eitaa logo
مکر مرداب(هکر کلاه سفید)
9.2هزار دنبال‌کننده
241 عکس
7 ویدیو
0 فایل
رمانهای بانو نیلوفر کپی رمان❌ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی رویای سبز هکرکلاه سفید(درحال پارتگذاری) جمعه هاوایام تعطیل پارت نداریم تبلیغات 👈 @tablighat_basarfa
مشاهده در ایتا
دانلود
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر سرم به شدت درد می‌کردو هنوزبعد از دوساعت کلمات آخر فرهاد در ذهنم جولان می‌داد. بعد از جوابم دستم را ول کرد و با چشم هایی غمگین که حتی فکر کردم حلقه اشک در آن موج میزد گفت _فکر میکردم تو دنیا چیزی نیست که نتونم به دستش بیارم. تو اولین وشیرین ترین ممنوعه زندگی من بودی.... دیگه مزاحمت نمیشم. هیج وقت نمی‌خواستم تو یا ارغوان رو اذیت کنم.اما با تمام وجودم دوست داشتم تو مال من باشی و باعث شد دست به کارهایی بزنم که برخلاف اصول اخلاقیم بود .از طرف من از ارغوان هم خداحافظی کن....بهش بگو ازش معذرت می‌خوام به خاطر.... خداحافظ باورم نمیشد بعد از این همه دنبال کردن و آزار و اذیت پشت کرد و رفت.... تا مدت ها این سوال در ذهنم بود که چطور فرهاد به این آسانی دست از سرم برداشت! _مرتیکه بی ناموس فکر کرده می‌تونه قِسر در بره...ممنوع الخروجش میکنم و به جرم آدم رباعی ازش شکایت میکنم. یه پرونده سنگینی براش بزنم که دیگه از این غلطا نکنه من کاری نکرده بودم اما از همه خجالت میکشیدم. از علیرضا که در آن وضعیت خاک آلود و شوکه پیدایم کرده بود....از خانجون و بیشتر از همه دیگر روی دیدن ارغوان را نداشتم.در جواب علیرضا که از عصبانیت سرخ شده بود گفتم _من ازش شکایتی ندارم. انگار منتظر این مخالفت بود که عصبانی صدایش کمی بالا رفت _چی دارین میگین لیلا خانم!....این بی همه چیز فکر کرده می‌تونه از آقا زادگیش سو استفاده کنه و هر کاری دلش خواست انجام بده.مگه خود شما ازش شاکی نبودین که مزاحمت ایجاد کرده و با تهدید خواسته باهاش ازدواج کنید. من که با پلیسا رسیدم بالا سرتون رنگ به رو نداشتید.... مکثی کرد و با کمی تردید ادامه داد _اگه اذیتتون کرده و تهدید کرده به کسی نگین اصلا نترسید. دیگه هیچ غلطی نمیتونه انجام بده. بدون اینکه جواب علیرضا را بدهم به چهره نگران خانجون نگاه کردم. طفلک تا من بیایم چقدرپشت دستهایش زده بود که سرخ شده بود. _یه سری مدارک مونده که باید امضا کنید. از فردا پیگیر شکایت از این آقا هم میشم تا دیگه به خودش اجازه ... _خواهش میکنم این بحث رو ادامه ندین،گفتم که شکایت نمیکنم.اون آقام دیگه مزاحمم نمیشه. کلافه و با حرص تکیه به دسته صندلی داد وبا صاف کردن پای آسیب دیده اش از جایش بلند شد و برگه هایی را مقابل صورتم گرفت. _مگه نگفتین دیگه مزاحمتون نمیشه... اینارو امضا کنید و از فردام برگردید خونه تهران....برام سخته هی بیام شمال و برگردم. نیم نگاهی به صورتش که اخم عمیقی بین ابرو هایش نشانده بود انداختم و با بیرون دادن نفسم شروع به امضا کردم. "حالا نوبت اینه برای من تکلیف معلوم کنه...میبینی محمد رضا! مقصر همه این اتفاقا تویی .... اگه به قولت عمل میکردی و مواظب ...." ذهنم را بستم که دیگر به محمد رضا فکر نکند.چون قطعا مانع اشک هایم که منتظر جرقه ای بود، نمی شدم. ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر _خواهش میکنم، هر کاری میتونید انجام بدید تا دایی نره زندان .... علیرضا برای خبر دستگیری دایی مهران بازگشته بود که با این اتفاق روبه رو شده بود. _الهی خیر ببینی مادر....