هدایت شده از فرد تایم ۲۱
یہڪانالامامزمانےخفننن😻💕
ڪلےفعالیٺچادرانھو
شهیدانہ🌿
اینڪانالمخصوصمنٺظرانہ😌🌸
″https://eitaa.com/joinchat/4157800791C8e165e537c🦋″
فعالیٺھاےمذھبیشدلموبردہ⛅️💜
ڪانالشونحسخوبمعنوےومهدوےروبھآدممیبخشہ🧡
تازهرمانمدارن👀💙
→https://eitaa.com/joinchat/4157800791C8e165e537c . .🕶←
مطمئنمعاشقچنلشمیشے🌚🌱
امامزمانےهابیان😍💘
هدایت شده از فرد تایم ۲۱
مسیحای من..
دخترک دهه هشتادی مذهبی📿
که هم دست نوشته میزاره📒
هم کلی آموزش 🖌
تازه روزمرگی هم داره هر لحظه عکس میزاره😂🌿
الأيام الصعبة تجعلها أيامًا أفضل …
روز هـای سخـت روز هـای بهتـر می سـازنـد…📌💭
اینم متن انگیزشی☺️☁️
دختر با استعدادمون از روبیکا اومد ایتا
https://eitaa.com/joinchat/112460065C7afedce123
هدایت شده از فرد تایم ۲۱
-ببینچیآوردمبرات!👀☁️
- #پاتوقبچهمذهبیایایتا .😍🌱
-اصلابودنهمچینکانالیتوصفحه ایتایهربچهمذهبیایواجبهجانم:)✋🏿
.
https://eitaa.com/aliykft 🍁🧡
. اگهنیایخودتضررکردیعزیزوم☝️🏿🌸.
#جوینبروبچبسیجیکهاصلااجباررری😎🚗
#تجمعچیریکیون🥲🧋
.
https://eitaa.com/aliykft 🌿💚
هدایت شده از فرد تایم ۲۱
اجتماع ساندیس خورای انقلابی اینجاست🧃😍
گوش به فرمان حضرت آقا هستیم و عمل میکنیم 🎧🇮🇷
فعالیت های انقلابی زیاد 🎬😎
خبرهای خوب پیشرفت ایران #ایران_قوی🎙🌚
نگاهِ شهدا و حرفایی که با خون خودشون نشون دادن🥺🫀🥀
تلنگرهایی تاثیر گذار🥲✉️
و محفل هایی بدرد بخور✨🙃
گاهی هم درمورد مسائل کشور و جهان بحث میکنیم✌️🏻🌎
اگر میخوای جزئی از ما باشی،درخدمتیم🤝👇
https://eitaa.com/shaparak_141
و شاپرک های دهه هشتادی ای که کنارمون هستن🫂🌸💚.
درکنار ما باشید با شاپرک🤍🌿
https://eitaa.com/shaparak_141
هدایت شده از فرد تایم ۲۱
یِہ مَداحۍ خۅندَن:)
•🎶💿•
گفتن ... تربت آقامون بوی سیب میده!🥺💔
شاید حسادتِ شایدم حسرت ... خوش بهحال مداح
کہ خاکت رو دیده آقـٰا جٰانم❤️
ما گداهای در خونه ابا عبدالله،
وسعمون نرسیده بیایم ببینیم!😄🥀
•🖤☁️•
شاید تلقینه:)
ولی(💚)؛ بوے سیب از اینجا با دلامون بازی میکنہ!
༻🖤༻
https://eitaa.com/hoosiniam
هدایت شده از فرد تایم ۲۱
و مےنویسد دختࢪی از آرزوهایش🌱✨
از زندگۍ و خیالاتش😌👀
بیا و بنشین کناࢪم تا برایت بگویم از شیطنت ها دخترانہ اش!'🤪🌿
رفتہ ایمـ ازخویش امـا از مُقیمانِ دلـیم...☕️🌙
#بیۅ🔍🎈
#عڪسنوشتهـ📚✂️
#اسٺورے📱
#عڪاسے!📸
#ࢪماں🌥🖇
همنشینـِ مآ باشـ🌿
بویِ تازگی مے آیـد گویی» 🌿...
و رحمٺ بررفوروارد کنندگان🖐🏻🌿🤤♥️
#معدنانگیزع😃🌊
#ویژهافرادخوشانگیزه✈️
#بیااینجاانگیزهبگیࢪ☘
https://eitaa.com/kAmyLA
https://eitaa.com/kAmyLA
https://eitaa.com/kAmyLA
https://eitaa.com/kAmyLA
هدایت شده از فرد تایم ۲۱
ܠَܣߊ ܫَيࡅ߭ߊࡍ߭ ܭَأࡅ߭ܣߊ ߊܠࡈߊߺأࡅ߭ࡅ࡙ࡅ߳ة ܢ̣ܫܥ ߊܠࡅ߳ࡐܢ̣ة.
ܥ݆ܢܚ݅ܩߊࡅ߭ܨ ܥߊܝܥ؛ ߊࡅ߭ܭَߊܝ ߊ߬ܝߊܩܚ݅ࡍ ܢ̣ܫܥ ࡅ߳ࡐܢ̣ܣߊࡅ߭ܥ...ღـ٨ـﮩـ۸ـﮩ...
« من בر حَوالِے طُ آرومَم🫀🤍 » ️
از این عࢪبیات قشنگــ...
متن هاے عࢪبۍ و عاشقانہ مذهبۍ.....
واسه زوج هامونه فقط متاهل ها بیان
مجرد ورودش ممنوعه😂❤️
https://eitaa.com/joinchat/112460065C7afedce123
ڪپۍ حࢪام❌
.
⇦استوری15ثانیهایمحرمۍ🏴🖤
⇦استوریِ15ثانیهایمحرمۍ🏴🖤
https://eitaa.com/nasle_entezar_2
-
⇦فقطڪافیهبرۍتوشبرنمیگردۍツ
عضوشدۍیاعۻوتڪنم؟؟🎤😌😁
https://eitaa.com/nasle_entezar_2
•
#جوینبہعشقمولـا❤️
⊰✾﷽✾⊱
بِسمِ رَبِ نـٰآمَتْـ ڪِھ اِعجٰاز میڪُنَد...
یـٰااُمٰــاهْ ••💚
سلام، روزتون معطر به نام
#امـــامــ_حـــســـنـــ _حـــســـٻـــنــ"عــــ"🌱
1_838240515.mp3
21.06M
.. ❀❀ با امـام زمانت یه قـرار عـاشقانه بذار
و هــر روز
#دعای_عهد بخون... ❀
🌟🌱
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
اَلّلهُمَّـ عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرج
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
به آثار گناه اعتقاد داری؟
پس حواست باشه تا میتونی به نامحرم نگاه نکنی..!
راه ورود خیلی از گناها رو به زندگیت باز میکنه..🚶🏾♀️💔
رفیق شهـید یعنے:
تو اوج نا اُمیدی
یہ نفر پارتے بین تو و خدا بشہ!
وجوری دستت رو بگیره
ڪہ متوجہ نشے :)🍃
#رفیقِراه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیالوگهای جالب بین آقای فروشنده و خانمی ک کشف حجاب کرده بود .....ببینید
#زن_عفت_افتخار🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/parovan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-
چشماتو ببند خیال کن با زائرایی
#زن_عفت_افتخار🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/parovan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰سرود حجاب از زبان شیرین دو دختر شیرین زبان
🔹نشستن روی سقف ماشین دارن سرود حجاب حاج امیر عباسی میخوانند و داخل شهر می چرخند....❤️
🌺چه باااامزه و تحسین برانگیز
#رقیه_های_انقلاب
#زن_عفت_افتخار🧕
𝐣𝐨𝐢𝐧↠https://eitaa.com/parovan
#پارت127
آرش روی مبل نشسته بودو به کار کردن من نگاه می کرد، بعد ازچنددقیقه بلند شدو کنارم ایستاد و گفت:
– کمک نمی خوای؟
لبخندی زدم و گفتم:
–نه، ممنون.
