eitaa logo
مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
11هزار دنبال‌کننده
157 عکس
5 ویدیو
0 فایل
💥بسم الله الرحمن الرحیم💥 سوالی دارید👈 @Zohorsabz کانال رسمی رمانهای بانو نیلوفر(خانم موسوی) کپی محتوا✅کپی رمان❌ثبت در وزارت ارشاد ناشناس👈 https://gkite.ir/es/9649183 تبلیغات 👈 @tablighat_basarfa
مشاهده در ایتا
دانلود
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼
دلِ‌مـابہ‌دورِ رویت‌زچـمن‌فـراغ‌دارد که‌چوسَرو،پایبندست‌وچولالہ‌داغ‌دارد سَرِمافرونیایدبه‌گمانِ اَبروےکَس که‌درونِ‌گوشه‌گیران،زجهان‌فراغ‌دارد "حافظ‌شیرازے" 🏝انتظار می‌کشیم آن‌چنان که پرنده پرواز را شب روز را و سکوت فریاد را ... انتظار می‌کشیم آنچنان که خفتگان‌بیداری را و بیداران ظهور را ... پدر مهربانمان تو را چون جان خسته به خواب چون کام تشنه به آب انتظار می‌کشیم ای وعده‌ی تضمین شده‌ی خدا السَّلامُ عَلَیک َ یا وَعدَ اللهِ الَّذی ضَمِنَه🏝 @makrmordab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی سرم از گریه زیاد سنگین شده بود و کوچکترین صدایی باعث آزارم میشد.حتی صدای پرنده هایی که پشت پنجره کوچک اتاقم مشغول بازی بودند.دلم گرفت.....از این قضاوتشان دلم گرفت.میدانستم خبر گم شدن یک دختر جوان جالب نیست ، اما این انصاف نبود که مرا مقصر بدانند.فکرش را که میکردم حتی محمد رضا هم که شاهد بی گناهی ام بودبعد از محرمیت خصمانه نگاهم کرد وتهدیدم کرد. حالا از خاله چه انتظاری میتوانستم داشته باشم که هزار فکر در غیبت من به ذهنش رسیده بود! تقه ای به در خورد و از اینکه خاله باشد دستپاچه از لبه تخت بلند شدم و با کف دست صورت خیسم را پاک کردم و منتظر شدم هرکه هست خودش وارد شود. باورود ارغوان و صورت نگرانش دوباره چشم هایم نم شد و چانه ام لرزید.بدون حرفی داخل شد و سریع در آغوشم کشید. خدای مهربان چقدر این آغوش خواهرانه را به موقع برایم رسانده بود. _عزیزم ....خدا رو شکر که سالمی، خدارو شکر که دوباره میبینمت بعداز اینکه کمی آرام شدم با گره کردن دستانمان نشستیم. _خیلی نگرانت بودم....کلی صلوات نذر کردم سالم برگردی دیگر رمقی نداشتم وانگارضعف کرده بودم.با این حال نگاه دلسوزانه اش را با لبخند کمرنگی جواب دادم _ممنون،ببخشید نگران شدید _چرا تو معذرت میخای؟ مگه تقصیر توئه؟ باور کن وقتی شنیدم چیشده با اینکه خودم وضعیت خوبی نداشتم بلند شدم نماز حضرت زهرا خوندم تا بلایی سرت نیومده باشه...تقصیر محمد رضاس که تورو از اینجا برد سر عملیاتش ، پایین بهش گفتم که این خانواده به خاطر پسر دوستیشون چیزی بهت نمیگن، گفتم اما پسر دایی شما مقصر این اتفاق هستی وباید جلوی این نا عدالتی رو بگیری _وای ارغوان واقعا اینجوری گفتی؟ خنده شیطنت آمیزی کرد و جواب داد _پس چی....اونم برگشت گفت برای اینکه ادای محمد رضا را در بیاورد صدایش را نمایشی کلفت کرد و ادامه داد _بله حق با شماس....من به همه گفتم که من مقصرم و اتفاق خاصی نیافتاده، اگه کسی در مورد دختر عمه بخاد قضاوت کنه گناه کرده ازاینکه اینگونه ادای محمد رضا را درآورده بود من هم خنده ام گرفت، اما با به یاد آوردن حال خان جون لبخند از لبهایم پرکشیدو دوباره بغض کردم _ارغوان ....خان جون؟ _نگران نباش یکم فشارش بالا وپایین شده...راستش خانواده ما روی دخترا از این جهت خیلی حساسن، کل فامیل اینجورین ....ولی فکر نمیکردم خانجون اینقدر تورو دوست داشته باشه، دیدی که من اینجا اومدم قهر محلم نداد وپشتم واینستاد.اگه یه ذره نگران منم بود الان من.... بغض ناگهانی و قطره های اشکی که خیلی سریع صورتش را خیس کرد برایم سوال بود و نگرانم کرد 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼
▪️ شده‌ست مستِ حَسن، هر دلی که آگاه است فدای ماه جمالی که بهتر از ماه است... به عشق دیدن رویش بخوان دعای فرج تمام حُسن حَسَن در بقیة‌الله است... مهدی جان! دیر نیست آن روزی که دستانمان در دستان تو، به مشبک ضریح کریم اهلبیت علیهم‌السلام گره بخورد. اما کاش فکر دلتنگی خورشید هم باشی در آن روز که دیگر دستش کوتاه می‌شود از آن تربت آسمانی! @makrmordab
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی بغض ناگهانی و قطره های اشکی که خیلی سریع صورتش را خیس کرد برایم سوال بودو نگرانم کرد _ اگه خانجون و بابا حاجی پشتم در میومدن مجبورنبودم با کسی که از همون روز اول خواستگاری با نیومدنش بهم بی احترامی کرد محرم بشم "ارغوان!" نامش که ضعیف و ناراحت از دهانم خارج شد باعث شد گریه اش شدت بگیرد و خودش را در آغوشم بیندازد _لیلا.....من حتی اندازه محمد رضا ....که ازت جلو مامانم دفاع کرد حامی نداشتم.... گفت هر کی بخاد پشت دختر عمه حرف بزنه و ناراحتش کنه بامن طرفه...فقط تو درکم کردی که مثل من دختر بودی و حق نظر نداشتی عقب کشید و باصدای پربغضش گفت _میدونی وقتی اومد محرم بشیم چی گفت؟ گفت با اینکه تو دختر ایده آل من نیستی اما فکر کنم بتونیم باهم کنار بیایم‌. خیلی راحت گفت به خاطر پدرش که یه شخصیت سیاسیه و آبرو داره تن به ازدواج سنتی داده، اینقدر خودشو از من بالا میدونه که انگار به جای آقازاده یه شاهزادس _ارغوان یعنی تو الان ازدواج کردی؟ نگاه خیسش روی صورتم کمی ثابت ماند وگفت _آقا راضی نشد عقد دائم کنه، گفت چند ماه با یه صیغه محرمیت باهم بیشتر آشنا بشیم تا بعد...فکر میکنم منتظرن یه کاری از طرف بابام اوکی بشه بعد بگن خوب دیگه شمارو بخیر و مارو به سلامت، اما کیه که اینو به بابام بفهمونه ....لیلا؟ متاسف از حرفهایش جانمی گفتم و منتظرصحبتش ماندم که دوباره خیره ام شد _ارغوان! _من اگه مثل تو خوشگل بودم شاید کیهان به سادگی از من نمیگذشت _این چه حرفیه! تو خیلی ام خوشگلی، کیهان لیاقت تورو نداشت _لیلا من تو این خانواده بزرگ شدم و تمام سنت ها و رفتاراشون رو از برم، با این شرایطی که پیش اومده تورو هم مجبور می کنند ازدواج کنی و گزینه اول پسرای خود خانوادس....یا محمد رضا یا....کیهان _چی؟ با یاد آوری محرمیتی که هنوز بین منو محمد رضا مانده بود تنم یخ کرد.امکان نداشت من حتی به کیهان فکر کنم چه برسد....افکارم را کنار زدم و با گرفتن دستهایش گفتم _من هرگز به کیهان اجازه خواستگاری ام نمیدم چه برسه که بخام....ولش کن ارغوان تو الان نباید به این چیزا فکر کنی سعی کن با....نامزدت اسمش چی بود؟ _فرهاد _آهان..! آقا فرهاد ارتباط بگیری و باهم آشنا بشین.....اتفاقا خیلی ام خوبه که فرصت آشنایی بیشتر رو باهم دارید.ارغوان...تو الان متاهلی، فرقی نداره با میل تو بوده یانه، فکر کیهان رو از سرت بیرون کن تا شیطان نتونه از طریق این افکار که الان گناهه پاکی و نجابتی که الان داری و هدف قرار بده، من مطئنم این آقا فرهاد به زودی واله و شیدای دختر چشم سیاه ما میشه. 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼
سینه‌ام‌زآتش‌دلْ‌درغمِ‌جانانہ‌بسوخت آتشےبوددرین‌خانہ‌کہ‌کاشانہ‌بسوخت تَنَم‌ازواسطہ‌ی‌دوریِ‌دلبربِگُداخت جانم‌ازآتشِ‌مِهْرِرُخِ‌جانانہ‌بسوخت حافظ‌شیرازے 🏝سلام مولای ما ، مهدی جان شکر خدا که در زلال روشن محبت شما ، سپیده‌دمان دیگری آغاز شد شکر خدا که امروز هم زبانمان با سلام بر آستان پرکبوترتان گشوده شد شکر خدا که قلبمان پر از عطر یاد زهرایی و معطر شماست شکر خدا که با شما زنده‌ایم🏝 @makrmordab
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی _گریه نکن دخترم.....خالت منظوری نداشت، هم نگرانت بود هم حال خانجون که بد شد اعصابش بهم ریخت کسی خانه نبود.پایین پای بابا حاجی نشسته بودم وسرم روی پایش بود و با دستهای لرزانش روی موهایم را نوازش میکرد.جوابی برای دفاعش از خاله مهین نداشتم....همینکه محبت او و خان جون که از غصه گم شدن من حالش بد شده بود را داشتم برایم کافی بود. _محمد رضا همه چیزو برام تعریف کرد و گفت تقصیر اون بوده....خیلی دعواش کردم که چرا تورو همچین جای خطرناکی برده ، اما مثل اینکه اگه با اونم نمیرفتی بازم قصدشون دزدیدن تو بوده ....دیگه ناراحت نباش و کارمهینم فراموش کن. نمیذارم دیگه کسی در این باره حرفی بزنه سرم را بالا آوردم و با چشم های اشکی و صدای پر از بغض گفتم _ میخام برم پیش خانجون _یه ساعت دیگه خودش مرخص میشه میاد.مهران رفت دنبال کارهای ترخیصش کنجکاو بودم بدانم محمد رضا کجاست که از وقتی که من به اتاقم رفته بودم دیگر پیدایش نبود.ارغوان میگفت از آنجایی که سهل انگاری کرده است باید خودش را برای توبیخ آماده کند. صدای یاا... محمدرضا باعث شد سریع ازحالت لوس شدن برای باباحاجی دربیایم و روسری بزرگم را جلو بکشم. تازه یادم آمد که محمدرضا هنوز به من محرم است و با یادآوری اش چیزی دروجودم تکان خورد و دستپاچه ام کرد. _سلام با سلامش نگاهم با تمرُد روی صورتش نشست که خستگی از آن میبارید. _سلام بابا....چی شد؟رفتی پیش مافوقت؟ لحظه ای نگاهم کردو با نشستن روبه روی بابا حاجی دستهایش را بهم قفل کرد و جواب داد _آره....فعلا باید برم کرج تا ببینم چی پیش میاد "یعنی برای همیشه میره و دیگه اینجا نمیاد؟" مشغول صحبت با بابا حاجی شد و ناخواسته سمت آشپزخانه رفتم تا شربتی برایش آماده کنم .چرا از اینکه میخواست برود ناراحت شده بودم ؟چرادیدن صورت خسته اش آزارم میداد؟ با سرعت دو لیوان شربت آبلیمو برای او وباباحاجی درست کردم و به سالن بازگشتم، سینی را روی عسلی گذاشتم و با خجالت گفتم _بفرمایید گذارا نگاهم کرد وبا تشکری یکجا شربتش را سر کشیدو لیوان خالی را روی سینی گذاشت _منتظرم خانجون بیاد ببینمش بعد برم چرا از این حرفش دلم گرفت؟....چرابا هرنگاه نامحسوسم به او قلبم تندمیزد؟چرا حالا تک تک ثانیه هایی که با او بودم،صحبت هایش، حرکاتش، نجواو طنین صدایش دست از سر پردردم بر نمیداشت؟ به چه بلایی مبتلا شده بودم؟ نکند در دام همان بلایی که ارغوان آرزو کرد هیچ گاه اسیرش نشوم افتاده بودم "نه.....!خدایا نه" 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼
عشق‌تومرا..ألستُ‌منڪم‌ببعید هجرتومرا.. إنّ‌عذابےلشــــدید برڪنج‌لبت‌نوشتہ‌..یُحیےویمیت مَن‌ماتَ‌من‌العشق‌فقدماتَ‌شهیـد 🏝ای کاش دست‌های خالی‌مان به آستان اجابت، گره بخورد ای کاش زمزمه‌های مداوم دعای فرج، گره گشا بشود ای کاش این بغض گلوگیر و مداوم، راه باز کند ای کاش شما بیایید...🏝 @makrmordab