من میدونم این پسر خطا کرده ولی من مادرم، نمیتونم بشنوم بچم بره زندان، اونم مهران که تو ناز و نعمت بزرگ شده، عطا بیچاره از اول مستقل بود ولی مهران طاقت سختی نداره کلافه از دل رحمی من و خانجون،پوشه زرد رنگی را روی میز گذاشت و دستی به صورتش کشید و روی چانه اش نگه داشت _با اینکه فکر میکنم اشتباه میکنید تمام سعیمو میکنم،چون من وکالت شاکی رو که لیلا خانمه به عهده دارم نمیتونم کاری براش کنم. مگه اینکه الهه خانم وکالتش رو قبول کنه،البته بازم برای جنبه عمومی جرمش کاری از دستش بر نمیاد و باید مجازات بشه، که بین شش ماه تا چند سال حبس و حتی شلاق داره خانجون با شنیدن این حرف علیرضا محکم روی دستش کوبید و شروع کرد به گریه...انگار نه انگار همین پسرش بود که با بی رحمی اورا به خانه سالمندان برده بود. _حاج خانم خودتون رو ناراحت نکنید ، اگه بتونه وثیقه بزاره و یکمی خرج کنه شاید شلاق نخوره، اما اینطور که فهمیدم اموالی که به نام ایشون باشه کفاف وثیقه سنگین دادگاه رو نمیکنه.اموال حاجی ام که انحصار وراثت نشده _اشکال نداره هر وثیقه ای لازمه براش بزارید. علیرضا که معلوم بود از این بزل و بخشش عصبی شده است با این حرفم طلبکار جواب داد _من به عنوان وکیل و امانت دار اموالتون اینکار و نمیکنم دایی مهران در حق من بد کرده بود اما نمیتوانستم ناراحتی خانجون را ببینم. پس برای اینکه علیرضا قانع شود با لحنی جدی گفتم _من از شما نهایت تشکر رو دارم و میدونم صلاحمو میخواید، اما تو این مورد میخوام خودم تصمیم بگیرم....پس هر سند و وثیقه ای لازمه بذارید که دایی نره زندان انگار از این لحن من جاخورد که چند ثانیه فقط نگاهم کرد و کم کم اخم هایش درهم شد. _باشه....ولی شمام باید قول بدین دست از لجبازی بردارین و برید مدرسه، با اینکه یک ماه از سال جدید گذشته تونستم ثبت نامتون کنم. تعجب کردم و لحظه ای بعد دلم گرفت....همیشه فکر میکردم محمد رضا ثبت نامم میکند و اولین روز مدرسه همراهم میشود و با شیطنت و شوخی هایش راهی ام میکند. _قبوله...؟ با بغضی که به گلویم افتاده بود بر خلاف ادبی که داشتم با سر تایید کردم. علیرضا انگار که پیروز میدان شده باشد اینبار با لبخند محوی شروع کرد به نوشیدن چایش....خانجون هم آرام شده بود و دائم دعایش میکرد. اما من احساس میکردم هر روز ذره ذره آب میشوم و هیچ دلخوشی نمیتوانست درمانم کند. ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر به تهران بازگشتیم. به همان خانه بزرگ و باغ پر از درخت کاجش که زیاد از آنها خوشم نمی آمد.مثلا ترجیح میدادم چند درخت نارنج.... یاس، یا حتی بید مجنون به جای آنها بود. حال هوای شمال، با اینکه شرجی بود و اغلب اوقات بارانی بیشتر خوشایندم بود. علیرضا طبق قولی که از من گرفته بود وادارم کرد دبیرستان بروم.گاهی فکر میکردم زیادی ادای برادرهای بزرگتر را در می آورد و کلافه ام میکرد.اما به وجودش نیاز داشتم. هر زنی در زندگی به وجود یک مرد نیاز دارد و من از عمق دل میسوختم، که چرا مرد خودم نیست تا تکیه گاهم باشد و نیازی به حضور غیراز او نباشد. _لیلا.....! غذات نسوزه صدای خانجون که در پوستش نمیگنجید نگاهم را از کتاب درسی ام که فقط به آن زل زده بودم گرفت. هوای اتاقم تازگی ها برایم کم شده بود ودر آن احساس خفگی میکردم. چند روز بود درس هایم را سالن پذیرایی میخواندم وشب ها هم گوشه ای از آن لاحاف و تشک می انداختم و به زور قرص میخوابیدم. قرار بود دایی عطا همراه نرگس بیاید. خدا را شکر با پرداخت دیه مشکلش حل شده بود اما به گفته نرگس وضعیت روحی اش مانند من چندان حرفی نداشت. خانجون خوشحال بود و از دیروز لحظه شماری میکرد و گاهی همه چیز فراموشش میشد و باز یادش میآمد و ذوق میکرد. از روی مبل بلند شدم و به سمت آشپز خانه رفتم و با سرزدن به خورشت شروع کردم به درست کردن سالاد. چند باربرای دیدن ارغوان به خانه یشان رفته بودم اما کسی در را باز نکرد. تماس هم که میگرفتم جوابم را نمیداد. بعد از رفتن فرهاد دیگر از او خبری نداشتم و کم کم نگرانش شده بودم.