eitaa logo
🇮🇷مـ‌ـڪ‌‌ٺـ‌بـ حـ‌آجـ‌‌ـ‌ے🇸🇩
101 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.5هزار ویدیو
89 فایل
«اینجا آغوش حاج قاسم می‌باشد» میگفت: باید به این بلوغ برسیم که نباید دیده شویم! "آنکس که باید ببیند، می‌بیند...!" #حاج‌قاسم🌱 * آیدی مدیر* @ya114zeinab ﴿شروع خادمیت ¹⁴⁰²_³_¹⁵﴾ "پایان انشاالله شهادت در آغوش امام زمان" کپی حلال فقط برای ظهور✌️تا صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
دعواکن ، ولی با کاغذت  ؛ اگر از کسی ناراحتی ، یک کاغذ بردار و یک مداد ، هرچه خواستی به او بگویی ، روی کاغذ بنویس ، خواستی هم داد بکشی ؛ تنها سایز کلماتت را بزرگ کن نه صدایت را  ؛ آرام که شدی، برگرد و کاغذت را نگاه کن ، آنوقت خودت قضاوت کن؛ حالا می توانی تمام خشم نوشته‌هایت را با پاک کن عزیزت پاک کنی. دلی هم نشکانده‌ای ، وجدانت را نیازرده ای؛ خرجش همان مداد و پاک کن بود ، نه بغض و پشیمانی گاهی می توان از کورهء خشم پخته تر بیرون آمد.
من یداوی جُرح شَوقی الیك..؟ چه کسی جراحت اشتیاقم به تو را درمان میکند..؟!🫧♥️ «🫀✉️»
از وقتی شنیدم مردم غزه کفن ندارن یادت افتادم آقای بی‌کفنم :)💔 شنیدم بهت میگن آقای عاطفه ها :) چه قدر اسمای قشنگی داری عزیزدلم واقعا اگه تو نبودی من نه عاطفه داشتم نه احساس نه حتی زندگی ، هیچی  .. من عمق شادی رو با تو چشیدم :) چرا ؟ امام حسین مگه فقط غم نداره ؟ وقتی به غم امام حسین دچار بشی شاد ترین آدم این دنیایی :)) میدونی من با پای خودم نیومدم سمت خدا ، امام حسین منو کشوند :) اینو بدون ، ارباب ما خیلی کارا ازش برمیاد اگه ازش دور شدی ، بازم خودتو بنداز تو دریای محبتش .. نزار کنار خودت نداشته باشی حسین فاطمه رو .. :) آقا ! فقط ازت میخوام که منو ول نکنی :‌)💔 منو به بقیه واگذار نکنی منو به حال خودم رهام نکنی میدونی ؛ اخه ، از دار دنیا مائیم و یه دونه امام حسین :) حسین کشتی نجاته . . اینو کسی میفهمه که در حال غرق شدن باشه ! السلام علیك یا سفینة النجاة :) 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/joinchat/394068394Cc88552deca
رفقا جاتون خالی امروز روضه حضرت زهرا بودیم 😢 میخواستم براتون عکس و صوت بگیرم ولی نشد😔خیلی سر و صدا بود😒
بعد از فاطمه غریبی حسن شروع میشود
30.m4a
2.02M
📎 صبح روز سه شنبه...🍃 🎙 ✍🏻 حضرت فاطمه سلام الله علیها
50.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وصیّت کردی: یاعلی! سلام مرا تا روز قیامت... به فرزندانم برسان! دارم فکر می‌کنم: «من هم فرزندت هستم؟!» 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/joinchat/394068394Cc88552deca
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 رمان : { جـانم میرود } پارت نهم👇🏻 مهیا دوباره سریعتر از همه به سمت اتاق رفت به محض رسیدن به اتاق استرس شدیدی گرفت نمی دانست برگردد یا وارد اتاق شود بالخره تصمیم خودش را گرفت در را ارام باز کرد و وارد اتاق شد پدرش روی تخت خوابیده بود ومادرش در کنار پدرش رو صندلی خوابش برده ارام ارام خودش را به تخت نزدیک کرد نگاهی به دستگاه های کنار تخت انداخت از عددها وخطوط چیزی متوجه نشد به پدرش نزدیک شد طبق عادت بچگی دستش را جلوی بینی پدرش گذاشت تا مطمئن شود نفس مے کشد با احساس گرمای نفس های پدرش نفس آسوده ای کشید دستش را پس کشید اما نصف راه پدرش دستش را گرفت احمد آقا چشمانش را باز کرد لبان خشکش را با لبش تر کرد و گفت ــــ اومدی بابا منتظرت بودم چرا دیر کردی و همین جمله کوتاه کافی بود تا قطره های اشک پشت سر هم بر روی گونه ی مهیا بشینند ــــ ای بابا چرا گریه میکنی نفس بابا اصال میدونی من یه چیز مهمیو تا االن بهت نگفتم مهیا اشک هایش را پاک کرد و کنجکاوانه پرسید ـــ چی؟؟ احمد اقا با دستش اثر اشک ها را از روی صورت دخترکش پاک کرد ـــــ اینکه وقتی گریه میکنی خیلی زشت میشی مهیا با خنده اعتراض کرد ـــ اِ بابا احمد اقا خندید ـــ اروم دختر مادرت بیدار نشه دکتر گوشی ها را از گوشش دراورد ــــ خداروشکر آقای معتمد حالتون خیلے بهتره فقط باید استراحت کنید و ناراحت یا عصبی نشید پس باید از چیزهایی که ناراحتتون میکنه دوربشید ـــــ ببخشید آقای دکتر کی مرخص میشن ــــ االن دیگه مرخصن مهیا تشکر کرد احمد آقا با کمک مهیا و همسرش اماده شد و پس از انجام کارهای ترخیص به طرف خانه رفتند مهیا به دلیل شب بیداری و خستگی بعد از خوردن یک غذای سبک به اتاقش رفت وآرام خوابید.. بــهــ قــلــمــ : ★ فــاطــمـهـ امــٻرے ★ 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/joinchat/394068394Cc88552deca
هدایت شده از |حــٰـ‌‌اܩیـــܔ|🏴
سلام ای .. ای صادقانهِ ترین عشقِ من، حسین ...🤍 ┄┄┅┅❅❁❅┅┅┅┄ @haamin_313 حـــ‌ߊ‌ܩیـــܔ
🍂گر کسی بهر تو مشغول دعا نیست ببخش دست این طایفه ار سوی خدا نیست ببخش... 🍂در نبودت همه بازیچه این نفْس شدیم اگر آقا سر ما گرم شما نیست ببخش... تعجیل در فرج مولایمان صلوات 🌙 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/joinchat/394068394Cc88552deca
⊰✾﷽✾⊱ بِسمِ رَبِ نـٰآمَتْـ ڪِھ اِعجٰاز میڪُنَد... یـٰااُمٰــاهْ ••💚 سلام، روزتون‌ معطر‌ به‌ نام "🥀"🌱
1_838240515.mp3
21.06M
.. ❀❀ با امـام زمانت یه قـرار عـاشقانه بذار و هــر روز بخون... ❀ 🌟🌱 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ اَلّلهُمَّـ عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ الفَرج ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
امام رئوف:)) درخلوت‌خیال‌خودازخویشتن‌بپرس ازمارضا،رضاست‌دراین‌قطعه‌ازبهشت.. :)💛 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/joinchat/394068394Cc88552deca
بـهــ وقــٺـ مــانـ😜👇🏻
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 رمان : { جانم میرود } پارت دهم👇🏻 چشمانش را آرام باز کرد کش و قوسی یه بدنش داد نگاهی به ساعت انداخت ساعت۱۰شب بود از جایش بلند شد ــــ ای بابا چقدر خوابیدم به سمت سرویس بهداشتی رفت صورتش را شست به اتاقش برگشت حال خیلی خوبی داشت احساس می کرد آرامشی که مدتی دنبالش می گشت را کم کم دارد در زندگی لمسش می کند نگاهی به چادر روی میز تحریرش انداخت یاد آن شب،مریم،اون پسره افتاد بی اختیار اسمش را زمزمه کرد ــــ سید،شهاب،سیدشهاب تصمیم گرفت چادر را به مریم پس دهد و از مریم و برادرش تشکر کند ــــ نه نه فقط از مریم تشکر میکنم حاال از پسره تشکر کنم خودشو برام میگیره پسره ی عقده ای، ولی دیر نیست ??? نگاهی به ساعت انداخت با یاداوری اینکہ شب های محرم هست و مراسم تا اخر شب پابرجاست اماده شد تیپ مشکی زد اول موهایش را داخل شال برد وبه تصویر خود در آیینه نگاه کرد پشیمون شد موهایش را بیرون ریخت آرایش مختصری کرد و عطر مورد عالقه اش را برداشت و چند پاف زد کفش پاشنه بلندش را از زیر تخت بیرون اورد چادر را برداشت و در یک کیف دستی قشنگ گذاشت در آیینه نگاهی به خودش انداخت ـــ وای که چه خوشکلم و یک بوس برای خودش انداخت به طرف اتاق پدرش رفت تصمیم گرفته بود هم حال پدرش را بپرسد هم به آن ها بگوید که به هیئت می رود این نزدیکی به مادر و پدرش احساس خوبی به او می داد به طرف اتاق رفت در باز بود پدرش روی تخت نشسته بود احساس می کرد پدرش ناراحت هست می خواست جلو برود و جویای حال پدرش شود اما با دیدن عکس هایی که در دست پدرش بودند سرجایش خشک شد باور نمی کرد پدرش دوباره به سراغ این عکس ها بیاید از ناراحتی و عصبانیت دستانش سرد شدند دیگر کنترلی بر رفتارش نداشت. با افتادن کیف دستیِ چادر از دستش ،احمد اقا سرش را باال اورد با دیدن مهیا سعی در قایم کردن عکس ها کرد اما دیگر فایده ای نداشت... بــهــ قــلــمــ : ★ فـــاطــمــهــ امـٻـرے ★ 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/joinchat/394068394Cc88552deca
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 رمان : { جانم میرود } پارت یازدهم👇🏻 مهیا جلو رفت روبه روی پدرش ایستاد ـــ اینا چین بابا فریاد زد ــــ دارم میگم اینا چین چند بار گفتم ول کنید دیگه بیخیال این عکسا بشید از فریاد مهیا مهال خانم سریع خودش را به اتاق رساند ـــ یا فاطمه الزهرا ،مهیا چرا داد میزنی دختر ــــ چرا داد می زنم مامان خانوم از شوهرتون بپرسید مهال خانم به طرف مهیا رفت ــــ درست صحبت کن یادت نره کسایی که جلوت ایستادن مادر و پدرت هستن مهیا یکم از مامانش فاصله گرفت و با صدای بلند ادامه داد ــــ یادم نرفته ولی مثل اینکه همین بابا به احمد آقا اشاره کرد ـــ یادش رفته از بس به این عکسا و اون روزا فکر میکنه حالش بد شده و دیشب نزدیک بود... دیگه ادامه نداد نمی تونست بگه که ممکن بود دیشب بی پدر بشه مهال خانم با دیدن عکس های جبهه در دست های همسرش پی به قضیه برد با ناراحتی نگاهی به احمد آقا انداخت ــــ احمدآقا دکتر گفت دیگه به چیزایی که ناراحتت میکنه فکر نکن میدونم این خاطرات و دوستات رو نمیتونی فراموش بکنی ولی... مهیا پوزخندی زد و نگذاشت مادرش ادامه بدهد ــــ چی میگی مهال خانم خاطرات فراموش نشدنی ؟؟ اخه چی دارن که فراموش نمیشن دوستاتون شهیدشدن خب همه عزیزاشونو از دست میدن شما باید تا االن ماتم بگیرید باید با هر بار دیدن این عکسا حالتون بد بشه صدای مهیا کم کم باالتر می رفت دوست نداشت اینطور با پدرش صحبت کند اما خواه ناخواه حرف هایش تلخ شده بودند ـــ اصال این جنگ کوفتی برات چیز خوبی به یادگار گذاشت جز اینکه بیمارت کرد نفس به زور میتونی بکشی حواست هست بابا چرا دارید با خودتون اینکارو میکنید مهیا نگاهی به عکس ها انداخت و از دست پدرش کشید ـــ اینا دیگه نباید باشن کاری میکنم تا هیچ اثری از اون جنگ کوفتی تو این خونه نمونه تا خواست عکس های پدرش و دوستانش را پاره کند مادرش دستش را کشید و یک طرف صورت مهیا سوخت مهیا چشمانش را محکم روی هم فشار داد باور نمی کرد ، این اولین بار بود که مادرش روی آن دست بلند مے ڪرد مهیا لبخند تلخی زد و در چشمان مادرش نگاه کرد عکس ها را روی میز پرت کرد و فورا از اتاق خارج شد تند تند کفش هایش را پا کرد صدای پدرش را می شنید که صدایش می کرد و از او می خواست این وقت شب بیرون نرود ولی توجه ای نکرد... بــهــ قــلــمــ : ★ فـــاطــمـهـ امـٻــرے ★ 𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/joinchat/394068394Cc88552deca