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی یک ساعت بود خانجون از بیمارستان بازگشته بود و خانه شلوغ بود.خانجون عزیزم به محض ورود با آن صدای دلنشینش صدایم زد و من هم بی توجه به نگاه دیگران انگار پرواز کردم و خودم را در آغوشش انداختم و یک دل سیر گریه کردم. استکان دیگری را از چای پر کردم و با تکمیل آن به دنبال قندان سرم را به اطراف چرخاندم که در چارچوب درآشپزخانه با هیکل تپل زندایی و آن طلاهایی که انگاربر گردن کوتاهش سنگینی میکرد مواجه شدم.از وقتی فهمیده بودم این زن مانع رسیدن ارغوان به کیهان بوده نا خواسته احساس خوبی به او نداشتم. قندان را پیدا کردم وبا گذاشتن کنار استکان های چای، سینی را برداشتم تا برای تعارف به سالن ببرم. _صبر کن....دیر نمیشه با صدایش سینی را بدون اینکه رها کنم روی میز تکیه دادم و منتظر نگاهش کردم جلو آمد و روی صندلی مقابلم نشست.با چشم هایش سر تا پایم را بر انداز کرد و لبخندی که تصنعی بودنش کاملا مشخص بود تحویلم داد _ببین دخترم ....منم جای مادر خدا بیامرزت، منو پریسا برعکس مهین با هم خیلی دوست بودیم، الان که تورو نگاه میکنم میبینم اصلا شبیه پریسا نیستی ولی هیکلت منو یاد اون میندازه خنده ای نسبتا بلندی کرد و با گذاشتن دستش روی لب.هایش از ادامه آن صرف نظر کرد _آخه من اونموقم یکم تو پر بودم وبرعکس من پریسا خوش هیکل بود و هرلباسی میپوشید انگار فیت تن اون دوخته شده بود....حتی مهینم حسودیش میشد. نمیدانستم منظورش از این صحبت ها چه بود اما همچنان احساس خوبی به اووصحبت های به ظاهر دوستانه اش نداشتم.کلافگی ام را پنهان کردم وسینی چای را کمی سمتش هل دادم _بفرمایید _ممنون عزیزم هوا گرمه چایی نمیخورم اگه شربت داری یه لیوان میخورم _پس یه لحظه صبر کنید چایی هارو ببرم سالن میام براتون درست میکنم _نه نمیخاد منم میام باهم بریم فقط.... از جایش بلند شد و مقابلم قرا گرفت، قدش کوتاه بود و تا سینه ام میرسید و مجبور شد عقب تر بایستد _گفتم منو مثل مادرت بدونی چون یه دختر نیاز داره بعضی از حرفایی که به دیگران نمیتونه بزنه به مادرش بگه....الانم میخام با من راحت باشی و خجالت نکشی...ببین نمیدونم فرهنگ شما اونجا چه جور بوده و چه طوری بزرگ شدی اما از رفتارت پیداس دختر نجیب و با ادبی هستی....ولی با این اتفاقی که برات افتاد ....چه جوری بگم.....من نگرانتم.....میخواستم بدونم چه اتفاقی برات افتاد، کسی بهت آسیبی نرسوند؟ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی در بهت سوالش بودم که صدای محمد رضا باعث شد حواسم جمع شود _زن عمو.... عموکارتون داره زندایی که انگار کسی مزاحمش شده باشد نوچی کرد و گردن پر از طلایش را با گوشه شالش پوشاند و سمت محمد رضا برگشت _باشه میام شما بیا این سینی چای رو ببر یخ نکنه منو لیلا جانم میایم با سری که پایین افتاده و اصلا به زندایی نگاه نمیکرد جواب داد _چشم ولی عمو دنبال قرصاش میگرده و گفت بگم از کیفتون پیداش نمیکنه _ای وای از دست تو مهران زندایی با غرولندی که نا مفهوم زیر لب میگفت لیوانی از آب پر کرد و با نگاه چپ چپی به محمد رضا از آشپزخانه خارج شد. _زن عمو چی میگفت؟ محمد رضا با این سوال جای زندایی مقابلم ایستاد و برخلاف نگاهی که تا چند لحظه پیش به سرامیکهای آشپزخانه دوخته شده بود بی پروا به چشم هایم خیره و منتظر جوابم بود. از نگاهش دستپاچه سینی چای را که در دستم میلرزید برداشتم و سعی کردم به خودم مسلط شودم " لیلا.... چته تو!...آروم باش" _نمیدونم متوجه حرفاشون نشدم دست دراز کرد و سینی را گرفت.باگرمی انگشتانش به انگشتم انگار به برق چند هزار وات وصل شدم.تپش قلبم بالا رفت وعرق شرم روی پیشانی ام نشست سینی چای که انگارقسمت بود دوباره عوضش کنم را روی میز گذاشت و با نگاهی به درگاه آشپزخانه یک قدم نزدیک تر شد _من دارم میرم ....