سالاد که آماده شد خواستم دوباره رنگ بزنم و شانسم را امتحان کنم. شاید اینبار بر میداشت. گوشی مبایلی که علیرضا برایم خریده بود پیشرفته بود و زیاد از آن سر در نمی آوردم و حوصله برنامه هایی که برایم نصب کرده بود را هم نداشتم.به صفحه مخاطبین رفتم و با ضربه انگشتم روی اسم ارغوان منتظر ماندم.مثل همیشه بوق میخورد و تماس وصل نمیشد.ناامید مبایل را کمی از گوشم فاصله دادم که صدایش گرفته به گوشم رسید. _الو.... _الو ارغوان.....دختر کجایی؟ چند بار اومدم خونتون درو باز نکردی، چرا جواب تلفنمو نمیدی؟ نگرانت شدم با سکوت آن سوی خط فکر کردم شاید تماس قطع شده باشداما _عمداً درو باز نکردم و جواب تلفنتو ندادم....میخوام تنها باشم. _چی شده؟خونه ای بیام پیشت؟ _نیا....هیچ وقت دیگه پیش من نیا، میدونم تو مقصر نیستی ، اما نیا... ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر _از صدات معلومه حالت خوب نیست. با اینکه شب دایی عطا قراره از مسافرت بیاد الان میام باهم حرف می‌زنیم. _تو هیچی نمیدونی لیلا....از روزی که دیدمت مهرت به دلم نشست...اما الان با دیدنت عذاب میکشم. فرهاد هیج وقت منو اذیت نکرد و کتکم نزد.ازدواج رسمی ام در کار نبود.حتی به خودش اجازه نداد به عنوان نامزدم بهم دست بزنه....همش دروغ بود. نامحسوس با فرهاد همکاری میکردم، چون میدونستم بیشتر ازش متنفر میشی و نزدیکش نمیشی.اونم فکر میکرد اگه اینجور وانمود کنه می‌تونه تورو سمت خودش بکشونه.لیلا فرهاد تنها کسی بود که فهمید من چقدر تنهام....بهم گفت دوسم نداره اما حاضر نیست اذیت بشم.منم راضی بودم دوسم نداشته باشه اما کنارم باشه _ارغوان!من اصلا نمی‌فهمم چی میگی _یه روز با مادرم دعوام شد...گفتم چرا از خاله پریسا متنفر بودی؟اونموقع بهم جوابی داد که الان درکش میکنم. گفت تمام سالهای بچگیش با خواهرش خوش وخرم زندگی کردن و عاشق هم بودن. تا اینکه مادرم عاشق میشه،عاشق پسر همسایشون ،انگار اونم عاشق مادرم بوده و میاد خواستگاری ، اما خاله پریسا از طریق خواهر پسرِ که همکلاسیش بوده می‌فهمه پسره معتاده و باعث میشه بابا حاجی مادرمو به اون نده...مادرم می‌گفت این زندگی من بود. باید اول به من می‌گفت.شاید من با همون اعتیادش میخواستم زنش بشم و ترکش بدم. فرهاد با اینکه دوستم نداشت،اندازه تمام خانواده ام به من محبت کرد.نفهمیدم چه جوری وابستس شدم.من عاشقش شدم لیلا،در حالی که اون بی خبر همش از دوست داشتن تو با من حرف میزد.میدونی چقدر سخته از زبون محرمت علاقه به یه دختر دیگه رو بشنوی؟ حالا چه طور انتظار داری به صورت کسی که نامزد سابقم عاشقش بوده و الانم هست نگاه کنم.به خاطر تو فرهاد منو ندید. با ترحم بهم محبت کرد و فرصت محبت بهم نداد و بی خبر رفت، درست مثل کیهان.اما فرقش این بود که کیهان کس دیگه ای تو زندگیش نبود.اما فرهاد .... بازم میگم تو مقصر نیستی.مقصر سرنوشت شوم منه که به هرکسی دل بست گذاشت و رفت.بهم فرصت بده....الان نمیتونم باهات روبه رو بشم. باورم نمیشد!... ارغوان عاشق فرهاد شده بود!....دور از تصور نیست. وقتی محرم کسی شوی نا خود آگاه دل خواهی بست. مثل من و محمد رضا....ارغوان را درک میکردم. نمیدانم ارغوان می‌دانست فرهاد خلافکار بوده یا نه، اما ترجیح دادم چیزی در این باره نگویم. آهی از سینه بیرون دادم و به صفحه خاموش مبایل نگاه کردم.هرگز فکر نمیکردم رابطه احساسی یک طرفه ای بین فرهاد وارغوان به وجود بیاید. با صحبت ها و رفتار ارغوان حتی ذره ای به علاقه اش شک نکرده بودم. حق میدادم برایش سخت بوده باشد. فرهاد به جای او که نامزد و محرمش بود به من ابراز علاقه کرد.کاش میدانست من بی گناه ترین این ماجرا هستم. من خودم عاشقی بودم که دائم از بی خبری مثل شمع میسوختم و آب میشدم. ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر چقدر لاغر و تکیده شده بود. داغ همسری که عاشقش بود و تنها پسرش که سرنوشتش نامعلوم بود از پا درش آورده بود. _الهی بمیرم مادر...