دهند زیاد بود.
هنوز احساس شرمندگی و خجالت در چشم هایش موج میزد اما تمام سعیم را برای رفع این احساس و راحتی اش انجام میدادم.خانجون هم ازوقتی خاله آمده بود حالش بهتر شده بود و کمتر دچار فراموشی میشد.
_لیلا غذای مامان رو گذاشتم رو گاز دارم میرم دیدن بچه ها ، حواست باشه ته نگیره
_چشم، خاله به ارغوان سلام برسون، از قول من بگو خوشحال میشم یه سرم به ما بزنه، خانجونم خوشحال میشه
_باشه عزیزم، اون طفلکم هنوز فرهاد فراموشش نشده
سری به تاسف تکان داد و با خداحافظی از سالن خارج شد. کتاب شیمی ام را بستم وسراغ گوشی ام رفتم. یک پیام از الهه داشتم و یک پیام از علیرضا...
پیامش را باز کردم و خواندم
_فردا یه جلسه مهم داریم. الهه خانم میاد مدرسه دنبالتون...دیر نکنید
بعد از یک ماه اولین بار بود پیام میداد. انگار مثل بچه ها قهر کرده بود و باعث خنده ام میشد.
یک پیام هم از شماره ای ناشناس بود...با کنجکاوی روی شماره ضربه زدم تا پیام باز شود.
غمی نجیب نهفته است در دلم که مرا
رها نمی کند احساس دوست داشتنت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فراموشت کردم؛ خوابیدم. با یادت بیدار شدم
انگار در خواب هم تورا دوست میداشتم.
با تعجب چندین بار متن و شعری که نوشته شده بود را خواندم
«این دیگه کیه!؟....شاید یکی اشتباه فرستاده!...»
به تاریخ ارسال نگاه کردم....مال دیشب بود و پیش شماره برای خارج از کشوربود...دلم به شور افتاد.
از قسمت پیام ها بیرون آمدم و در فکر فرو رفتم.
_فرهاد!
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۷۴
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_یه سوال بپرسم؟
کیفم را که از حجم کتابهای درسی سنگین شده بود ازروی پایم کنارم سُر دادم و با نگاه به الهه که پشت فرمان بود جواب دادم
_بله بفرمایید
با فشار دادن لبهایش به هم با کمی مکث گفت
_بین تو و علیرضا اختلافی پیش اومده؟
انگشت اشاره و شصتم را به هم نزدیک کردم با لبخند گفتم
_یه کوچولو
احساس کردم کمی رنگش پرید
_سر چی؟
_سر دخالتهای بیجاش, آقا علیرضا وکیل خیلی خوب و مورد اعتمادیه, از اقوام مادرم محسوب میشه و مثل برادرم براش احترام قائلم. اما فکر میکنه من بچهام و هر لحظه ممکنه یه خطا ازم سر بزنه. گاهی اوقاتم خیلی بیادب میشه
لبخندی مصنوعی زد و چیزی نگفت
_حالا منم یه سوال بپرسم؟
_بپرس!
_شما به هم علاقه دارید؟
خودم هم انتظار چنین سوال رک و بی مقدمه ای را از خودم نداشتم،چه برسد به الهه بیچاره که با بهت فقط نگاهم کرد.
_معذرت میخوام....این سوال خصوصی بود.
دستی به صورتش کشید و پشت چراغ سبز ایستاد
_علیرضا چیزی بهت گفته؟
سریع و دستپاچه از سو تفاهم احتمالی پاسخ دادم
_نه نه....من خودم فکر کردم شما چقدر به هم میان و از اونجایی که آقا علیرضا به شما احترام زیادی قائله و مورد اعتمادش هستین، فکر کردم شاید برنامه ای برای آینده دارید وگرنه...
_چون رک و صاف و ساده ازم سوال کردی، منم میخوام مثل خودت رک و راست جواب بدم
کمی فکر کرد وبا گذشتن از چهار راه ادامه داد
_مشخصه که من به علیرضا علاقه مندم.کی دلش نمیخواد یه آدم درست و حسابی مثل اون همسرش نشه؟راستش تا چند وقت پیش فکر میکردم اونم نسبت به من بی تمایل نیست اما....از وقتی تو وارد زندگیش شدی دیگه مثل سابق نیست
_یعنی چی؟
_خواهش میکنم حرفایی که میزنم رو علیرضانفهمه ....تو این مدت فهمیدم چه دختر عاقلی هستی و نسبت به هم سن و سالای خودت خیلی بیشتر میفهمی ...اینم میدونم چقدر نامزدت رو دوست داشتی و الانم منتظرشی...ولی فکر میکنم علیرضا بهت علاقه مند شده
_چی؟!