آخرین پیش دستی هایی که دستم بود را از دستم گرفت و گفت:
–من می برم. گذاشت روی کانتر و برگشت وگفت:
– از وقتی همه رفتند، یه سوالی بد جور ذهنم رو مشغول کرده.
سوالی نگاهش کردم. سرش را پایین انداخت.
–میشه بریم توی اتاق بپرسم.
– چند لحظه صبر کنید.
جعبه ی های دستمال کاغذی را برداشتم ورفتم سمت آشپزخانه و به مادر گفتم:
– مامان جان فقط جابه جا کردن مبل ها مونده.
مادر که کاردها را خشک می کرد آرام گفت:
– تو برو پیش نامزدت تنها نباشه.
ازشنیدن کلمه ی نامزد یک لحظه ماتم بردوناخودآگاه یاد مطلبی که قبلا جایی خوانده بودم افتادم.
" حضور هیچ کس در زندگی تو بی دلیل نیست!
آدم هایی که با آن ها روبه رو می شوی آیینه ای هستند برای تو…."
مادر دستش را جلوی صورتم تکان داد.
–کجا رفتی؟ من واسرا انجام می دیم، تو برو. اسرا درحال شستن فنجان ها بود. کنارش ایستادم و بوسیدمش و گفتم:
–ممنون اسری جون، حواسم هست کلی فعال بودیا، انشاالله جبران کنم.
خندیدو گفت:
– فقط دعا کن کنکور قبول بشم.
اسرا هفته ی پیش کنکور داده بودو فقط دست به دامن خواجه حافظ شیرازی نشده بود برای دعا.
دستهایم را بردم بالا و گفتم:
– ای خدا یه جوری به این آبجی ما حالی کن کنکور قبول نشدن، آخر دنیا نیست.
اسرا با لبخند نگاهم کردو گفت:
–خب دعا کن همین رو که گفتی بتونم درک کنم.
انشااللهی گفتم و از آشپزخانه بیرون امدم.
آرش از کتابخانه ی کوچک میز تلویزیون کتابی برداشته بود و نگاهش میکرد.
میز تلویزیون ما چند طبقه ی کوچیک داشت که ما داخلش کتاب چیده بودیم.
کنارش ایستادم.
– بریم حرفتون رو بزنید؟
کتاب را بست و سر جایش گذاشت.
وارد اتاق که شدیم نگاهی به میز تختم انداختم، با دیدن چند تا از وسایل هایم روی تخت، نچ نچی کردم و گفتم:
– اینجا هم احتیاج به مرتب کردن داره.
در را بست و گفت:
– می خوای باهم مرتب کنیم؟
اشاره کردم به تخت و گفتم:
–شما بشینید و اول بگید چه سوالی داشتید.
نگاهی به چادرم انداخت و گفت:
– الان واسه چی چادر سرکردی و حجاب داری؟
از خجالت سرخ شدم و او ادامه داد:
– نکنه باید واسه کنار گذاشتن چادرت بهت رونما بدم.
با خجالت گفتم:
– نه، فقط... سکوت کردم، بقیه ی حرفم را نزدم.
آنقدرگرم نگاهم می کرد که ذوب شدنم را احساس کردم. دستش را دراز کردو آرام چادر را از سرم برداشت و انداخت روی تخت.
دستهایش رو روی سینه اش گره کردو گفت:
–چرا سعیده خانم پیشنهاد عکس انداختن رو داد بهش اخم کردی؟
ضربان قلبم بالا رفت. جلوتر آمد، دستش را دراز کرد طرف روسری ام، دستش را آرام پس زدم و گفتم:
–میشه خودم این کار رو بکنم؟
نگاهش روی دستم ماندو گفت:
–چرا اینقدر دستهات سرده؟
بی تفاوت به سوالش گفتم:
– میشه برای چند دقیقه نگاهم نکنید؟
چشم هایش را بست و من گفتم:
–نه کامل برگردید، فقط برای دو دقیقه.