چی شدی عطام ؟ _خوبم مامان، دیگه گریه نکن صورت رنگ پریده اش که نشان از کم غذا خوردنش بود را سمت من چرخاند. از وقتی آمده بودگاهی حواسم که نبود خیره ام میشد و اشک در چشم هایش جمع میشد. _دیگه چکارا می‌کنی.... عروس گلم؟ احساس کردم مکث و لحن غمگینش روی کلمه عروس قلبم را سوراخ کرد _خبری نیست،صبح ها میرم مدرسه، بعد از ظهرم درسامو میخونم. آقا علیرضا می‌گه باید کلاس زبانم شرکت کنم و دنبال یه معلم خصوصی مطمئنه _خوبه،ازطرف من خیلی ازش تشکر کن،دوستی که ترکیه داشت خیلی کمکمون کرد.از توام ممنونم بابا جان...نمی‌دونم چه جوری میتونم هزینه ای که برام کردی رو برگردونم.به محض اینکه رسیدم اصفهان، واحد بالارو که .... مکثی کرد و با کمی بغض ادامه داد _طبقه بالا رو که محمد رضا برای زندگی با تو آماده کرده بود رهن میدم .باقیشم ماشینمو میفروشم تا بدهی که دارم صاف بشه _دایی!....بخدا اگه این کارو کنی هم من ناراحت میشم هم محمد رضا....من که از شما چیزی نخواستم.شما هم دایی من هستین هم....پدر محمد رضا که برام از تمام دارایی دنیا باارزش تره دیگر نتوانست خودار باشد و اشک هایش روی محاسنی که بلند شده بود جاری شد. _تورو که میبینم یاد پسرم می افتم. انگار بوی محمد رضا رو میدی.خیلی دوسِت داشت.قبل از اینکه ماموریت بره خیلی سفارشتو کرد.اما من ازت غافل موندم و با اتفاقاتی که برات افتاد تا ابد شرمنده پسرم شدم. من هم گریه ام گرفت و از جابلند شدم، کنارش نشستم و دستهایش را گرفتم و بوسیدم. _این حرفو نزنین دایی، شمام به خاطر حال زندایی شرایط خوبی نداشتین.محمد رضا درک میکنه آهی کشید و با لبخند تلخی گفت _مامان محمد رضا خیلی میخواست تورو ببینه. از بس ازت تعریف کرده بود.با اینکه نمیتونست به خاطر ام اس که تمام سیستم عصبی بدنش رو از کار انداخته بود صحبت کنه، اما از چشم هاش می فهمیدیم چقدر ذوق داره تورو ببینه...که آخرش آرزو به دل از دنیا رفت. _دیگه از این حرفا نزن بابا.... خودتو تو آینه نگاه کردی؟مطمئنم نه مامان نه محمد رضا راضی نیستن خودتو اینقدر اذیت کنی به تایید حرف نرگس خانجون ظرف میوه ای که پوست گرفته بودسمت دایی گرفت _آره مادر ، خیلی لاغر شدی....شام که زیاد نخوری لااقل بگیر این میوه رو بخور از حرفهای دایی دل من هم گرفت.گاهی شدت دلتنگی ام آنقدر زیاد بود که تمام روز چیزی نمی خوردم و بدون اینکه بفهمم حتی سر کلاس اشک میریختم. "خدایا...خودت میدونی من مثل دایی تحمل ندارم، به من رحم کن و محمد رضام رو برگردون" ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر دایی گفت فردا بعد از صبحانه همراه نرگس به اصفهان باز میگردد. به من و خانجون هم اصرار کرد با او همراه شویم که با هزار التماس موفق شدم خانجون را پیش خودم نگه دارم. من نمیتوانستم از تهران جایی بروم. به جز نیاز حضورم برای دارایی ام، اولین خبری که ممکن بود از محمد رضا شود از همین تهران به گوشم میرسید. بر خلاف کلافگی حاج آقا احمدی هفته ای یک بار با او تماس میگرفتم و از محمد رضا میپرسیدم.برایم مهم نبود همه از آمدن او ناامید شده بودند. شاید برای خیلی از آدم ها باور نکردنی باشد. اما گاهی قلب انسان طوری وصل قلب دیگری میشود ، که اگر آن قلب از تپش بایستد با تمام وجود احساس خواهی کرد.من قلبم هنوز تپش قلب محمد رضا را احساس میکرد و حاضر بودم تا آخر عمر به پای همین باور قلبی در انتظار بمانم. خانه بزرگ اجدادی ام بیشتر از پنج اتاق خواب داشت و بهترینش که ویوی با صفایی داشت اتاق من بود. اما هنوز نمیتوانستم آنجا بخوابم و احساس خفگی میکردم. ساعت از نیمه گذشته بود و مثل هر شب خوابم نبرده بود.