معلوم نیست کی دوباره برگردم ولی.... _میشه به من نگاه کنی؟ " اینقدر نزدیک شدی نفسم داره بند میاد بعد بیام با این فاصله کم چشم تو چشمم باهات بشم؟" اما بی توجه به هشدار ذهنم باز چشم هایم نافرمان نگاهش کرد.لبخندی زد که دلم رابرد....مطمئن شدم عاشق شده ام.بلایی که هرگز فکرش را نمیکردم روزی دامنگیرم شود.چرا بامن این کار را میکرد؟مگر نگفته بود این محرمیتی که بلای جانم شده صوری و موقتی ست؟ پس چرا با احساسم بازی میکرد؟ با این فکراخمی بین ابروانم نشست که لبخندش را محو کرد 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی _ببخشید نمیخواستم ناراحت بشین طبق عادتی که حالا با آن آشنا بودم دستی پشت سرش کشید و با لحن آرامی ادامه داد _بازم به خاطر همه این اتفاقات ازت معذرت میخام....شاید نتونم ضربه روحی که بهت وارد شده جبران کنم اما.... انگار که از گفتن حرفش عاجزشده باشد یک استکان چای از سینی برداشت و با اینکه هنوز داغ بود با یک هورت آن را سرکشید _میخام وقتی برگشتم با بابا حاجی صحبت کنم که اگه اجازه بده ....چه جوری بگم..... نگاهش دوباره مستقیم وخاص شد. خجالت کشیدم و سرم را پایین انداختم _چند هفته از محرمیتی که بینمون هست باقی مونده....گفته بودم برگشتیم باقی مدت رو میبخشم و انگار نه انگار اتفاقی بینمون افتاده.....به قولم عمل میکنم ولی ....از یه چیزی میخام مطمئن بشم....من....من دیگه نمیتونم تورو مثل سابق فقط به عنوان دختر عمه ببینم....این چند ساعت گذشته خیلی با خودم کلنجار رفتم که اتفاقی که بینمون افتاده رو فراموش کنم اما نمیشه ....میخام بدونم احساس توام مثل منه....الان راحت میتونم باهات صحبت کنم چون هنوز محرمم هستی....چند لحظه دیگه که باقی مدت رو بخشیدم دیگه نمیتونم باهات راحت صحبت کنم، خواهش میکنم تا کسی نیومده بگو همون احساسی که من پیدا کردم توام داری؟.....منتظرم میمونی برگردم از بابا حاجی خواستگاریت کنم ...میدونم هنوز عزاداری ولی میترسم دیر بشه....میشه جوابمو بدی؟ باورم نمیشد، از من خواستگاری میکرد؟نفسم تنگ شده بود وقلبم از هیجان به تکاپو افتاده بود، نمیدانستم چه بگویم، از طرفی از خدا خواسته بودم که به عشق نو پایم جواب مثبت دهم و از سویی خجالت میکشیدم _میدونم خجالت میکشی، اگه جوابت مثبته لازم نیست چیزی بگی، فقط یه دونه قند ازاون قندون به من بده "خدایا چکار کنم دستام داره میلرزه....الان پس میفتم" این زندگی من بود و نباید این فرصت را از دست میدادم، حالا که او به من ابراز علاقه کرده بود چرا باید به این عشق دو طرفه پشت پا میزدم. دست لرزانم با کمی مکث خودکار و بی اراده سوی قندان بلوری دراز شد و یکی از آن قندهای مربع شکل را سمتش گرفت. با ندیدن واکنشی سرم را بالا آوردم و دوباره آن لبخند خانه خراب کن را برلب.ش دیدم.در کمال تعجب دهانش را باز کردتا خودم قند را داخل دهانش بگذارم.این روی محمد رضا برایم مثل کهکشانی ناشناخته بود. کدام نیرو باعث میشد شرمم راکنار بگذارم و خیره نگاهش کنم.شاید همین محرم بودن به من و او توانایی این جسارت را داده بود.سریع حبه قند را داخل دهانش گذاشتم و سمت خروجی آشپزخانه حرکت کردم _لیلا دلم ریخت و پاهایم انگار به زنجیر شد.تا به حال طنین اسمم به گوشم اینقدر زیبا نیامده بود.نتوانستم برگردم و دوباره به صورتش نگاه کنم _بقیه مدت رو.....بخشیدم 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی یک هفته بود محمد رضا رفته بود.