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۷۵
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
تمام مدت فکرم مشغول بود و چیزی از صحبت های افراد حاضر در جلسه نفهمیدم. البته قبل از این هم فقط نگاهشان میکردم و تنهاصحبت های علیرضا را تایید میکردم.علیرضا اعتقاد داشت حتی اگر از چیزی سر در نیاورم، باید گاهی حضور داشته باشم و تجربه کسب کنم ،تا بعد از اتمام تحصیلاتم خودم همه امور را به دست بگیرم.
نگاهم را بین الهه و علیرضا چرخاندم.الهه یک سوی میز برگه هایی را آماده میکرد و به دست علیرضا میداد و او قرائت میکرد.
تا قبل از حرفهای الهه فکر میکردم دلسوزی های علیرضا از روی ادای دین و احساس برادرانه است.شاید هم الهه اشتباه کرده بود.من نمیتوانستم علیرضا را زود قضاوت کنم. تنها کاری که میتوانستم انجام بدهم همین دوری گزیدن بود.باید مثل یک ماه اخیر از علیرضا دور میماندم تا دچار احساسات اشتباه نشود.من ....!فقط لیلای محمد رضا بودم و باقی میماندم ، پس دل بستن به من اشتباه بود.
_خانم حسینی شما موافقید؟
با صدای علیرضا فهمیدم خیره به او در فکر فرو رفته ام. با خجالت نگاهم را گرفتم و بدون اینکه بدانم در چه موردی صحبت میکردند آهسته تایید کردم
_بله
_خوب دوستان برای امروز کافیه.موفق باشید.
با اتمام جلسه و خداحافظی بقیه من هم از جا بلند شدم.
_خسته نباشید.اگه با من کاری ندارید من زودتر با آژانس برگردم خونه
_صبر کن میرسونمت
با پیشنهاد علیرضا ناخواسته به الهه نگاه کردم.به ظاهر مشغول جمع کردن وسایلش از روی میز بود اما حواسش به ما بود.
_ممنون این جوری راحت ترم
_گفتم میرسونمت مثل بچه خوب بگو چشم.خیلی وقته حاج خانوم ندیدم
«خدایا ...!این باز پسر خاله شد،
حالا اینو کجای دلم بذارم؟»
_پس خواهش میکنم سریع تر، فردا امتحان دارم
هر چند که میدانستم که از تمام برنامه های کلاسی من اطلاع دارد.
با اینکه در این مدت به اصطلاح با من قهر بود هم دست ازپیگیری وضعیت تحصیلی من برنداشته بود. نمیدانم چرادر عمق وجودم احساس میکردم تمام کارهای علیرضا برادرانه و بی غرض است.تا به حال رفتار ناشایستی هم از اوندیده بودم و همین باعث میشد احساس بدی نسبت به او نداشته باشم . اما با الهه چه میکردم؟ چگونه به او ثابت میکردم علیرضا فقط میخواهد کارهایی که بابا حاجی در حق او ومادرش کرده بود را جبران کند!
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۷۶
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
فردا امتحان زبان داشتم. تنها درسی که از آن بیزار بودم و نقطه ضعف تحصیلم محسوب میشد و باعث میشد علیرضا هی به جانم نق بزند و سرزنشم کند که با وجود معلم خصوصی چرا باز نمره کم می آورم!
تمام دروس دیگر را دوست داشتم و نمره کامل میگرفتم ولی زبان انگلیسی کابوس امتحانات پایان ترمم شده بود.
_لیلاااا
کلافه به موهایم چنگ زدم و با کنار گذاشتن کتاب زبان به ندای خاله جواب دادم
_بله خاله!
_گوشیتو سالن جاگذاشتی خودشو کشت از بس زنگ خورد.
حتما علیرضا بود.این روزهاکسی جز او و الهه به من زنگ نمیزد.اما لحظه ای با فکر اینکه شاید خبری از محمد رضا شده باشد ،سریع از تخت بهم ریخته ام پایین آمدم و تقریبا سمت سالن دویدم.