لیوان شیری برای خودم ریختم و طبق قرار هر شب به بالکن رفتم. روی صندلی آهنی اش نشستم و در تاریکی و ظلمت باغ به ماه خیره شدم. _محمد رضا.... ببین ماه کامله ولی رنگش زرده دست روی شانه ام انداخت و مرا از پنجره فاصله داد _ بچه بیا بگیر بخواب، صبح خواب میمونیم نمیتونیم نماز بریم حرم _عه... محمد رضا تو چرا اینقدر بی ذوقی؟ دستم را گرفت و دوباره کنار پنجره بازگشتیم.لامپ اتاق خاموش بود و نور ماه تنها منبع روشنایی بود. کف دست هایش را دو طرف صورتم گذاشت و بالبخند دلربایی گفت _تو اینقدر از دیدن ماه ذوق میکنی چون مثل من یه ماه کنارت نیست.تو مثل اون ماه که تو آسمون تَکه، برای من خاص و فوق العاده ای....هیچ چیزی توی دنیا برای من، مثل صورت ماهت نمیتونه ذوقم بیاره.... حاج خانم. _چرا نخوابیدی؟ با صدای دایی از خاطرات بیرون آمدم و تازه خیسی صورتم را حس کردم.دستی به صورتم کشیدم و ایستادم. _ سلام...معمولا شبا دیر خوابم میبره نفس سنگینی کشید و روی یکی از صندلی ها نشست _بشین روی صندلی نشستم و لیوان شیرم را که دست نخورده بود سمت دایی هل دادم _بفرمایید دست نخورده اس، کمک میکنه زودتر بخوابید _ممنون....میل ندارم، لیلاجان.....میخوام چیزی بگم که شاید ناراحت بشی و برای خودمم گفتنش سخته ، اما به عنوان داییت وظیفه دارم آیندت رو در نظر بگیرم. ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر از مدرسه بیرون آمدم و جای همیشگی منتظر سرویس ایستادم.سه نفر دیگرهم که از کلاسِ پایین تر و هم محله ای بودند کنارم ایستادند. هفته پیش همراه الهه چند دست لباس زمستانی خریده بودم اما امروز چون از روزهای معمول گرمتر بود لباس زیادی زیر چادر نپوشیده بودم و با ایستادن کنار جدول کمی سردم شده بود. دایی صبح زود همراه نرگس رفت.حرف های دیشبش هنوز در سرم چرخ میخورد و اعصابم را بهم می‌ریخت. _ببین دخترم....چند ماهه محمد رضا مفقود شده و با گفته های آقای سلطانی احتمالا...محمد رضا دیگه زنده نیست. بازدمی که می‌رفت از سینه ام خارج شود با این حرف دایی برای لحظه ای متوقف شد. _نمیگم که به همین زودی پسرمو فراموش کنی،چون می‌دونم نمیشه،از طرفی تو هنوز نوجوونی و داری درس می‌خونی و فرصتای زیادی برای تشکیل خانواده داری ، پس لازم نیست برای ازدواج عجله‌ای داشته باشی... ولی می‌خوام بهت بگم، کم کم باید به زندگی برگردی و اگه مورد خوبی پیدا شد،حتماً بهش فکر کن.می‌دونم محمدرضا هم راضی نیست تو این وضعیت باقی بمونی _دایی... _ برام خیلی سخت بود اینو بگم...ولی دخترم، تو نمی‌تونی تا آخر عمر تنها زندگی کنی. باید یه کسی باشه ازت مراقبت کنه، مخصوصاً با این همه اموال نیاز داری یکی همراهت باشه.من که هنوز به خودم نیومدم ولی تو هر چه زودتر از این وضعیت بیرون بیا با صدای بوق ماشینی که درست جلوی پایم متوقف شداز فکر بیرون آمدم. کمی عقب رفتم و با اخم نگاهی به راننده انداختم. علیرضا بود که با عینک آفتابی متفاوت به نظر میرسید.با تعجب پرسیدم _شمایین! اینجا چکار میکنین؟ از ماشین پیاده شد و با باز کردن در عقب خواست سوار شوم _سوار شین ،باید سریع بریم شمال،یه جلسه فوری ترتیب دادم که باید حتماً باشی. _سرویسم الان میاد. _نگران نباش, هماهنگ کردم. _خانجون نگرانم میشه. _ سوار شو زنگ بزن خونه ،سر راه میریم دنبال الهه خانوم وقت نداریم ،تا شب باید برگردیم. علیرضا وکیل خوب و قابل اعتمادی بود، اما از اینکه گاهی مفرد و خودمانی با من صحبت میکرد زیاد خوشم نمی آمد. بی توجه به لب و لوچه آویزان هم سرویس‌هایم،صندلی عقب نشستم و علیرضا با بستن در سوار ماشین شد و حرکت کرد. ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر الهه همراه ما نیامد.