خانه مثل سابق خلوت شده بود و خان جون و بابا حاجی بیشتر اوقات روزها در حیاط بساط چای و سماورشان به راه بود و شبها زود به خواب میرفتند. از ارغوان هم بی خبر بودم و بعد از آن روز نه خاله مهین آمده بود و نه دایی مهران غروب بود وبا یک لیوان چای به حیاط آمده بودم....فلسفه اش را نمیدانستم که چرا غروبها همیشه دلگیرند....اما برای من تازه آن رنگ سرخ افق و ناپدید شدن تدریجی خورشید معنا پیدا کرده بود. روی بالکن ایستادم و بازمثل هر روز خاطره آن لبخند در تاریک و روشن ماه برایم زنده شد.چرا سینه ام تنگ بود و تیر میکشید؟ آخرین صدای محجوبش که با چشم های فرو افتاده با من خداحافظی کرد هنوز در میان پره های گوشم خانه داشت.عطر لباسی که از تن بیرون آورد و حجاب سرم کرد آرزوی دل وامانده ام شده بود.آن انگشتر یادگاری مانند گنجی بود که روزی چند بار باید از کشو در آورده و بازرسی و تماشا میشد. کارهر روزم شده بود مرور خاطرات و باعث میشد بیشتر دلتنگ شوم و از پس آن باز نگاهم منحرف میشد جایی که نباید. دلم پر میزد به مسیری که ممنوع بود. پاهایم نافرمان حرکت سمت اتاقک گوشه حیاط را میخواست. من عاشق شده بودم،عاشق همسفری که محرمم شد و عشقی شیرین به جانم وصله زد و بی تابم کرد،که شرم دخترانه ام را زیر سوال میبرد.من....! لیلی بی مجنونی بودم که در میان تلاطم این عشق، غریب مانده بود. "منتظرت میمونم پسر دایی...ولی ای کاش باقی محرمیت رو نمیبخشیدی" _لیلا....بیا ارغوان پشت گوشی کارت داره با صدای خان جون چشم های دلتنگم را از آن سوی حیاط گرفتم و سریع خودم را به خان جون رساندم.خواستم گوشی را از دستش بگیرم که دستش را روی گوشی گذاشت و مانع شد _دخترم، تو هم سن ارغوانی به حرف تو گوش میکنه ... نصیحتش کن اینقدر مادرشو اذیت نکنه و با نامزدش خوب رفتار کنه....باید قبول کنه دیگه راه برگشتی نداره....هرچی اون ناسازگاری کنه باباش خالتو اذیت میکنه _چشم، باهاش صحبت میکنم با رفتن خانجون جلوی تلویزیون و بلند کردن صدای آن راحت میتوانستم با ارغوان صحبت کنم _الو ارغوان..... _سلام _سلام عزیزم خوبی؟ _نه اصلا خوب نیستم لیلا ....نمیدونم حالا که کار خودشون رو کردن چرا دست از سر من بر نمیدارن؟ _ مگه چی شده؟ _هیچی ....اصرار دارن من با اون بچه فوکلیه آقا زاده برم بیرون...خوب نمیخام...بذاره هروقت عقد دائم کردیم...من به این پسره اصلا اعتبارم نمیاد....لیلا من میدونم این آخرش منو مثل یه دستمال چرک میندازه دور 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی صدایش به گریه آرام تبدیل شد و بعد از چنده ثانیه ادامه داد _الانم مامانم یه جورایی زندانیم کرده .... میخاستم بیام پیشت نذاشت،میگه یا با فرهاد بیرون میری یا میشینی خونه....لیلا؟ _جانم... _میشه تو بیای اینجا....دارم دق میکنم چطور میتوانستم بگویم هنوز حرف های خاله که از صد تا سیلی برایم درد آور بود را فراموش نکردم. از طرفی خودم را مدیون ارغوان میدانستم که در روزهای اولی که پا به اینجا گذاشتم مانند خواهر هوایم را داشت و تنهایم نگذاشت. _باشه عزیزم اگه تو بخای میام ....اما دیگه دیر وقته بابا حاجی اجازه نمیده...باشه برای فردا _نه لیلا من خودم اجازتو از خان جون گرفتم که با آژانس بیای ...اگه نیای امشب از غصه دق میکنم با اصرار ارغوان و اجازه خانجون با آژانس به خانه ارغوان رفتم.دلم رضا به رفتن نبود، با گردنی که انگار با طناب کشیده میشد زنگ درشان را فشار دادم و منتظر آوای شیرین یا علی ماندم که انتظارم بیهوده بود.