💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خشت۵۲
تولیلای منی
صدایش به گریه آرام تبدیل شد و بعد از چنده ثانیه ادامه داد
_الانم مامانم یه جورایی زندانیم کرده .... میخاستم بیام پیشت نذاشت،میگه یا با فرهاد بیرون میری یا میشینی خونه....لیلا؟
_جانم...
_میشه تو بیای اینجا....دارم دق میکنم
چطور میتوانستم بگویم هنوز حرف های خاله که از صد تا سیلی برایم درد آور بود را فراموش نکردم. از طرفی خودم را مدیون ارغوان میدانستم که در روزهای اولی که پا به اینجا گذاشتم مانند خواهر هوایم را داشت و تنهایم نگذاشت.
_باشه عزیزم اگه تو بخای میام ....اما دیگه دیر وقته بابا حاجی اجازه نمیده...باشه برای فردا
_نه لیلا من خودم اجازتو از خان جون گرفتم که با آژانس بیای ...اگه نیای امشب از غصه دق میکنم
با اصرار ارغوان و اجازه خانجون با آژانس به خانه ارغوان رفتم.دلم رضا به رفتن نبود، با گردنی که انگار با طناب کشیده میشد زنگ درشان را فشار دادم و منتظر آوای شیرین یا علی ماندم که انتظارم بیهوده بود.صدای توقف ماشینی نزدیک پایم باعث شد به عقب برگردم.ماشین مشکی و مدل بالایی که اسمش را نمیدانستم با شیشه های دودی اش همچنان جلوی پایم ایستاده بود. کمی خودم را عقب کشیدم تا شاید رد شود اما همچنان بدون حرکت ایستاده بود.هنوز از آن ماجرا ترس در وجودم مانده بود. چرا سفارش محمد رضا را فراموش کرده بودم؟
_احتمالا از پرونده میذارنم کنار،ولی ازت میخام تا بیام هیچ جا تنهایی نری....من به اینکه به آسونی تونستیم فرار کنیم مشکوکم....مواظب خودت باش
ترسیده دوباره زنگ را فشار دادم تا زودتر در را باز کنند اما انگار زنگ خراب شده بود.کف دستانم را محکم به در کوبیدم تا شاید شنیده شود.
صدای باز شدن در ماشین تپش قلبم را بالا برد و دستهای لرزانم گاهی روی زنگ و گاهی روی در کوبیده می شد.
_سلام....فکر کنم زنگ سوخت
چشم های وحشت زده ام سمت گوینده چرخید
نگاهم از کفش های مشکی و براقش به قامت شیک و اتو کشیده اش رسید....پوستی روشن....ته ریش مشکی و مرتب،موهای ژل زده وحالت دار....از همه مهم تر چشم هایی همرنگ محمد رضای من...قهوه ای روشن
دستش سمتم دراز شدکه بی اراده عقب رفتم
_نترسین فقط میخاستم برای آشنایی دست بدم ....البته ببخشید که حواسم نبود با این چادری که سرتونه دست نمیدید
چادر یادگارمحمد رضا تکه ای از وجودم شده بود و دیگر بدون آن جایی نمیرفتم
_من فرهادم نامزده ارغوان....شما چه نسبتی با ارغوان دارید؟
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خشت۵۳
تولیلای منی
نفس راحتی از آشنا بودنش کشیدم و عضلات منقبض شده ام را رها کردم
"این چه آقازاده ایه که میخواست بامن دست بده!"
_سلام...من دختر خاله ارغوانم....ببخشید نمیشناختمون یکم هل کردم
لبخندی زد و یک قدم نزدیک تر شد و اینبار او زنگ در را فشار داد
_مثل اینکه واقعا سوخته
با نزدیک تر شدنش عطر آشنایی مشامم را پر کرد...عطری که زیادی بویش به مشامم آشنا بود اما یادم نمیآمد کجا استشمام کرده بودم
معذب لبه چادرم را به هم نزدیک کردم و در دل کلی بد و بیراه نثار ارغوان کردم
"میکشمت ارغوان...آخه اگه قرار بود نامزدت بیاد چرا دیگه به من گفتی بیام؟..."
فکرم ادامه داشت که در باز شدو چهره حرصی خاله جلوی در نمایان شد.دهانش باز شد تا چیزی بگوید اما با دیدن منو و فرهاد متعجب نگاهمان کرد و بعد از مکثی کوتاه به جایش لبخندی زد و گفت
_عه شمایین آقا فرهاد..... فکر کردم اتفاقی افتاده که یه سره صدا زنگ نیم سوز بلند شده..... ببخشین زنگ در خرابه معطل شدین، بفرمایید داخل
_خواهش میکنم مهین خانم اشکال نداره
فرهاد با زدن ریموت وقفل ماشین وارد حیاط شد و من همچنان سر جایم خشکم زده بود
_این موقع شب اینجا چکار میکنی؟نمیبینی نامزد ارغوان اومده؟تو موقعیت سرت نمیشه پاشدی این ساعت از شب اومدی اینجا....با کی اومدی؟
همچنان شوکه به خاله نگاه میکردم و زبانم انگار برای جواب سنگین شده بود
_حرف بزن دیگه دختر....بابای ارغوان تورو اینجا ببینه عصبانی میشه، میگه ارغوان دیگه نباید با تو دوست باشه...منم نظرم همینه...بیاتو حیاط زنگ بزنم آژانس برت گردونه خونه بابا حاجی
از این رفتار خاله احساس خفگی سراغم آمد..مگر با او چه کرده بودم که اینگونه با من رفتار میکرد؟من تنها دختر و یادگار خواهرش بودم...خواهری که دیگر نبود...پس چرا دوست داشت مرا تحقیر کند
در را باز گذاشت و سمت خانه پا کج کرد. دیگر نمیتوانستم این بی احترامی را تحمل کنم .اشک هایم سمج و بی مهابا گونه ام را خیس کرد.در یک تصمیم آنی از آنجا دور شدم و پای پیاده سمت خانه حرکت کردم.اگر بی کس و کار نبودم ...اگر پدر و مادرم زنده بود....اگر سربار نبودم.... کجا کسی به خودش اجازه میداد به من اینگونه بی احترامی کند!
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خشت۵۴
تولیلای منی
نمیدانم چه مدت طول کشید و چگونه مسیر را با اشکی که قصد بند آمدن نداشت طی کردم و پشت در خانه بابا حاجی رسیدم.واقعا اگر اتفاقی برای بابا حاجی و خان جون می افتاد دایی های بی تفاوت و خاله نا مهربانم با من چه میکردند؟
خدا را شکر کلید داشتم و لازم نبود خواب بابا حاجی و خانجون را بهم بریزم. عادت داشتند سر شب بعد از شام دم دستی زود بخابند.کلید را در قفل چرخاندم و وارد حیاط شدم.چقدر دلم گرفته بود.دلی که به شدت احساس بی کسی و تنهایی میکرد.
نا خواسته و طی یک عمل غیر ارادی بغضم را کنار گذاشتم و به سمت اتاق محمد رضا پاکج کردم.در این مدت چند بار قصد کرده بودم به آنجا بروم و جراتش را پیدا نکرده بودم. میترسیدم آثاری از او ببینم و بیشتر دلتنگ شوم.
دستگیره را پایین کشیدم و با سر انگشت به دنبال پریز برق، دیوار را لمس کردم. با پیدا کردنش لامپ روشن شد و تا چشم هایم به نور عادت کرد نگاهم به دنبال نشانه ای از او اطراف اتاق را کاوید.
بوی عطرش هنوز ضعیف و بی جان در فضای اتاق پیچیده بود.قدم هایم را سست و ناپایدار به سمت لباسی که به میخ کوچکی آویزان بود برداشتم.مقابلش ایستادم و خیره نگاهش کردم
گناه بود اگر پیراهنش را در آغوش می کشیدم؟سینه ام ازشدت دلتنگی و احساس مبهمی که به شدت آزارم میداد در حال انفجار بود. کاش میتوانستم فریاد بکشم
دستم سمت آستینش دراز شد وبی اراده گوشه آن را به بینی ام نزدیک کردم.نفس عمیقی کشیدم و عطرش را به سینه حجیم شده از غضه ام رساندم بلکه آرام بگیرد.اما حالم خراب تر شد که با گریه و حریصانه لباس را از میخ جدا کردم و به سینه ام چسباندم.
_پس کی میخای بیای دست منو بگیری و از اینجا ببری؟ بی انصاف چرا یه بار با خودت نگفتی یه خبر از این دختر که دلش رو به بازی گرفتم بگیرم....با خودت فکر نکردی حالا همه کسم تو شدی ؟
که حالا هر دردی بهم برسه هوس شونه های پهن و مردونت رو میکنم...اینکه بیای مثل اون بار اشکامو پاک کنی و بگی نگران نباش من هستم....دارم دق میکنم محمد رضا....پس چرا نمیای؟
با نوازش نور کم جان خورشید که از پنجره اتاق صورتم را گرم کرده بود چشم هایم باز شد.نمیدانم چقدر باخودم صحبت کرده بودم که وسط اتاق با پیراهن محمد رضا خوابم برده بود. نماز صبحم قضا شده بود.
سریع از جابلند شدم وبا گذاشتن پیراهن سر جایش، داخل سرویس کوچک و جم و جور آنجا شدم .با دیدن مسواک و حوله آبی رنگ روی آویز دوباره فکرم اغواگر و سرکش صورت محمد رضا را برایم ترسیم کرد.باید به خودم مسلط میشدم تا این جدایی موقت را تاب بیاورم.لعنتی بر شیطان گفتم و برای ادای قضای نماز وضو گرفتم.
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
سینهامزآتشدلْدرغمِجانانہبسوخت
آتشےبوددرینخانہکہکاشانہبسوخت
تَنَمازواسطہیدوریِدلبربِگُداخت
جانمازآتشِمِهْرِرُخِجانانہبسوخت
حافظشیرازے
🏝سلام مولای ما ،
مهدی جان
شکر خدا
که در زلال روشن محبت شما ،
سپیدهدمان دیگری
آغاز شد
شکر خدا که
امروز هم زبانمان
با سلام بر آستان پرکبوترتان
گشوده شد
شکر خدا که
قلبمان پر از عطر یاد زهرایی
و معطر شماست
شکر خدا که
با شما زندهایم🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#روزتونمهدوی
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خشت۵۵
تولیلای منی
دو روز از آن ماجرا گذشته بود و نه خان جون و باباحاجی فهمیدند من همان شب به خانه بازگشته بودم، نه خاله چیزی به آنها گفته بود.ارغوان چند بار زنگ زده بود و هردفعه به بهانه ای از صحبت کردن با او فرار کرده بودم.دلم عمیق شکسته بود و فعلا آمادگی صحبت با کسی را نداشتم .مگر من جذامی یا خراب بودم که خاله و همسرش دیگر دوست نداشتند ارغوان با من صحبت کند؟
_لیلا....بیا تلفن کارت داره
کلافه با سرعت بیشتری پیاز داخل مای تابه را هم زدم
"حتما بازم ارغوانه....یه ذره باخودش فکر نکرد کارش چقدر زشت بود....میخوای با نامزدت وقت نگذرونی از من مایه نذار که دیوارم ازهمه کوتاه تره"
صدایم را بلند کردم و جواب دادم
_خانجون دستم بنده پیازام میسوزه الان نمیتونم صحبت کنم
_زیر گازو خاموش کن محمد رضا میگه کار فوری داره....درباره اون قضیه میخاد حرف بزنه
دستم از کف گیر شل شد و با عجله زیر گاز را خاموش کرده و نکرده به سمت سالن پاتند کردم...بلاخره زنگ زده بود.
پنهان کردن لبخند و ذوقی که داشتم کار سختی بود. دستی به صورتم کشیدم و مثلا خیلی عادی به خان جون نزدیک شدم
_بله خانجون
خانجون شاکی نگاهم کرد و گفت
_ بچم نیم ساعته منتظره که بیای...اونطرف خط نمیدونم کیه همش میگه زودتر تمومش کن
نگران گوشی را از خانجون گرفتم و با فروبردن آب دهانم آرام لب زدم
_الو
_الو... سلام
_سلام
سکوتی میانمان ایجاد شد و بعد از دقایقی دوباره صدایش درگوشم پیچید
_پریشب یه خواب بد دیدم نگران شدم....شما حالتون خوبه؟
چرا دوست نداشتم با ضمیر جمع خطابم کند؟ پریشب...!معلوم بودخوب نبودم و دلتنگی اش را زار زدم.نگاهی به خانجون که در حال تماشای سریال محبوبش بود انداختم و با شرم جواب دادم
_ممنون ...خوبم
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خشت۵۶
تولیلای منی
_خدا رو شکر...فکر کردم حتما اتفاقی افتاده که تو خواب.....مطمئنید حالتون خوبه؟ اگه اتفاقی افتاده به من بگید...آخه صداتونم به نظر خوب نمیاد
"چه خوب هوای ابری دلم رو فهمیدی پسر دایی"
چه میگفتم؟.... که تمام درد من دوری توست؟ ....وعده ای که به من دادی و بی صبرانه مشتاق آن لحظه هستم!
_نه خوبم....شما....چی....خوبید؟
آزاد شدن نفسش را شنیدم...حتما دوباره به پشت سرش دست کشیده بود.این عادتش را شناخته بودم که وقتی نمیتوانست حرفش را بزند این عمل را انجام میداد.
_معذرت میخام....قول داده بودم در اولین فرصت بیام و با خان جون و باباحاجی صحبت کنم ولی....یه ماموریت باید برم که یک ماه تا دو ماه نمیتونم بیام
در این شرایط و اوضاع روحی که من داشتم این بدترین خبری بود که می توانستم بشنوم...یک ماه دیگر باید صبر میکردم؟
_الو...!
آهی کشیدم وجواب دادم
_بله....شنیدم چی گفتین.... انشاءالله موفق باشین
_ناراحت شدین؟باور کنید اگه دست خودم بود همین الان پا میشدم می اومدم.....کم و بیش با بابا هم صحبت کردم...ولی خوب کار منم اینجوریه دیگه
_نه مشکلی نیست
کاش میدانستم او هم اندازه من دلش تنگ شده یانه
صدای کلفتی از آن سوی خط بلند شدو فرمان قطع مکالمه را صادر کرد.انگار که او در بازداشت باشد و مهلت صحبتش تمام شده باشد. دلم به یکباره شور زد و بی حواس پرسیدم
_شما الان کجاهستین؟....نکنه
....بازداشت شدین؟
سکوتی که نشانه جواب مثبت بود دلم را لرزاند
_دیگه باید قطع کنم...فکرتون رو مشغول نکنید....دو هفته توبیخ شدم و بعدش باید برم ماموریت من....