درگیر کار یکی از موکل هایش بود که حتما باید تهران میماند. به ناچار معذب و ناراحت با علیرضا راهی شمال شدم. با اینکه به او وکالت تام داده بودم میگفت گاهی لازم است در جلسات مهم شرکت داشته باشم تا کم کم همه چیز را یاد بگیرم. _ میشه یه استکان چای از سبد کنارت برام بریزی. کل دیشب برای تنظیم متن ارائه طرح نخوابیدم. نگاهی به سبد کنارم که یک فلاکس چای و سه استکان، همراه یک ظرف نبات در آن بود انداختم و یکی از لیوان ها را از چای پر کردم. بوی هل و دارچینی که بلند شد وسوسه ام کرد برای خودم هم بریزم. _بفرمایید کمی برگشت و با گرفتن لیوان آن را عمیق بو کرد _به به...چایی های مامان همیشه محشره، پیشنهاد میکنم برای خودتم بریزی با صبحانه کمی که خورده بودم میدانستم اگر چایی بخورم دل ضعفه ام بیشتر میشود. پس بر خلاف میلم از خوردن آن صرف نظر کردم. _نه ممنون...یکم گرسنمه میترسم ضعف کنم جرعه ای از چایش را نوشید و نباتی که داخلش بودرا هم زد و همزمان گفت _یه رستوران بین راهی تمیز میشناسم، اونجا نگه میدارم ناهار بخوریم. نزدیک یک ساعت در راه بودیم که علیرضا مقابل یک رستوران که بیشتر شبیه قهوه خانه بود نگه داشت. _تو همینجا بشین من برم یه چیزی سفارش بدم داخل ماشین بخوریم. اینجا راننده های گذری و هر جور آدمی رفت و آمد داره بهتره پایین نیای، ولی غذاهاش خیلی خوبه از ماشین پیاده شد و باز محمد رضا در ذهنم پر رنگ شد. _ببخشید چند جا می‌خواستم نگه دارم اما فکر کردم محیطش زیاد مناسب حاج خانم ما نیست. از لفظ حاج خانمی که به کار برد خنده‌ام بلند شد. _حاج خانم؟!....!مگه من چند سالمه که میگی حاج خانم؟ نگاه با محبتی به من انداخت و با گرفتن دستهایم گفت _شما برای من با این سن کم اندازه یه حاج خانم پر از احترام و عزتی، انشاءلله که حاجیه خانمم بشی نور علی نور . ولی حاج خانم من، باید قول بده فقط تنها که بودیم اینجور قشنگ و دلربا بخنده برعکس همیشه این بار بدون‌ خجالت پر از شوق و علاقه‌ نگاهش کردم _چشم..... هرچی حاج آقامون بگه "اندازه یه عمر باهات خاطره دارم. دایی چه جوری میگه فراموشت کنم!" ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر خیلی طول نکشید که علیرضا با یک سینی به دستش بازگشت.از بوی کبابی که فضای ماشین را پر کرد، حدس زدن محتویات داخل سینی کار سختی نبود. _بفرمایید، اینجا کباباش حرف نداره،یه ذره نابهداشتی هست ولی مزش عالیه سینی پلاستیکی را از دستش گرفتم و با دیدن چهار کباب داخل نان،تکه ای از نان جدا کردم و یک کباب، همراه یک گوجه برداشتم وسینی را سمتش گرفتم. _پس چرا یه دونه برداشتی؟نفری دو تا کباب سفارش داده بودم _خیلی ممنون،همین کافیه با اینکه دست‌هایم نیاز به شستن داشت مشغول خوردن شدم. علیرضا هم با بهبه و چهچه شروع به خوردن کرد. با ضربه‌ای که سمت شیشه علیرضا خورد، نگاهم به مردی با سیبیل‌های کلفت افتاد که گویی داد و بیداد میکرد، اما با شیشه‌های بسته ماشین مشخص نبود چه می‌گفت. _این دیگه چی میگه؟لیلا خانم من میرم ببینم این آقا چی هارت و پورت می‌کنه، شما لطفاً از ماشین پیاده نشین علیرضا پیاده شد و در ماشین را بست .لقمه‌ای که در دهانم بود را به سختی فرو دادم و با گذاشتن باقی لقمه روی کیفم،خودم را کمی سمت چپ متمایل کردم تا ببینم چه خبر شده است. صحبت‌هایشان را نمی‌شنیدم. اما پیدا بود مرد سیبیل کلفت که احتمالاً راننده ماشین سنگین بود شاکی و عصبانیست. بعد از گذشت چند ثانیه ضربه‌ای محکم به سینه علیرضا زد که چون آمادگی اش را نداشت به عقب پرت شد و به پشت افتاد. از دیدن این صحنه وای بلندی گفتم و نگران به علیرضا که به سختی از روی زمین بلند شد نگاه کردم. اطرافمان خلوت بود و کسی هم نبود جدایشان کند. هنوز پای چب علیرضا خوب نشده بود و باید مراقب می‌بود تا آسیب نبیند. مرد دوباره به قصد کتک علیرضا جلو رفت که با مشت محکم علیرضا به صورتش نقش زمین شد. نمی‌دانستم باید چه میکردم و امیدوار بودم هر چه زودتر دعوا قائله پیدا کند. اما هر چه می‌گذشت زد و خورد بینشان بیشتر میشدوچون علیرضا قد بلندی داشت، به راحتی می‌توانست ضربه های قل چماق روبه رویش که پهن