صدای توقف ماشینی نزدیک پایم باعث شد به عقب برگردم.ماشین مشکی و مدل بالایی که اسمش را نمیدانستم با شیشه های دودی اش همچنان جلوی پایم ایستاده بود. کمی خودم را عقب کشیدم تا شاید رد شود اما همچنان بدون حرکت ایستاده بود.هنوز از آن ماجرا ترس در وجودم مانده بود. چرا سفارش محمد رضا را فراموش کرده بودم؟ _احتمالا از پرونده میذارنم کنار،ولی ازت میخام تا بیام هیچ جا تنهایی نری....من به اینکه به آسونی تونستیم فرار کنیم مشکوکم....مواظب خودت باش ترسیده دوباره زنگ را فشار دادم تا زودتر در را باز کنند اما انگار زنگ خراب شده بود.کف دستانم را محکم به در کوبیدم تا شاید شنیده شود. صدای باز شدن در ماشین تپش قلبم را بالا برد و دستهای لرزانم گاهی روی زنگ و گاهی روی در کوبیده می شد. _سلام....فکر کنم زنگ سوخت چشم های وحشت زده ام سمت گوینده چرخید نگاهم از کفش های مشکی و براقش به قامت شیک و اتو کشیده اش رسید....پوستی روشن....ته ریش مشکی و مرتب،موهای ژل زده وحالت دار....از همه مهم تر چشم هایی همرنگ محمد رضای من...قهوه ای روشن دستش سمتم دراز شدکه بی اراده عقب رفتم _نترسین فقط میخاستم برای آشنایی دست بدم ....البته ببخشید که حواسم نبود با این چادری که سرتونه دست نمیدید چادر یادگارمحمد رضا تکه ای از وجودم شده بود و دیگر بدون آن جایی نمیرفتم _من فرهادم نامزده ارغوان....شما چه نسبتی با ارغوان دارید؟ 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی نفس راحتی از آشنا بودنش کشیدم و عضلات منقبض شده ام را رها کردم "این چه آقازاده ایه که میخواست بامن دست بده!" _سلام...من دختر خاله ارغوانم....ببخشید نمیشناختمون یکم هل کردم لبخندی زد و یک قدم نزدیک تر شد و اینبار او زنگ در را فشار داد _مثل اینکه واقعا سوخته با نزدیک تر شدنش عطر آشنایی مشامم را پر کرد...عطری که زیادی بویش به مشامم آشنا بود اما یادم نمیآمد کجا استشمام کرده بودم معذب لبه چادرم را به هم نزدیک کردم و در دل کلی بد و بیراه نثار ارغوان کردم "میکشمت ارغوان...آخه اگه قرار بود نامزدت بیاد چرا دیگه به من گفتی بیام؟..." فکرم ادامه داشت که در باز شدو چهره حرصی خاله جلوی در نمایان شد.دهانش باز شد تا چیزی بگوید اما با دیدن منو و فرهاد متعجب نگاهمان کرد و بعد از مکثی کوتاه به جایش لبخندی زد و گفت _عه شمایین آقا فرهاد..... فکر کردم اتفاقی افتاده که یه سره صدا زنگ نیم سوز بلند شده..... ببخشین زنگ در خرابه معطل شدین، بفرمایید داخل _خواهش میکنم مهین خانم اشکال نداره فرهاد با زدن ریموت وقفل ماشین وارد حیاط شد و من همچنان سر جایم خشکم زده بود _این موقع شب اینجا چکار میکنی؟نمیبینی نامزد ارغوان اومده؟تو موقعیت سرت نمیشه پاشدی این ساعت از شب اومدی اینجا....با کی اومدی؟ همچنان شوکه به خاله نگاه میکردم و زبانم انگار برای جواب سنگین شده بود _حرف بزن دیگه دختر....بابای ارغوان تورو اینجا ببینه عصبانی میشه، میگه ارغوان دیگه نباید با تو دوست باشه...منم نظرم همینه...بیاتو حیاط زنگ بزنم آژانس برت گردونه خونه بابا حاجی از این رفتار خاله احساس خفگی سراغم آمد..مگر با او چه کرده بودم که اینگونه با من رفتار میکرد؟من تنها دختر و یادگار خواهرش بودم...خواهری که دیگر نبود...پس چرا دوست داشت مرا تحقیر کند در را باز گذاشت و سمت خانه پا کج کرد. دیگر نمیتوانستم این بی احترامی را تحمل کنم .اشک هایم سمج و بی مهابا گونه ام را خیس کرد.در یک تصمیم آنی از آنجا دور شدم و پای پیاده سمت خانه حرکت کردم.