صدای بوق آزاد نشان از قطع تلفن بود اما من همچنان گوشی میان دستم فشرده و غم عجیبی به دلم نشست.حالا باید تا اطلاع بعدی دلم مثل سیر و سرکه برایش میجوشید.منی که حالا بعد جمله ناتمام او هزار جمله برای خودم ردیف میکردم
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خشت۵۷
تولیلای منی
_بخدا لیلا من قصد بدی نداشتم....نمی دونستم مامانم با فرهاد هماهنگ کرده بیاد....من به خاطر رفتار مامانم خیلی ازت معذرت میخام
سرم پایین و دستهایم را به بازی گرفته بودم تا عمق دلخوری ام را از ارغوان و مادرش نشان ندهم.شاید واقعا تقصیر او نبودو منِ همیشه بد شانس زمان نامناسبی به آنجا رفته بودم.
_زنگ در نیم سوز بود منقطع و پشت سرهم که صدا در اومد منم از اتاقم اومدم بیرون تا ببینم کیه ولی مامان دعوام کرد و گفت سریع برم یه لباس مناسب بپوشم که فرهاد اومده....منم حرصم گرفت رفتم اتاقم درو رو خودم قفل کردم دیگه متوجه نشدم تو اومدی، ببخشید.... اصلا یادم رفت قرار بود تو بیای...مامان مجبورم کرد دراتاقمو بازکنم منم اومدم سالن که فرهاد نیاد اتاقم، دیدم اونم تو فکره،گفتم شاید از رفتار من ناراحت شده اما بعدا گفت یه مشکلی براش پیش اومده باید زودتر برگرده .... فرهاد که رفت میخاستم خونه خانجون زنگ بزنم چرا دیر کردی که مامان اعتراف کرد اومدی و رات نداده، گفت حق ندارم دیگه با تو زیاد صحبت کنم، گفت من دیگه متاهل شدم و تو مجردی خوبیت نداره با هم رفت و آمد کنیم
با سکوتم دستهایم را گرفت و با بغض ادامه داد
_لیلا....بخدا الانم به زور اومدم از دلت دربیارم تو رو خدا قهر نکن دیگه
دلم برایش سوخت...او هم مانند من در حقش ظلم شده بود.لبخندی اجباری وکم جان روی لبهایم نشست و دستهایش را فشردم
_من از تو ناراحت نیستم عزیزم....فقط انتظار چنین رفتاری از خاله نداشتم که بدون اینکه حرف منو بشنوه در موردم قضاوت کنه...احساس میکنم خاله فکر میکنه من....به تو حسادت میکنم برای همین میخاد ازت دور باشم
نتوانستم زخمی که در دلم نشسته بود را پنهان کنم
_شایدم حق داره...من یه دختر یتیم و بی کس و کار که اگه باباحاجی و خانجون نباشن باید آواره کوچه و خیابون بشم چرا باید هم صحبت دختر همه چی تموم خاندان حاج مرتضی کشوری بشم؟
_این چه حرفیه لیلا!....چقدر دلت پره،عزیزم نمیدونستم اینقدر اذیت شدی.مگه من با تو چه فرقی دارم که این فکرو میکنی؟اتفاقا من فکر میکنم تو خیلی سر تر ازمنی،من دارم غبطه آزادی تو رو میخورم و تو اینجوری با حسرت از من میگی! لیلا تو که نمیدونی من تو چه حالی هستم....شنیدم میخان برای کیهان زن بگیرن...شاید احمقم ولی....
صدایش گرفت و بغض گلویش مانع ادامه صحبتش شد.قبلا شاید درکش برایم سخت بود اما حالا که به درد او دچار شده بودم با تمام وجود غم او را درک میکردم. با در آغوش کشیدنش من هم بغضم گرفت
_میدونم خواهری.....باور کن میدونم الان چقدر داری رنج می بری .... هرچی بشه من کنارتم...قول میدم تا آخرین لحظه تنهات نذارم، حتی اگه خاله مخالف باشه من خواهرمو تنها نمیذارم
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خشت۵۸
تولیلای منی
چهار استکان چای و کمی نقل و نبات کنارش روی سینی گذاشتم و وارد سالن شدم.دایی مهران و زن دایی بدون خبر و غافلگیرانه به دیدن بابا حاجی و خان جون آمده بودند.سینی را سمت باباحاجی گرفتم و به ترتیب تا به زندایی رسیدم که از وقتی آمده بود به طور خاص و خریدارانه نگاهم میکرد.