اما کوتاه بود را دفع کند. مرد که بیشتر کتک میخورد تا بزند،زورش داده بود و نقطه ضعف علیرضا را فهمیده بود وسعی داشت به پای آسیب دیده اش ضربه بزند. با وخامت اوضاع شیشه ماشین راپایین دادم و بلند صدا زدم _آقا علیرضا تو رو خدا ولش کنین بیاین سوار ماشین بشین. آقا اگه دست برنداری الان زنگ می‌زنم پلیس ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر با حرفم مرد که از کتک زدن علیرضا ناکام مانده بودتازه حواسش به من شد و با سر و صورت خونی به سمت ماشین پاتند کرد. ترسیده به عقب خیز برداشتم که در را باز کرد و با ناسزا دست دراز کرد تا از پایم بگیرد. مهلت ندادم و با سرعت از سمت دیگر ماشین پیاده شدم. _مرتیکه بی ناموس به اون چکار داری ؟ علیرضا با فریاد خودش را به او رساند و قبل از اینکه به من برسد با پای سالمش ضربه ای فنی به شکمش کوبید که بی معطلی به زمین افتاد و به خودش پیچید. با صورتی که از دماغش خون می آمد و از شدت عصبانیت سرخ شده بود، ضربه محکم دیگری نثارش کرد وبا حرص رو به من گفت _سوار شو سریع سوار شدم و نگاهم را از مردی که روی زمین در خود مچاله شده بود گرفتم.از اضطراب قلبم به تپش افتاده بود ودوست داشتم هر چه سریعتر از آنجا دور شویم. علیرضا هم که معلوم بود فشار زیادی به پایش آمده به سختی سوار ماشین شد و پاروی گاز گذاشت و حرکت کرد. _آخه با چه عقلی وقتی دو تا مرد دارن دعوا میکنن میپری وسط....؟من که داشتم از خجالتش در می اومدم.اگه بلایی سرت میاورد با این پای چلاق چه غلطی میکردم؟ با داد بلندش بهت زده فقط نگاهش کردم و چیزی به زبانم نمی آمد. _اون یارو تو رستوران به یه خانم گیر داده بود. منم پشت خانومه در اومدم تا دست از سرش برداره....صاحب رستورانم بیرونش کرد اونم اومده بود تصویه حساب. اصلا حواسش نبود توام تو ماشینی تا صدام زدی،همچین آدمایی که هیچ چیز براشون مهم نیست و راننده ترانزیت ان خیلی خطر ناکن ناراحت سرم را پایین انداختم و پاسخی ندادم.حق با علیرضا بود.بعضی از افراد کینه شتری دارند و ممکن است هر خطایی از آنها سر بزند. _لاشی بی همه چیز کوتوله ، نقطه ضعف منو فهمیده بود هی میخواست به پام ضربه بزنه، این وسط به دستم فشار اومد...ناهارمونم کوفتمون کرد. با نگاهی به بینی اش دستمال کاغذی از کیفم بیرون آوردم و به سمتش گرفتم _بگیرید.دماغتون داره خون میاد. نیم نگاهی به من انداخت و دستمال را گرفت و روی بینی اش گذاشت. زیر لب فحشی داد که خدا را شکر متوجه نشدم. _آخ اگه پام سالم بود و تو همرام نبودی میدونستم چکارش کنم. _رسیدیم حتما پاتون رو چک کنید. الان داغید شاید خدای ناکرده ضربه خورده باشه _نه خوبم،شما چیزیتون نشد؟ آرنج دست راستم موقع پیاده شدن از ماشین، به سبد کنارم برخورد کرده بود و کمی گز گز میکرد. اما قابل تحمل بود.خواستم نگاهش کنم که متوجه خالی بودن انگشتم از انگشتر محمد رضا شدم. ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر _خدایا ...خواهش میکنم هرجا افتاده سر جاش باشه....لطفا برگردید جمله آخرم را بلند گفتم اما انگار نشنید. _چیزی گفتین؟....مثل اینکه ضربه ای که ناکس به صورتم زده رو شنواییم اثر گذاشته آنقدر گم شدن انگشتر برایم درد ناک بود که تپش قلبم را بالا برده بود و داغی و سرخی صورتم را احساس میکردم _میگم برگردید جلوی همون رستوران _چی؟حالتون خوبه! _خواهش میکنم، الان وقت جر و بحث نیست.هر لحظه ممکنه انگشترم گم بشه. فکر کنم وقتی مَردِ طرفم حمله کرد و از ماشین پیاده شدم افتاده روی زمین صدایم بغض گرفته بود و کم کم قطره های اشک راهش را روی گونه ام پیدا کرده بود _انگشترتون....!برای یه انگشتر اینجوری گریه میکنید؟لیلا خانم....اول اینکه تا حالا حتما یکی برش داشته،دوم مطمئنم اون مردک پوفیوز هنوز اونجاست،چون ماشینش خراب شده بود.