باگرفتن گوشی از روی عسلی و دیدن شماره ناشناس یاد پیام چند شب قبل از همین شماره افتادم.نگاهی به خاله که در حال شانه زدن موهای خانجون بود انداختم و درحالی که گوشی در دستم میلرزید به اتاقم بازگشتم.
بین قطع کردن و جواب دادن مانده بودم که تماس قطع شد.به ساعت نگاه کردم .پنج بعد از ظهر بود.کنجکاو بودم و میخواستم بدانم چه کسی پشت خط بود اما دیگر تماس قطع شده بود.با گذاشتن گوشی روی پاتختی خواستم از اتاق خارج شوم که دوباره گوشی زنگ خورد.
اینبار دل را به دریا زدم و تماس را وصل کردم
_الو
سکوت آن سوی خط باعث شد دوباره حرفم را تکرار کنم
_الو بفرمایید
_سلام
هیچ گاه صدایش فراموشم نمیشد. چون از نزدیکترین فاصله شنیده بودمش.
_فکر میکردم دیگه دست از سر من برداشتی؟
آهی ضعیف به گوشم رسید و بعد از آن صدای غمگینش...
_تو خیلی بی رحمی لیلا...
_الان قطع میکنم.دیگم به من...
_صبر کن کار مهمی دارم
مکثی کرد و ادامه داد
_حتی فکرشم نمیکردم یه روز با دستای خودم بخوام توروتقدیم رقیبم کنم.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۷۷
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_مثل همیشه از حرفهای شما سر در نمیارم.آقا فرهاد....دیگه به من زنگ نزن
_حتی اگه از محمد رضا خبر داشته باشم؟
تکان خوردن قلبم را با شنیدن نام محمد رضا احساس کردم.به سختی زبانم را در دهان چرخاندم تا حرف بزنم
_از...اینکه منو ...آزار بدی چی گیرت میاد؟
_من هرگز نخواستم تو روآزار بدم و اذیت کنم. این توبودی که با نادیده گرفتن من منو عذاب دادی و میدی....میدونم رسیدن من به تو محاله، امادوست دارم تورو به عشقت، به کسی که تا آخر پاش وایسادی و بهش وفادار بودی برسونم....یه سرنخایی پیدا کردم که محمد رضا زندس،ولی جاشو هنوز پیدا نکردم
گوشهایم داغ شد و انگارسرم روی گردنم سنگینی میکرد.
_دررروغ مـیـ..گی....چطور...بهت اعتماد کنم؟
_بهت حق میدم با بلاهایی که سرت آوردم بهم اعتماد نکنی،ولی ازت میخوام این یه بار بهم اعتماد کنی.محمد رضارو برات پیدا میکنم.
_کجاس؟
_فقط میدونم ایرانه،ولی هنوز نمیدونم کجا....چون خودم ایران نیستم ممکنه پیدا کردنش طول بکشه،اما تمام سعیمو میکنم.
_اگه دروغ گفته باشی هیچ وقت نمیبخشمت....ولی اگه محمد رضا رو برام پیدا کنی.... تا آخر عمر مدیونت میشم.
_منم همینو میخوام.میخوام هیچ وقت از یادت نرم و هربار احساس خوشبختی کردی منو به یاد بیاری....منتظر تماسم باش.
با صدای بوق و پایان تماس، پاهایم سست شد و بازانو به زمین افتادم
یعنی ممکن بود محمدرضای من همین روزها بازگردد!....انتظارم به پایان میرسید و دوباره آن صورت خوش سیما و مهربانش را میدیدم؟!
این واژه های مغزم بود که دلم را به تلاطم میانداخت و بی تابم میکرد. سمت چپ سینه ام را که به طغیان افتاده بود چنگ زدم و به همان حالت روی زمین مچاله شدم.
«خدایا کمک کن دروغ نباشه،دیگه قلبم نمیکشه....محمدرضای منو بهم برگردون»
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۷۸
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
روزگار عجیبی ست.....
فکرش را نمیکردم روزی فرا رسد که دائم گوشی ام را چک کنم، تا یک تماس، یا یک پیام از فرهاد داشته باشم.
شاید فرهاد میخواست اینگونه انتقام بگیرد. اما مگر این دل فریبکار آرام میگرفت!
باید با کسی حرف میزدم و در این مورد صحبت میکردم.چه کسی بهتر از ارغوان؟....نتوانستم بگویم فرهاد این خبر را به من داده و گفته بودم یک ناشناس این خبر را به من رسانده و قرار بود به خاطر جنجالی که در قلبم به پا شده بود برای اولین بار به خانه ام بیاید.
دلم برای قلب شکسته اش به درد می آمد و کاری نمیتوانستم انجام دهم. خاله هم از آمدن ارغوان خوشحال بود و از صبح تدارک پذیرایی دیده بود.
خانجون لحظه ای یادش می آمد و باز فراموش می کرد.
_لیلا ....میگم ارغوان عاشق هله هوله و این اتاشغالا که بچه های الان میخورنه.... حواست به خانجون هست من یه سر برم تا سوپری و برگردم؟
لبخندی به احساس مادرانه اش زدم. خوشبحال ارغوان....هیچ کس جای مادر را پر نمیکند و نخواهد کرد.هر چند اشتباهاتی داشته باشد.
_برو خاله خیالت راحت
_الهی هر چی از خدا میخوای بهت بده...من که برات تاحالا کاری نکردم.ولی دعایی که میکنم از عمق دلمه....خیر ببینی دخترم
نزدیک شدو با چشم هایی که اشک و شرمندگی در آن موج میزد در آغوشم کشید.
_این چه حرفیه خاله !...شما جای مادرمی، هرکار کردم برای مادرم کردم.
_خودتم خوب میدونی من برات مادری نکردم که میگی جای مادرمی....ولی تو چکار کردی؟
مادرمو پیدا کردی و ازش پرستاری کردی، در حالی که من و مهران رهاش کردیم.مهران اون همه دارایی ازت بالا کشید و به باد داد، ولی با وثیقه آزادش کردی.
عطاهم که ترکیه درد سر افتاده بود خلاصش کردی.منو که بارها بهت سیلی زدم و تحقیرت کردم و با برادرم همدست شدم و آوارت کردم پناه دادی.... ماه به ماه بدون اینکه بفهمم حسابمو شارژ میکنی تا دست خالی پیش بچه هام نرم.... نمیدونم پاداش کار خیر بابا حاجی و خانجون بود یا نه اما،تو یه فرشته هستی که خدا وارد خانواده ماکرد....حالا میفهمم چرا معجزه وار حق به حق دار رسید و تو به دارایی که مال تو بود و میخواستیم ازت بگیریم رسیدی.
من لایق این همه محبت نیستم لیلا...ازته دل منو میبخشی؟
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۷۹
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_خوش اومدی دخترم، سینا و خواهرات خوبن؟
_خوبن مامان.... تو خوبی؟
_خدا رو شکر، اینجا انگار خونه خودمه, خدا لیلا رو برای ما نگه داره که هم حواسش به منه هم به خانجون
ارغوان نگاه قدر دانی به من انداخت و لیوان چایی اش را برداشت و بین دستهایش نگه داشت
_خودت چکار میکنی؟درس ومشقو که ول کردی،کاش امسال کنکور میدادی
_ول کن مامان!با سه تا بچه شلوغ کنکورم کجا بود؟الانم رفتن خونه عمه که من اومدم اینجا
خاله آهی کشید و با کمی مکث گفت
_بابات با اون زنه چکار کرد؟
_هیچی،باهم عقد کردن، برای همین بابا یه پاش اینجاس یه پاش اصفهان پیش سوگلیش،توکه نباید برات فرقی داشته باشه، تو که بابامو دوست نداشتی؟پس چرا درباره بابا سوال میکنی؟
تلخی صحبت ارغوان باعث شد خاله سرش را پایین بگیرد و با دستهایش بازی کند.
_هنوزم میگم باباتو دوست نداشتم و ندارم. ولی من هنوز زنشم،بیست سال باهاش زندگی کردم. با نداری هاش و خسیس بازیاش ساختم.هنوز تکلیف من معلوم نشده رفت زن گرفت. دلم به حال عمری که از دست دادم میسوزه.به جوونی که به پای یه مرد عوضی گذاشتم.فکر کردی از کجا وضع بابات خوب شد؟
نمیخوام بابات پیشت خراب بشه، فقط اینو بگم، با اینکه دوسش نداشتم همیشه بهش وفادار بودم و با تمام توانم براش همسری کردم.ولی اون بهم خیانت کرد. نه یک بار، چند بار شاهد خیانتش بودم و دم نزدم.دیگه داشت حالم از خودم و ماله کشیدن روی یه زندگی پوشالی بهم میخورد.مگه من چی کم داشتم؟
اشک هایش را که روی گونه اش سرازیر شده بود با کف دست پاک کرد و ادامه داد
_سال به سال برای من لباس نمیخرید، اونوقت فاکتورهای خریدش برای زنای دیگه میومد پشت در من
_خاله....گریه نکن دیگه، مرورگذشته فقط آزارت میده
نگاهش مهربان شد و با لبخند جواب داد
_برعکس قیافت اخلاقت خیلی شبیه پریساس،با اینکه محلش نمیذاشتم همیشه هرجا به کمک احتیاج داشتم اولین نفر میرسید.همیشه سنگ صبورم بود. حتی از راه دور ، ولی من قدرشو ندونستم.چون فکر میکردم اگه پریسا به بابام درباره معتاد بودن سامان چیزی نمیگفت شاید با عشقی که بینمون بود میتونستم ترکش بدم و خوشبخت بشیم.ولی حالا که فکر میکنم با سابقه ای که سامان داشت وآخر و عاقبتش که توی یه دعوا کشته شد من با اونم خوشبخت نمی شدم.
فقط این همه سال خودمو گول زدم و دنبال مقصر بودم.
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خِشت۱۸۰
تولیلای منی
✍ بانو نیلوفر
_لباس فرم مدرسه ام را که تازه اتو زده بودم از روی تخت برداشتم و سر جایش آوایزان کردم.
_ببخشید اینجا بهم ریختس، روزای جمعه معمولا اتاقو مرتب میکنم ولی امروز نشد.
ارغوان نگاهش دورتا دور اتاق چرخید و سمت صندلی راک کنار تختم رفت. روی آن نشست و آرام خودش را تاب داد
_چه اتاق قشنگی داری!...همه وسایلاشو تازه خریدی؟
_آره.... همون روزای اول علیرضا کل وسایل اتاقو سفارش داد آوردن، از بعضیاش مثل رنگ تخت خواب و کمد ازم نظر خواست ولی بقیشو با سلیقه خودش خرید.راستش اصلا حوصله خرید و این کارا رو نداشتم.
_خیلی خوش سلیقس....این کمد طبقاتی رو باز لوازم بهداشتی،کمد ایستاده پایه نقره ای، رنگ دیوارا و کف اتاق...همه خیلی باهم همخونی داره
_راستش نمیدونم چرا هیچ قشنگی به چشمم نمیاد.
_دیگه از اون ناشناس خبری نشد؟
_نه
_خوب با همون شماره ای که بهت زنگ زد تماس بگیر
_گرفتم....خاموشه
_من که بهت گفتم حتما یکی خواسته اذیتت کنه.این همه مافوقاش دنبالش گشتن ناامید شدن، بعد اون از کجا فهمیده محمد رضا زندس؟
با حرف ارغوان دلم پایین ریخت
_ارغوان....!معلومه که محمد رضا زندس. تا حالا کسی نگفته اون شهید شده، فقط نمیدونن کجاس....این مردِ هم گفت زندس ولی هنوز پیداش نکرده
_بعد تو ازش نپرسیدی تو کی هستی ، چکاره ای از کجا منو میشناسی؟
_خوب ....خوب مگه مهمه....همین که ازش یه خبری داشت کافیه.چکار به خودش دارم
دم کوتاهی گرفت و متاسف سرش را به اطراف تکان داد
_میگم عاشقی عقلتو از کار انداخته قبول نمیکنی.آخه چرا باید به کسی که نمیشناسی اعتماد کنی؟شاید قصد و غرضی داشته باشن و بخوان از سادگیت سو استفاده کنن!
از حرفهای ارغوان که بوی ناامیدی میداد اعصابم بهم میریخت.دوست داشتم همراهی ام کند ولی با صحبت هایش ته دلم خالی می شد.از اینکه او را دعوت کرده بودم پشیمان شدم.
چرا کسی حال مرا نمی فهمید!
⚜@makrmordab⚜
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