کنار بابا حاجی نشستم و لبه روسری ام را به بازی گرفتم
_خوب اون مغازه چی شد؟ حساب و کتابشو ردیف کردی؟
دایی مهران در جواب سوال بابا حاجی جرعه ای از چایش را نوشید و با نگاه گذرایی به من جواب داد
_حالا میرم دنبالش ...یه ذره کارش گیر داره
_لازم نکرده ...سپردم جهان همه کاراشو انجام بده...به تو باشه صد ساله دیگه هم همین جوابو میدی
_دستت درد نکنه بابا....یه وکیل غریبه رو از من که پسرتم بیشتر قبول داری؟
_مهران....! مادر چند بار گفتم در این مورد با حاجی بحث نکن....چه فرقی میکنه تو انجام بدی یا جهان ....اینجوری توام از مشغلت کم میشه میتونی به کارات برسی
_باشه مادر من...من که از اولم دستم نمک نداشت، باید مثل عطا می چسبیدم به زندگی خودم و کاری به کار شما نداشتم، اون موقع بهم اعتماد میکردین
_چرا چرت میگی پسر...من یه پام لب گوره،میخام هر چه زودترتا زندم از این دِینی که گردنمه خودمو خلاص کنم ....نترسید ،سهم تک تک شمام محفوظه، دیگم نمیخام در این مورد حرفی بشنوم....تمام مدارک رو دادم به جهان، اونایی ام که پیشت مونده رو بیار تحویلم بده تا خودم بدم دست جهان
دایی از عصبانیت سرخ شده بود و انگار حرفی در گلویش مانده باشد باقی چایش را داغ سرکشید و رو به زندایی گفت
_پاشو بریم مرجان ....ماهم باید بریم به بهانه های مختلف سال تا سال پشت سرمون رو نگاه نکنیم،عطا خوب فهمیده غریبه پرستی تو این خونه بیشتر طرفدار داره
_این چه حرفیه که میزنی مهران!....بشین سرجات...مگه نگفتی اومدی یه مطلب مهم بگی؟
متحیر از جو متشنجی که بوجود آمده بود تنها نگاهشان میکردم و نمیدانستم بحث و دعوایشان سر چیست که دایی انگار با حرف خان جون کوتاه آمدو رو به من گفت
_برو یه چای دیگه بریز حلقم خشک شد
سریع از جایم بلند شدم که دایی دوباره گفت
_ چایی نیار... ببین اگه شربتی چیزی دارین درست کن بیار عطش دارم
چشمی گفتم و به سمت آشپز خانه و احتمالا دنبال نخود سیاه به راه افتادم
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
مکر مرداب(تولیلای منی️)💝
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕 💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞💐💞 💞💐💞💐💞💐💞. 💞💐💞💐💞 💞💐💞 💞💐 💕 ثبت در وزارت ارشاد 198-61-36
دوستان اگه خشت های رمان تو لیلای منی به صورت مرتب براتون نیومده حتما حافظه گوشیتون پره یا اینا باگ داره بهترین راه حل اینه که لینک کانال رو کپی کنید از کانال لفت بدین و دوباره عضو بشین درست میشه
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
🔆محبوبم!
قدمهای تو
در میان ازدحام آن همه ردپا
میدرخشید و
من تمام مسیر را
به عشق تو
قدم به قدم نذر کردم...
#اربعین، عمود آخر است!
عمودِ آخر که ابتدای آغوش امام است.
و چه نزدیک است عمودِ آخر تاریخ،
تا جانِ تاول زدهی بشرِ خسته از فساد را به ابتدای آغوش امن امامش برساند!
صبحت بخیر بابا مهدی قلبم♡
صبحتون مهدوی
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خشت۵۹
تولیلای منی
_مهران من که میدونم تو برای چی اینو میگی؟ این پنبه رو از گوشت درآر که من بذارم لیلا عروس تو بشه....توو حمید از کی اینقدر عوض شدید که با بچه هاتون معامله میکنید؟
_یعنی چی بابا...کیهان لیلا رو دیده پسندیده ....فقط تو رو در وایسی با من میخواست با ارغوان ازدواج کنه....الان چه اشکالی داره این یکی خواهر زادم عروس داییش بشه...تازه با اون اتفاقی ام که افتاد دیگه کی میاد در این خونه رو بزنه؟...
مرجان میگه از زنداداشش شنیده که یکی ازفامیلاشون که از ختم پریسا لیلا رو میشناخته اونو با یه غریبه تو یه ماشین دیده...پشت سرش کلی حرف و حدیثه، فکر کردین ماجرای گم شدنش درز نکرده بیرون؟
پشت در سالن سینی شربتی که از قبل آماده داشتم با این حرف دایی و شنیدن تهمت هایی که مستحقم نبود در دستانم لرزید.کاش دیر میکردم و این حرف ها را نمیشنیدم
_تو و مرجان غلط کردین که پشت سر لیلا این حرفارو در میارین؟ کی تو خانواده ما به جز زن تو میتونه خبرای این خونه رو پخش کنه که میگی فامیل مرجان دختر از گل پاک تر منو با یه مرد غریبه دیده؟...محمد رضا گفت تمام مدت من همراه لیلا بودم و هیچ اتفاقی برای لیلا نیفتاده...دست این زن بی چاک و دهنتو بگیرو از خونه من برو بیروووون
با صدای فریاد بابا حاجی فوری داخل شدم و سینی شربت را روی عسلی گذاشتم ووحشت زده یکی از لیوانهای شربت زعفران را به سمت لبهای باباحاجی که یک دستش را به قلبش گرفته بود نزدیک کردم
_بابا حاجی...تورو خدا اینجوری نکنید من میترسم
نگاه مهربانش را به صورتم داد و جرعه ای از آن نوشید
_چیزی نیست بابا جان...خوبم
با این نگاهش انگار دنیا را به من داد و کمی آرام شدم
_مهران از اینجا برو .... میبینی که حال حاجی خوب نیست...چرا حرصش میدی؟
_باشه من میرم مامان...ولی یادتون باشه به خاطر یه غریبه با من که پسرتون بودم چه رفتاری کردین ...پاشو مرجان
زندایی هم بر خلاف چند لحظه پیش پشت چشمی برایم نازک کرد وبدون خداحافظی همراه دایی از خانه خارج شدند.
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خشت۶۰
تولیلای منی
باورم نمیشد دایی مهران مرا برای کیهان خواستگاری کرده بود.پس کسی که ارغوان میگفت میخواهند برای کیهان بگیرند من بودم....
چه راحت از آن خواهر زاده اش گذشته و سراغ این یکی آمده بود.آن هم با بار تهمت هایی که مانند نیشتر تا مغز استخوانم را سوزاند.
هرگز این وصلت نا خوشایند را قبول نمیکردم. من به کسی جز محمد رضا تعلق نداشتم .بعد از عهدی که پنهان و به دور از چشم دیگران، در حالی که محرم ترین فرد به یکدیگر بودیم با هم بستیم،من برای او بودم و او برای من..!
از سویی کیهان عشق ارغوان بود وحتی تصورش هم در حق او خیانت بود. اعصابم بهم ریخته بود و بی حوصله در حال شانه زدن به موهایم بودم.بابا حاجی میگفت حالش خوب است اما جمع شدن گاه و بیگاه صورتش را میدیدم.کاش به حرف من و خان جون گوش میداد و برای معاینه به بیمارستان میرفت.نگرانی برای وضعیت محمد رضا هم کم اشتهایم کرده بود.کاش هرچه زودتر ماموریتش تمام میشد.
با تقی که به در اتاق خورد متعجب برس را سرجایش گذاشتم و با انداختن روسری بر سرم ازجابرخاستم. خان جون و بابا حاجی اصلا نمیتوانستند از پله ها بالا بیایند پس شخص دیگری پشت در بود
_بفرمایید
در باز شد و نیم تنه ارغوان که انگاربرای ورود کامل اجازه میخاست خیالم را راحت کرد
_سلام ...بیام تو
لبخندی زدم و گفتم
_به نظرت الان بیرونی؟ اومدی دیگه
داخل شد و به جای لبخند زوری من خنده ای شیرین کرد و محکم در آغوشم کشید
_ببخشید همش مزاحم خلوتت میشم
دستش را گرفتم و روی صندلی کنار تخت نشاندمش
_این چه حرفیه...خیلی ام خوش اومدی
روسری را از سرم کشیدم و دوباره روبه روی آینه نشستم
_داشتی موهاتو شونه میزدی؟
گیره ام را برداشتم تا سیل عظیم موهای مزاحم را در آن محبوس کنم
_آره ...خستم کرده...میرم حموم دستم درد میگیره تا کفش بره...دوست دارم کوتاهش کنم
ارغوان از جایش بلند شد و با گرفتن گیره از دستم با حرصی ساختگی گفت
_بده من اینو.... از بس بی لیاقتی...من آرزومه موهام اندازه تو باشه ولی به خاطر کم خونی شدیدم نمیتونم
با حوصله و خواهرانه دوباره موهایم راشانه و بافت آفریقایی زد.کاش میتوانستیم همیشه کنار هم باشیم و سنگ صبور هم.مظلوم گفتم
_دستت درد نکنه....نمیشه هرروز بیای موهای منو شونه بزنی و ببافی؟ آخه من بلد نیستم مو ببافم، همیشه یا بابام برام میبافت یا مامانم
ارغوان آهی کشید و جواب داد
_کاش میشد
_تنها اومدی؟
_نه...با فرهاد اومدم، اصرار داشت بیاد بابا حاجی و خان جون رو ببینه، بابا حاجی که نیست، داره با خان جون صحبت میکنه
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
🏝امروز برایتان
از کنج نرگسزارِ
چشم بهراهیهای دلم ،
یک سبد گل چیده.ام
و آمده ام تا بگویم :
... با تمام رو سیاهیام
...با تمام ناسپاسیام
... با تمام سر به هواییام
دوستتان دارم .
یادم هست که
جیرهخوار سفرهی شما هستم
یادم هست که
تمام لحظههایم
در پرنیان دعا و نگاه شما
بخیر میشود
یادم هست که پدرم هستید🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
صبحتون مهدوی
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خشت۶۱
تولیلای منی
با تعجب ابرو بالا انداختم و گفتم
_واقعا....!چه خوب که کم کم با هم ارتباط برقرار کردین
_نمیدونم....دیشب منو برد گردش و کلی برام خرید کرد..از طلا گرفته تا لباسای مارک ، اینی که الان پوشیدم دیشب برام خرید
به مانتوی سفید و اسپرت تنش نگاه کردم.قیتون سفید مشکی لبه مانتو،همراه شلوار دمپای سفیدی که پوشیده بود شیک و جذابش کرده بود اما کمی کوتاه بود
_مبارکت باشه عزیزم
_ممنون ....به نظرت کوتاه نیست؟
_والا چی بگم...مانتو هایی که خودت میپوشیدی بلند تره
_آره ...اصلا ولش کن،بیا حرف خودمون رو بزنیم، اوندفه که اومدم به جای اینکه من دلداریت بدم تو منو دلداری دادی....لیلا.....ازت درباره دزدیده شدنت نپرسیدم چون فکر کردم شاید یاد آوریش ناراحتت کنه، اما حالا که آروم شدی نمی خای بگی چه اتفاقی افتاد؟...وقتی اومدم اتاقت رو گردن و دستات جای زخم دیدم....اذیتت نک...
