🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨
✨🍄🍃✨🍄🍃
🍃🍄✨
#تواب
#پارت117
بعد از خوردن چای و شیرینی،خداحافظی کردیم و راهی خونه شدیم.
در دلم غوغایی بود ولی در ظاهر آروم بودم.
نازنین گفت:«خب چی گفت تو اتاق؟!»
دلم میخواست فقط یه امشب و نازنین ساکت باشه و رو مخم نره ،ولی آرزوی محالی بود،کلافه گفتم:«هیچی!!»
با لحنی لوس گفت:«هیچی و شش ساعت طول کشید؟!»
میدونستم تا جواب ندم ولم نمیکنه ،پس گفتم:«نه خب، یعنی مهمش این بود که روجا دخترش نیست؛
اصلا قبلا ازدواج نکرده.
روجا دختر خواهرشه که بزرگش میکنه .»
با تعجب گفت:«جدی میگی؟!»
با تکون دادن سرم،حرفم رو تایید کردم .نازنین گفت:«اهان ؛ خب باشه حالا شمارهش رو پیامک کردم برات سیو کن .»
زیر چشمی نگاهش کردم وپرسیدم:«برای چی؟!»
نیشخندی زد و گفت:«برای ثبت خاطرات دوره ی نامزدی دیگه !»
نگاهم بهش، باعث شد دیگه ادامه نده و با خنده حرفهایی که احتمالا میخواست به زبون بیاره رو ناتموم بگذاره.
🍃🍄✨
امروز اولین روز متاهلی من بود ،
ولی من جواب منفی قبل سوجان رو بارهاو بارها با خودم تکرار میکردم که امیدوار نشم.
حتی شمارهش رو هم سیو نکردم ،
چون به خودم اجازه نمیدادم به حریمش پابگذارم،وقتی اون قدر سریع جواب نه رو گفت.
تو فکر بودم که
پیامی از نازنین اومد که حاوی این بود حالا بهونه ای ندارم و باید هرچه زودتر اطلاعاتی به دست بیارم.
گوشی رو گوشه ای انداختم و، با حرص یه لعنتی نصیب خودش و تمام رفقاش کردم .
صدای پیامک دوباره ی گوشی من رو عصبی کرد به طرفش رفتم تا عصبانیتم رو سر گوشی بیچاره خالی کنم که بعد از باز کردن متوجه شدم پیام از نازنین نیست و از یک شماره ناشناسه .
باخوندن پیام لبخندی عمیق روی صورتم جان گرفت.
پیامی با این محتوا:
«سلام صبحتون بخیر
سوجان هستم
دیشب نازنین شماره شمارو بهم داد
نهار منتظرتون هستیم.»
چند باری پشت سر هم پیام رو خوندم. انگار قرار بود محتوای پیام تغییر کنه.
سریع در جواب نوشتم:
«سلام صبح شماهم بخیر
چشم خدمت میرسم »
🍃🍄✨🍃🍄✨🍃🍄✨