وقتی برگشت، فوری روسری ام را درآوردم و بافت موهایم را باز کردم و برسی به موهایم کشیدم و در حال بستن گل سرم بودم که برگشت و با حیرت نگاهم کرد.
کارم که تمام شد، نگاهش کردم، آتش نگاهش را نتوانستم تحمل کنم. سر به زیر ایستادم، کنارم ایستادو دستهای یخ زده ام را در دست گرفت و گفت:
– چطور می تونی این همه زیبایی رو زیر اون چادر سیاه قایم کنی؟
تپش قلبم آنقدر زیاد بود که صدایش را می شنیدم، شک ندارم او هم می شنید.
از نیم رخ نگاهی به پشت سرم انداخت و موهایم را در دست گرفت و گفت:
–چقدر موهات بلنده...بعد کنار بینیش بردوچشمهایش را بست و با نفس عمیقی بو کشیدو گفت:
–حتی تو رویاهامم فکرش رو نمی کردم.
کمی به خودم مسلط شدم و با صدای لرزونی گفتم:
–میشه بشینیم.
خندیدو گفت:
– آره، منم احتیاج دارم که بشینم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
#پارت128
هر دو روی تخت، کنار هم نشستیم، دستهای گرمش باعث شد احساس کنم خون به تمام بدنم برگشته، جان گرفتم، با تعجب به انتهای موهایم که روی تخت، پخش شده بود نگاه کرد و گفت:
–هیچ وقت موهات رو کوتاه نکن.
آرام گفتم:
–سعی می کنم، گاهی از دستشون خسته میشم.
دوباره دستی به موهایم کشید و گفت:
– مگه میشه این همه زیبایی خسته کننده بشه؟
سرم را پایین انداختم.
پرسید:
ــ چرا جواب سوالم رو ندادی؟
ــ کدوم سوال؟
ــ قضیه ی عکس.
همانطور که سرم پایین بود گفتم:
– ما که کلی عکس انداختیم، هم دوتایی، هم با خانواده هامون.
دستم را با محبت فشار داد و گفت:
— الان که محرمیم، میشه وقتی حرف می زنی تو چشم هام نگاه کنی؟
سرم را بالا آوردم و به یقهی لباسش چشم دوختم.
ــ یکم بالاتر.
نگاهم را سر دادم سمت لبهایش.
لبخند عمیقی زد و گفت:
– اونجا هم خوبه، ولی منظور من بالاتر بود.
بالاخره نگاهش کردم و گفت:
–حالا اصل قضیه رو بگو.
دوباره چشم هایم را نقش زمین کردم.
– ای بابا، این همه زحمت رو هدر دادی که.
با خجالت گفتم:
– آخه سعیده می گفت بیاییم توی اتاق دوتایی عکس بندازیم، منم چون معذب بودم اخم کردم.
ــ دوتایی یعنی تو و سعیده؟ مگه با اونم معذبی؟
می دانستم از روی عمد این حرف هارا می زند.
نگاهم را روی صورتش چرخاندم و گفتم.
– نخیر، من و شما.
دستم را بالا آورد و بوسه ایی رویش نشاند.
–بله، همون موقع منظور سعیده خانم رو متوجه شدم، خیلی هم دلم میخواست دوتایی خصوصی عکس بندازیم، ولی وقتی اخم تو رو دیدم ترسیدم.
اخم می کنی ترسناک میشی ها.
زمزمه وار گفتم:
ــشما که جای من نیستید، خب سختم بود.
گوشی را از جیبش درآورد و گفت:
–ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازس.
دوربین گوشی را فعال کرد و شروع کرد به عکس انداختن.
چند تا عکس اول را که انداخت گفت:
– باید اولین لحظات محرم شدنمون، ثبت بشه. برای من یکی از نایاب ترین لحظات زندگیمه.