_ارغوان..... الانم نمیخام در موردش حرف بزنم
شاید ارغوان محرم راز خوبی بودو میتوانستم با او صحبت کنم تا سبک شوم. اما آنچه که من با محمد رضا تجربه کرده بودم باید بین من او وخدایمان میماند. تا زمانی که عهد نا نوشته ی میانمان مارا به هم میرساند.
_باشه....اگه میخای نگی نگو، ولی اینو یادت باشه من همه چیز زندگیمو بهت گفتم و تو نگفتی...پاشو بریم پایین با فرهاد آشنات کنم، گفتم یه دختر خاله دارم واسه تو هم یه کادو خریده
_برای من!....به چه مناسبت؟
_نمیدونم، انگار کلا پول خرج کردنو دوست داره، نمیدونی چه رستورانی منو برد.
"چرا به ارغوان نگفته منو دم در دیده ؟"
_عزیزم میشه من نیام، خجالت میکشم، بگو حالش خوب نبود که دروغم نگفتی ، چند وقتیه اصلا حال و حوصله هیچ کاری رو ندارم، میبینی حیاط و باغچه با اینکه عاشقش بودم به چه روزی افتاده!
_خوب معلومه...صبح تا شب تو این خونه تنها پوسیدی، اتفاقا منو فرهاد از اینجا میخایم بریم بگردیم چرا با ما نمی یای؟
_حالت خوبه ارغوان! من با زن و شوهر تازه نامزد کجا بیام ؟از آقا فرهادم بابت هدیه شون تشکر کن
_گمشو این لوس بازیا چیه در میاری؟ حالا خوبه خودت میدونی که هیچ علاقه ای بین مانیست، لیلا من به حرف تو گوش کردم، دارم کیهان و خاطراتش رو از ذهنم پاک میکنم، ولی یه دفعه ای هم نمیتونم به فرهاد علاقه مند بشم، شاید هر دختر دیگه ای جای من بود از خداش بود مردی با جایگاه اجتماعی و خوشتیپی فرهاد نامزدش بشه ، ولی من فعلا هیچ احساسی بهش ندارم ، چون فکر میکنم اونم از سر اجبار با من رفت و آمد میکنه،نمیدونم چرا این قدر برام خرج میکنه ولی میدونم دوستم نداره ، با اینکه گاهی ابراز علاقه میکنه اما احساس میکنم تصنعی و غیر واقعیه، پس بی خودی نامزدی اجباری مارو بهونه نکن
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خشت۶۲
تولیلای منی
ارغوان هر چه اصرار کرده بود قبول نکرده بودم همراهشان بروم.نه دل و دماغ گردش داشتم و نه میخواستم برای زوجی که تازه میخواهند یکدیگر را بشناسند حکم مزاحم را داشته باشم . حتی برای احوال پرسی پایین نرفتم که برای خاله دوباره سوء تفاهم پیش نیاید. دوست داشتم مدتی مرا به حال خودم رها کنند.این روزها ماندن در اتاق وسرک کشیدن دزدانه به اتاق محمد رضا را به هر تفریحی ترجیح میدادم.
با صدای تقی که به در اتاق خورد حواسم را از درخت زیتون،نزدیک ترین درخت به اتاق محمد رضا گرفتم و از کنار پنجره بلند شدم.طبق عادت روسری ام را بر سر انداختم و از مرتب بودن لباسم مطمئن شدم
_بله....!
بدون اینکه جوابی بشنوم دوباره
صدای در بلند شد.
با کنجکاوی پشت در رفتم و با فکر این که حتما ارغوان شوخی اش گرفته در را باز کردم.اما با دیدن فردی که پشت در بود غافلگیر شدم
_سلام....بهترین؟ارغوان گفت حالتون خوب نیست
دیدن فرهاد نامزد ارغوان پشت در اتاقم شوکه ام کرد
"این اینجا چکار میکنه؟... خانجون چه جور اجازه داده این بیاد بالا!"
_ببخشید مزاحمتون شدم ولی به خاطر ارغوان مجبور بودم.دفعه اول قسمت نشد هم صحبت بشیم ولی اگه اجازه بدین بیام داخل بیشتر باهم آشنا بشیم
هنوز در شوک حضورش بودم که با این حرفش به خودم آمدم .مردک بی شرم با خودش چه فکر کرده بود؟فکر کرده بود اینجا آمریکا و من هم یکی از آن دختران اطرافش هستم که پشت در اتاقم آمده و پیشنهاد هم صحبتی دو نفره میداد؟
اخمی بین ابروهایم نشاندم وبا گرفتن نگاهم از او محکم اما مودبانه جواب دادم
_بله از آشنایی تون خوشبختم،اما همین قدر که میدونم شما نامزد ارغوان هستین برام کافیه و قابل احترام هستین
زیر چشمی پاهایش را دیدم که یک گام عقب رفت
_ فکر کنم ناراحت شدین، من فقط میخواستم بدون اطلاع ارغوان شمارو راضی کنم امشب با ما بیاید بیرون تا غافلگیر بشه، از اینکه شما نمیاین خیلی ناراحت بود ،از تون عذر میخام که مزاحم شدم،متاسفانه چون خیلی وقته ایران نبودم آداب اینجا فراموشم شده....شبتون خوش
با پایین رفتنش از پله ها بدون جوابی در را بستم وعصبی و ناراحت شروع کردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق، این رفتار اصلا خوشایندم نبود و ازاینکه بدون اجازه و اطلاع دیگران تا پشت در اتاقم وقیحانه بالا آمده بودافکار بهم ریخته ام بیشتر به هم ریخت.