یه انگشتر ارزش روبه‌رو شدن با آدم احمق و بی ناموسی مثل اونو نداره سرم را کلافه به اطراف تکان دادم و کمی صدایم اوج گرفت _برگردید...اگه برنگردید و انگشترم گم بشه اخراجتون میکنم.شما چه میدونید اون انگشتر....برای من چه ارزشی داره! از حرفم شوکه لحظه ای برگشت و نگاهم کرد.بعد ازچند ثانیه اخم هایش در هم شد و بدون هیچ حرفی به طرف خاکی رفت و دور زد. در آن لحظه فقط میخواستم انگشتر یادگاری محمد رضا را پیدا کنم و ناراحتی و دلخوری کسی برایم مهم نبود. نمیدانم چند دقیقه در راه بازگشت بودیم و گریه ام بند نمی آمد «می خوای انگشترشم ازم دریغ کنی؟..خدایا غلط کردم,اگه خطایی کردم که مجازاتش اینه،اگه زیادی بیتابی کردم و غمگین بودم ببخش و ازم بگذر، تنها یادگاری محمد رضا رو که مِهرم بود برام نگه دار» از دور که نمای رستوران نمایان شد، دوست داشتم هر چه زودتر از ماشین پیاده شوم و به دنبال شیٔ باارزشی که از با ارزش ترین فرد زندگی ام گرفته بودم بگردم. قبل از اینکه علیرضا ماشین راکامل نگه دارد در ماشین را باز کردم ، تا به محض توقف پیاده شوم _صبر کن چکار می‌کنی پات می‌شکنه! اهمیتی به فریاد علیرضا ندادم و تا توقف کرد از ماشین پیاده شدم. مثل کسی که فرزندش را گم کرده باشد خودم را به جایی که قبلاً توقف کرده بودیم رساندم و روی زانو به زمین نشستم و دست‌هایم را برای یافتن انگشتر در خاک حرکت دادم.کنترل گریه ام دست خودم نبود و دیدم را تار کرده بود و هر از گاهی مجبور میشدم با پشت دست اشکهای مزاحم را کنار بزنم . ⚜@makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی ✍ بانو نیلوفر _زشته بلند شو از رو زمین من میگردم برات.راننده عوضی نیست ولی نگاه کن اون جوونا که اونجا وایستادن چه جوری نگات میکنن! باز اهمیتی به علیرضا که حرصی و کلافه مقابلم ایستاده بود ندادم و همچنان با گریه دنبال انگشتر نگین یاقوتی محمد رضا می‌گشتم. نمیدانم چرا در دلم چیزی می‌گفت اگر انگشتر را پیدا نکنم محمد رضا هم باز نخواهد گشت. _بلند شو خودتو جمع کن،چرت و پرتی ام که چند دقیقه پیش راجبه اخراجم گفتی برام مهم نیست.فقط الان بلند شو اینبار نتوانستم به صدای علیرضا که به سختی روبه رویم روی یک زانو نشسته و از میان فک قفل شده اش غریده بود بی تفاوت باشم و از پشت پرده اشک نگاهش کردم. لحنش آرام تر شد و ادامه داد _اینجوری که نشستی زمین و جلب توجه می‌کنی،فکر نمیکنی از اون چادری که سرته باید خجالت بکشی؟برو تو ماشین برات پیداش میکنم .اگه همون انگشتر یاقوت مردونه که همیشه دستت بود و دنبالشی.... می‌شناسمش و پیدا کردنش برام سخت نیست. تازه حواسم جمع اطراف و وضعیت آشفته ام شد و خجالت کشیدم. اگر محمد رضا هم بود حتما از دستم عصبانی میشد و دعوایم میکرد.اشک هایم را پاک کردم و با التماس گفتم _پس خواهش میکنم برام پیداش کنید. اون انگشتر خیلی برام مهمه همچنان که اخم داشت باشه ای گفت و با سر اشاره کرد سوار ماشین شوم. از جا بلند شدم و در حالی که به پشت سرم و جایی که علیرضا خم شده بود و دنبال انگشتر میگشت نگاه میکردم سوار ماشین شدم.دلم آرام نداشت و امیدوار بودم هر آن پیدایش کند. نمیدانم چه مدت اطراف را کاوید و بلاخره از گشتن دست نگه داشت.با هر قدمش سمت ماشین، چند بار صدایش که می‌گفت پیدایش کردم در ذهنم تکرارشد و چشم هایم را بستم. با باز شدن در ماشین چشم هایم باز شد.چهره ناامید علیرضا نشان میداد پیدایش نکرده و نا خواسته بلند شروع به گریه کردم. _عه...چرا اینجوری میکنی!صبر کن برم از صاحب رستورانم بپرسم شایـ... _خوب میزنی و در میری با صدای همان راننده ماشین، شوکه ساکت شدم وتنها صدای هق هقم، سکوتی که هر آن ممکن بود شکسته شود را می‌شکست. ادامه داستان اشتراکی برای دریافت شرایط کانال خصوصی 👇👇👇👇👇👇 @Zohorsabz @makrmordab⚜ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