عکس های بعدی را که انداخت، کمی خودش را به طرف من متمایل کرد.
من هم دلم میخواست این کار را انجام دهم ولی، به این سرعت نمیتوانستم.
همه ی موهایم را جمع کرد یک طرف شانهام و یک عکس تکی گرفت و گفت:
–می خوام این عکست رو به مژگان نشون بدم، دلش رو آب کنم.
از این که اسم مژگان را بدون پسوندو پیشوندگفت، خوشم نیامد. با استرس گفتم:
–لطفا تو گوشی خودتون نشونش بدید.
گوشی را گذاشت روی میزو روبرویم زانو زدو دستهایم را گرفت و گفت:
– نگران نباش، من حواسم به همهی این چیزها هست.
عکس خانمه مثل یه تیکه ماهم رو برای کسی نمی فرستم، خیالت راحت.
لبخندی زدم.
–می دونم. تو این مدت متوجه شدم که چقدر ملاحظه می کنید. کنارم نشست و گفت:
– راحیل همش می ترسیدم که قسمتم نباشی، فقط خدا می دونه امروز چقدر خوشحالم.
ــ قراره امروز نذرتون رو بگید، که چی بود.
ابروهایش را بالا داد و نچی کرد و گفت: خرج داره.
با تعجب گفتم:
– چه خرجی؟
با شیطنت نگاهم کرد و گفت:
–حالا بعدها میگم.
یک لحظه احساس کردم کسی سوزن برداشته و تمام رگهایم را سوزن میزند، می خواستم از اتاق بیرون بروم، ولی نمی دانستم چه بهانه ایی بیاورم. بدون این که نگاهش کنم بلند شدم و گفتم:
– برم براتون میوه بیارم.
دستم را گرفت کشیدو دوباره کنار خودش نشاند و گفت:
–الان با این قیافه ی تابلو نری بیرون بهتره.
ببین چه سرخ و سفیدم شده، بعد دستی به موهایم کشیدو گفت:
–بیا موهات رو برات ببافم، تا راحت باشی، بعد دوتایی می ریم بیرون.
" وای خدایا این چرا اینقدر راحت است، هنوز چند ساعت بیشتر از محرمیتمان نگذشته چه در خواستهایی دارد."
با شنیدن صدای اذان که از گوشیام میآمدگفتم:
–نه، ممنون با گیره می بندمشون.
بعد از بستن موهایم، گفتم:
– می خواهید شما برید توی سالن بشینید. من نماز بخونم میام.
نگاهی به تخت انداخت و گفت:
–این تخت توئه؟
ــ بله.
دراز کشید رویش و گفت:
– همینجا دراز می کشم تا نمازت تموم بشه.
وضو داشتم. سجاده را پهن کردم و شروع کردم به نماز خواندن. برای این که منتظرم نماند، تعقیبات نماز مغرب را نخواندم و فوری نماز عشا را شروع کردم.
سلام نماز را که خوندم، دیدم کنارم نشست و یک دستش را روی زانویم گذاشت و با دست دیگرش تسبیحم را از روی سجاده برداشت وشروع کردباانگشتش دانههایش راجابه جا کردن. سرش را تکیه داد به بازویم.
چون تسبیحم دستش بود، بی اختیار دستش را از روی پایم برداشتم و با انگشت هایش ذکر تسبیحات را گفتم. با تعجب نگاهش را بین صورتم و دستش می گرداند.
سرش را پایین انداخت. دوباره تسبیح را در دستش جابه جا کرد.
وقتی دید سجاده را جمع کردم و در کمد گذاشتم. تسبیح را گرفت بالاو گفت:
– اینم بی زحمت بزار.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
غیرِتوحسینهمهباهامبَدَن..
همهغیرتو،توسختیاپَسَمزدن
هیشکیجزخودتغصهمونخورد!
هرکیاسرارموفهمیدآبروموبرد..
مَحرماسرارم،همهکسوکارم..
آقامندوستدارم💔!'›