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐
الهی شکر
توکلتُ علی الله
🌼بِسْــــــمِاللَّهِالرَّحْمَـنِالرَّحِيــم🌼
#صبحتبخیرمولایمن
🏝دوباره صبح و
دوباره سلام بر شما....
دوباره صبح و
دوباره پرواز در نیلی پرطراوت یادتان...
دوباره صبح و
دوباره نفس کشیدن در هوای دوست داشتنتان...
دوباره صبح و
دوباره دل سپردن به محبت بی نهایتتان ...
دوباره صبح و
دوباره آرزوی بارانی دیدارتان ...
چه خوشبختم که
در سرزمین یاد شما صبح را آغاز میکنم...
چه خوشبختم که
شما را دارم...🏝
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#روزتونمهدوی
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞.
💞💐💞💐💞
💞💐💞
💞💐
💕
ثبت در وزارت ارشاد
198-61-365
#خشت۶۳
تو لیلای منی
روزها مثل باد میگذشتند و نسیم گذر عمر بر جان خسته ام بیشتر از قبل افسرده ام کرده بود.وقتی در انتظار باشی هیچ چیز از زیبایی و عبور بی بازگشت عمرت را نمیفهمی
_دو سه روز پیش حاج تقی اومده بود درِ حجره،گفت آخر هفته برای امر خیر میان اینجا، نَوَش یونس رو که دیدی؟
_آره بچه بود دیده بودمش
_حالا برا خودش کسی شده،آقا
...سربزیر ، پرس و جو کردم از هر لحاظ مناسب لیلاس
از پله های اتاقم پایین نیامده با این صحبت بابا حاجی دلم به هم ریخت وبه آشوب افتاد. پس محمد رضای من چه میشد؟مگر میتوانستم عهدی که بااو بستم زیر پا بگذارم!منی که از همان محرمیت اجباری دیگر خودم را متعلق به او میدانستم. وارد سالن شدم و آرام و گرفته سلام کردم. هردو عزیز جواب سلامم را دادند و خانجون بی توجه به حضورم دست جلوی دهان مشت کرد و گفت
_چی میگی حاجی؟ هنوز سه ماهم از شهید شدن پریسا نگذشته ، تا سالش زشته دخترشو شوهر بدی، مردم چی میگن؟
نور امیدی از حرف خانجون در دلم پیدا شد و منتظر جواب بابا حاجی نگاهش کردم. سرش را پایین انداخت و با تسبیحش مشغول شد که دوباره خانجون ادامه داد
_به خاطر مهران میخای لیلا زودتر نامزد کنه؟
سر بابا حاجی بالا آمد و نگاهی به من انداخت و دستی به محاسن سپیدش کشید
_یکیش اینه....من و تو آفتاب لب بومیم آتنه....این دختر امانته، بعد من و تو چه بلایی سرش میاد؟ اون از عطا که به خاطر زن مریضش نمیتونه جم بخوره، اینم از مهران که از وجود این دخترمیخاد یه اهرم فشاربرای من درست کنه، اونم از مهین با اون شوهر تازه به دوران رسیدش، کی به فکر این دختر بیچاره س؟
بغضم شکست و دلم از نبود پر از محبت آنها هراسان شد. از طرفی حرف های بابا حاجی تلخ اما واقعیت بود.من بعد آنها باید آواره کدام خانه میشدم؟شاید اگر میدانست محمد رضا از من خواستگاری کرده خیالش راحت میشد.اما چگونه باید این مطلب را میگفتم؟
_حالا که فعلا زنده ایم.ببین دخترمو ناراحت کردی
نگاه درمانده بابا حاجی که به من افتاد دیگر نتوانستم خودار باشم.نزدیک رفتم و سرم را روی پاهایش گذاشتم و گریه ام آزاد شد. چه خوب بود ساکتم نمیکردند. حرکت ملایم دستهای مهربانش لای موهایم چقدر آرامم میکرد.
_بسه دیگه حالا ماتم روزی که نیومده رو گرفتین، پاشو برو حاجی سرکارت این دخترم الکی ترسوندی، من که حالا حالا قصد ندارم بمیرم.اگه خدا بخاد بچه های لیلا و ارغوان و کیهان و محمد رضا رو میبینم بعدش به عزرائیل جون میدم.
💕
💞💐
💞💐💞
💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞
💞💐💕💕💕💕💕💕💕💕💕
💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐💞💐