🏴🏴🏴
گفتم: با فرمانده تون کار دارم
گفت: الان ساعت ۱۱ هست ملاقاتی قبول نمیکنه!
.
رفتم پشت در اتاقش در زدم
گفت: «کیه؟»
گفتم: مصطفی منم...
سرش را از سجده بلند کرد؛ چشم هایش سرخ و رنگش پریده بود...
نگران شدم!
🔻گفتم چی شده مصطفی؟
خبری شده، کسی طوریش شده؟
دو زانو نشست سرش را انداخت پایین،
زل زد به مهرش گفت:
یازده تا دوازده هر روز را فقط برای خدا گذاشتم!
از خودم میپرسم کارایی که کردم برای خدا بوده یا برای خودم...
📚منبع: کتاب مصطفای خدا
#مراقبه
#مکتب_خمینی
شهید#مصطفی_ردانی_پور
┅═✧❁••🏴••❁✧═┅
@maktab_allah
┅═✧❁••🏴••❁✧═┅