اگر بی کس و کار نبودم ...اگر پدر و مادرم زنده بود....اگر سربار نبودم.... کجا کسی به خودش اجازه میداد به من اینگونه بی احترامی کند! 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-365 تولیلای منی نمیدانم چه مدت طول کشید و چگونه مسیر را با اشکی که قصد بند آمدن نداشت طی کردم و پشت در خانه بابا حاجی رسیدم.واقعا اگر اتفاقی برای بابا حاجی و خان جون می افتاد دایی های بی تفاوت و خاله نا مهربانم با من چه میکردند؟ خدا را شکر کلید داشتم و لازم نبود خواب بابا حاجی و خانجون را بهم بریزم. عادت داشتند سر شب بعد از شام دم دستی زود بخابند.کلید را در قفل چرخاندم و وارد حیاط شدم.چقدر دلم گرفته بود.دلی که به شدت احساس بی کسی و تنهایی میکرد. نا خواسته و طی یک عمل غیر ارادی بغضم را کنار گذاشتم و به سمت اتاق محمد رضا پاکج کردم.در این مدت چند بار قصد کرده بودم به آنجا بروم و جراتش را پیدا نکرده بودم. میترسیدم آثاری از او ببینم و بیشتر دلتنگ شوم. دستگیره را پایین کشیدم و با سر انگشت به دنبال پریز برق، دیوار را لمس کردم. با پیدا کردنش لامپ روشن شد و تا چشم هایم به نور عادت کرد نگاهم به دنبال نشانه ای از او اطراف اتاق را کاوید. بوی عطرش هنوز ضعیف و بی جان در فضای اتاق پیچیده بود.قدم هایم را سست و ناپایدار به سمت لباسی که به میخ کوچکی آویزان بود برداشتم.مقابلش ایستادم و خیره نگاهش کردم گناه بود اگر پیراهنش را در آغوش می کشیدم؟سینه ام ازشدت دلتنگی و احساس مبهمی که به شدت آزارم میداد در حال انفجار بود. کاش میتوانستم فریاد بکشم دستم سمت آستینش دراز شد وبی اراده گوشه آن را به بینی ام نزدیک کردم.نفس عمیقی کشیدم و عطرش را به سینه حجیم شده از غضه ام رساندم بلکه آرام بگیرد.اما حالم خراب تر شد که با گریه و حریصانه لباس را از میخ جدا کردم و به سینه ام چسباندم. _پس کی میخای بیای دست منو بگیری و از اینجا ببری؟ بی انصاف چرا یه بار با خودت نگفتی یه خبر از این دختر که دلش رو به بازی گرفتم بگیرم....با خودت فکر نکردی حالا همه کسم تو شدی ؟ که حالا هر دردی بهم برسه هوس شونه های پهن و مردونت رو میکنم...اینکه بیای مثل اون بار اشکامو پاک کنی و بگی نگران نباش من هستم....دارم دق میکنم محمد رضا....پس چرا نمیای؟ با نوازش نور کم جان خورشید که از پنجره اتاق صورتم را گرم کرده بود چشم هایم باز شد.نمیدانم چقدر باخودم صحبت کرده بودم که وسط اتاق با پیراهن محمد رضا خوابم برده بود. نماز صبحم قضا شده بود. سریع از جابلند شدم وبا گذاشتن پیراهن سر جایش، داخل سرویس کوچک و جم و جور آنجا شدم .با دیدن مسواک و حوله آبی رنگ روی آویز دوباره فکرم اغواگر و سرکش صورت محمد رضا را برایم ترسیم کرد.باید به خودم مسلط میشدم تا این جدایی موقت را تاب بیاورم.لعنتی بر شیطان گفتم و برای ادای قضای نماز وضو گرفتم. 💕 💞💐 💞💐💞 💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر توکلتُ علی الله 🌼بِسْــــــمِ‌اللَّهِ‌الرَّحْمَـنِ‌الرَّحِيــم🌼
سینه‌ام‌زآتش‌دلْ‌درغمِ‌جانانہ‌بسوخت آتشےبوددرین‌خانہ‌کہ‌کاشانہ‌بسوخت تَنَم‌ازواسطہ‌ی‌دوریِ‌دلبربِگُداخت جانم‌ازآتشِ‌مِهْرِرُخِ‌جانانہ‌بسوخت حافظ‌شیرازے 🏝سلام مولای ما ، مهدی جان شکر خدا که در زلال روشن محبت شما ، سپیده‌دمان دیگری آغاز شد شکر خدا که امروز هم زبانمان با سلام بر آستان پرکبوترتان گشوده شد شکر خدا که قلبمان پر از عطر یاد زهرایی و معطر شماست شکر خدا که با شما زنده‌ایم🏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا