eitaa logo
🇮🇷 مکتب سلیمانی 🇯🇴
57 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
2.2هزار ویدیو
47 فایل
اللهم عجل لولیک الفرج
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 💌 (قسمت اول) 🔹گوش به زنگ بودم زنگ بزند بهش بگویم چی شده، بخندانمش. نزد. خیلی وقت بود ازش خبر نداشتم. مادرش آمد خانه مادری ام، گفت: «نمی داند هنوز محمود؟» 🔸سر سفره بودیم داشتیم ناهار می خوردیم که همسایه مان آمد گفت: «تلفن با شما کار دارد.» 🔹ما خودمان تلفن نداشتیم. همه مان بلند شدیم دویدیم رفتیم منزل همسایه. گوشی را اول من برداشتم. سلام را هم اول من کردم. با این نقشه که سریع بهش بگویم چی شده و... نتوانستم. خجالت کشیدم. حتی یادم رفت یک هفته است تمرین کرده ام چه جوری حرفم را شروع کنم و با چه لحنی و با چه زبانی بگویم باید او هم - که دو سه دقیقه گذشت و دیدم حرفی برای گفتن نمانده و نگاه هر دو مادرها مشتاق است و منتظر که گوشی را بگیرند و - برای یک لحظه تصمیم گرفتم «خودم باید بگویم» و - که نشد نتوانستم، گفتم «پس از من خداحافظ» مادرش گوشی را از دستم قاپید گفت «محمودجان شانس منِ. یک خبر خوش، بگو مشتلق چی می دهی بگویمت چی شده.» 🔸ازش قول گرفت این بار باید زود برگردد و بالاخره گفت «تو بابا شدی، محمود» نمی دانم چی گفت و نشنیدم مادرش چی جوابش داد. فقط اشک را در چشم های مادرش دیدم که حلقه زد و صدایش را شنیدم که می لرزید و گوشی را دیدم که داد به مادرم و خیره شد به من و خندید. یادم رفت بپرسم «چی گفت؟» یا «خوشحال هم شد؟» 📝 ادامه دارد... 📚 💚 💚💚💚💚💚💚💚💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷 مکتب سلیمانی 🇯🇴
#خون_برف_از_چشم_من #فاطمه_عمادالاسلامی #شهید_محمود_کاوه 🌷 #همسرانه 💌 (قسمت اول) 🔹گوش به زنگ بود
🌷 💌 (قسمت دوم) 🔹... حتی وقتی آمد نشد از خودش بپرسم. روزها می رفت پی کارهای اداری، اعزام نیرو و سخنرانی و این چیزها. شب ها هم دیروقت می آمد می رسید خانه که اگر هم بود با بچه های جنگ بود. می آمدند خانه جلسه می گذاشتند یا تلفنی باهاش حرف می زدند. وقت نمی شد باهاش تنها باشم و ازش بپرسم «دختر دوست داری یا پسر، محمود؟» انتظار داشتم ناغافل و وسط حرف زدن هاش با تلفن ازم بپرسد «راستی از بچه چه خبر؟» 🔸مهمان ها رفتند، تلفن ها هم تمام شدند. پلک هاش سنگینی می کرد و خمیازه می کشید. بلند شدم رفتم رختخوابش را پهن کردم بیاید بخوابد خستگی اش دربیاید. پا شد رفت اسلحه اش را مسلح کرد آورد گذاشت بالای سرش. فکر کردم «با این خستگی حتماً امشب زود می خوابد و من نمی توانم بهش بگویم.» که دیدم نه، خوابش نمی برد. صدایش زدم «محمود؟» جواب نداد. فکر کردم «حتماً صدایم را نشنیده» بلندتر صدایش زدم «محمود؟» گفت «چیه فاطمه؟» گفتم «می شود بگویی به چی فکر می کنی؟» گفت «به بچه ها» گفتم «بچه ها؟ کدام بچه ها؟ هنوز که بچه ای در کار نیست. این یکی هم تا دنیا بیاد.» که حس کردم حالا وقتش است و گفتم «خیلی وقت است دوست دارم بدانم تو بیشتر پسر می خواهی یا ...» گفت «بابا من بچه های جبهه را می گویم» ساکت شدم. 🔹گفت «من که اینجا راحت توی این جای گرم و نرم خوابیده ام و آنها توی سرمای سنگر کردستان خواب‌شان نمی برد از سوزی که از همه طرف می آید.» فکر کردم «چرا پرید تو حرفم محمود؟» ناراحت هم شدم، حتی گذاشتم اشک هم نوک بزند بیاید بغلتد روی صورتم. ولی بعد، خیلی بعد، بهش حق دادم نگران بچه هایش باشد و... ساکت شدم. یعنی اصلا حرف نزدم. نخواستم رشته افکارش را پاره کنم. 📝 ادامه دارد... 📚 💚 💚💚💚💚💚💚💚💚💚
🇮🇷 مکتب سلیمانی 🇯🇴
#خون_برف_از_چشم_من #فاطمه_عمادالاسلامی #شهید_محمود_کاوه 🌷 #همسرانه 💌 (قسمت دوم) 🔹... حتی وقتی آ
🌷 💌 (قسمت سوم) 🔹... ساکت ماند. خیلی ساکت ماند، جوری که فکر کردم خوابیده. اشک های تازه ام را پاک کردم و چشم هایم را بستم و اجازه دادم تاریکی بیاید. که یکدفعه صدا زد «فاطمه خوابیدی؟» گفتم «دارم میخوابم» گفت «چرا امشب این قدر ساکتی؟» گفتم «چی بگویم» گفت «هرچی دلت می خواهد» گفتم «مثلاً چی» گفت «مثلاً بگو دختر دوست داری یا پسر؟» خودم را جمع و جور کردم گفتم «آمدیم و من پرسیدم، مگر برات فرقی هم می کند؟» 🔸نفهمید دلخورم و این حرف ها هم همه شان گِلگی است. گفت «نه والله. فرقی نمی کند فاطمه. هرچی خدا داد. دختر و پسرش مهم نیست. مهم این است که خودش توفیق بدهد خوب تربیت شود و به درد آینده دینش و مملکتش بخورد.» و ادامه داد «فردا اسلام به مدافع احتیاج دارد. دختر و پسر بودنش زیاد فرقی ندارد. مگر نه؟» مانده بودم چی جوابش را بدهم که مثل جواب خودش باشد و حتی قشنگ تر از آن، که تلفن زنگ زد. بلند شد رفت گوشی را برداشت گفت : الو بفرمایید، کاوه هستم.» خیلی طول نکشید که دیدم لباس پوشیده و آماده است. آمد بالای سرم گفت «بیداری فاطمه؟» جوری نفس کشیدم بفهمد بیدارم. گفت «مرا ببخش که مرد خانه نیستم.» بلند شدم نشستم دیدم دارد می رود. رفت رسید دم در و برگشت گفت «خداحافظ» 📝 ادامه دارد... 📚 💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚
🇮🇷 مکتب سلیمانی 🇯🇴
#خون_برف_از_چشم_من #فاطمه_عمادالاسلامی #شهید_محمود_کاوه 🌷 #همسرانه 💌 (قسمت سوم) 🔹... ساکت ماند.
🌷 💌 (قسمت چهارم) 🔹... در را بست و رفت، صدای پایش تبدیل شد به صدای موتور ماشینی که می رفت و دور می شد و دورتر و من از پشت پنجره می دیدمش که کوچک می شد و کوچک تر و... من خواب از سرم پریده بود. ناراحت هم، بله بودم، یا شدم. منتها به خودم مسلط شدم و گفتم «اگر احساس وظیفه نمی کرد حتماً نمی رفت، می ماند پیشم.» هر کاری کردم بخوابم نشد، نتوانستم. دلم هوای جایی را کرده بود که او آنجا بود. به او و مثل او غبطه می خوردم که آن جاست و من نیستم. تا سپیده صبح بیدار بودم. نمازم را خواندم و داشتم قرآن زمزمه می کردم که در زدند. مادر محمود بود. نرسیده صدایش زد. جوابی نشنید، آمد از من پرسید «کو پس محمود؟» گفتم «رفت» گفت «کی؟» گفتم «دیشب» گفت «کجا به این زودی؟» گفتم «یک مأموریت فوری براش پیش آمد» 🔸 رفت گوشه ای نشست زل زد به روبرو گفت «فاطمه، تو هم نتوانستی پابندش کنی بماند.» سرش را تکان داد گفت «دامادش کردم شاید این همه نرود کردستان که نبینمش.» بعد زد به پاش و گفت «من، نه، هیچ وقت حریفش نشدم.» با خودم گفتم «مگر من شدم؟» ما فقط سه سال با هم زندگی کردیم و اگر بخواهم روزهایی که با هم بودیم با ارفاق حساب کنم فقط صد روز توانستیم کنار هم باشیم. تازه اگر دو سه ساعت را یک روز حساب کنیم! 🔹روز اول که گفت «می توانید با همچین آدمی بسازید؟» محو گل های قالی بودم. گفته بود «من زندگیم روی دوشم است. تا وقتی جنگ هست من هم هستم. اگر آمدم زنگ در خانه تان را زدم می دانستم آمده ام خواستگاری کسی که از خودمان است می داند دارد چی کار می کند. خواهش میکنم خوب فکر کنید. نمی خواهم اسیر احساسات بشوید.» 📝 ادامه دارد... 📚 💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚
🇮🇷 مکتب سلیمانی 🇯🇴
#خون_برف_از_چشم_من #فاطمه_عمادالاسلامی #شهید_محمود_کاوه 🌷 #همسرانه 💌 (قسمت چهارم) 🔹... در را بس
🌷 💌 (قسمت پنجم) 🔹... همیشه آرزوم بود با یک سید ازدواج کنم. شاکی بودم از این که محمود سید نبود و من عروس حضرت فاطمه(س) نشده بودم. تا این که خوابی دیدم که دلم را روشن کرد. خواب دیدم دارند جهیزیه مرا می برند به خانه امام و من خیلی خوشحالم که دارد این اتفاق می افتد. حتی یادم است یکی گفت : «چرا این جا؟» و یکی جواب داد : «جهیزیه عروس امام است دیگر» و من بیدار شدم و خوشحال و سعی کردم دیگر هرگز به این چیزها فکر نکنم. البته محمود هم کسی نبود که نشناسم. از دو سال قبل از خواستگاری می شناختمش. حتی از طرف سپاه و به عنوان مددکار و برای سرکشی به خانواده اش، خانه شان هم رفته بودم. کارم این بود که بروم به خانواده رزمنده ها و شهدا سر بزنم، بگویم و بشنوم، ازشان دلجویی کنم و نگذارم احساس دلواپسی کنند. همان جا بود که شنیدم محمود کم می آید خانه سر می زند. مادرش گفت «کاش کم می آمد. اصلاً نمی آید.» خواهر بزرگش گفت «ننه ام هفت هشت ماه یک بار آمدن را می گذارد پای حساب اصلاً نیامدن» مادرش گفت «دروغ می‌گویم، بگو دروغ می گویی. نمی آید دیگر» پرسیدم «تلفن هم نمی کنند؟» مادرش گفت «چه حرف هایی میزنی خانم جان» خواهرش گفت «اصلاً» گفتم «پس از کجا می فهمید سالم است؟» مادرش گفت «گاهی دوستی، کسی می آید خبر می دهد می گوید سلام رساند.» گفتم «همین؟» خواهرش گفت «همین هم برای محمود یعنی خیلی» خواهرش یک مدت خیلی کوتاه با ما کار می‌کرد. زیاد توی خانه‌شان احساس غریبی نمی کردم. 📝 ادامه دارد... 📚 💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚
🇮🇷 مکتب سلیمانی 🇯🇴
#خون_برف_از_چشم_من #فاطمه_عمادالاسلامی #شهید_محمود_کاوه 🌷 #همسرانه 💌 (قسمت پنجم) 🔹... همیشه آرز
🌷 💌 (قسمت ششم) 🔹... محمود گفت «می توانید؟» هیچ وقت نشد زهرا را به اسم صدا بزند. یا زیاد بغلش کند. یا بردارد جایی ببرد بگرداندش. آن بار حتی بچه نرفت بغلش. ازش ترسید رفت بغل صاحبخانه. محمود گفت «مگر لولو خور خوره دیده ای باباجان؟» زهرا آمد بغل من، دستش را انداخت گردنم، برگشت ناآشنا خیره شد به محمود. صاحبخانه گفت «نترس عموجان، به خدا این آقاهه باباته!» سرم به حرف زدن با زن ها گرم شد بعد از شام. داشت دیر می شد، رفتم به صاحبخانه گفتم «بی زحمت محمود را صدا کنید برویم خانه» صاحبخانه گفت «مگر به شما نگفت؟» گفتم «چی را؟» گفت «رفت» گفتم «کجا؟» گفت «بابا این دیگر چه بشری است» گفتم «طوری شده؟» گفت «فکر کردم به شما گفته که دارد این طور سریع می رود» گفتم «جان به لب شدم، بگویید دیگر» گفت «از منطقه جنگی تماس گرفتند گفتند زود باید بیاید.» شرمنده گفت «فکر کردم به شما گفته» گفتم «دیگر عادت کرده ام» گفت «نیامد لااقل از پدر و مادرش خداحافظی کند» گفتم «آنها هم عادت کرده‌اند.» گفت «میخواهید برسانمتان؟» گفتم «این راه هم عادت کرده فقط من و زهرا را با هم ببیند» 🔸گفتند آن شب توی هواپیمایی که قرار بوده محمود را ببرد مهمات بوده و خلبان نمی‌خواسته محمود را ببرد. با این بهانه که «هوا را ببین خودت. نمی‌شود پرواز کرد.» گفتند «محمود کلتش را در می آورد می گذارد پشت گردن خلبان می‌گوید «حالا چی؟ باز هم هوا خراب است؟» خلبان می گوید «باید کنترل کنم ببینم» محمود می گوید «زودتر، این کلتم خیلی زود حوصله اش سر می‌رود.» 🔹خطاب به خدا گفتم : «لایقم ندانستی عروس فاطمه ات بشوم؟» محمود گفت «می توانید؟» 📝 ادامه دارد... 📚 💚💚💚💚💚💚💚💚💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌼بی‌بی مریم، زن مشروطه‌خواه🌸🍃 《به بهانه پخش سریال تلویزیونی *بانوی سردار* از شبهای گذشته در شبکه سه و شبکه استانی چهارمحال وبختیاری》 بی‌بی‌مریم‌ بختیاری، خواهر سردار اسعد بختیاری، [مادر علیمردان‌خان بختیاری و همسر علیقلی‌خان چهارلنگ] از زنان مبارز عصر مشروطیت است که در سال ۱۲۵۱ هـ. ش در سرزمین بختیاری به‌دنیا آمد. 🍃🌼وی که در بختیاری به «بی‌بی‌مریم» و سردار مریم معروف بود به مثابه زندگی ایلیاتی در فنون تیراندازی و سوارکاری ماهر بود و چون همسر و جانشین‌خان بود، عده‌ای سوار در اختیار داشت و در مواقع ضروری به یاری مشروطه‌خواهان می‌پرداخت.   🍃🌸او از زنان تحصیلکرده و روشنفکر عصر خود بود که به طرفداری از آزادی‌خواهان برخاست و در این راه از هیچ‌چیز دریغ نورزید. سردار بی‌بی‌مریم بختیاری، یکی از مشوقین اصلی سردار اسعد بختیاری جهت فتح تهران محسوب می‌شد. 🍃🌼  وی طی نامه‌ها و تلگراف‌های مختلف بین سران ایل و سخنرانی‌های مهیج و گیرا، افراد ایل را جهت مبارزه با استبداد صغیر (استبداد محمدعلی شاهی) آماده می‌کرد و به‌عنوان یکی از شخصیت‌های ضداستعماری و استبدادی عصر قاجار مطرح بوده است.   سردار مریم بختیاری قبل از فتح تهران مخفیانه با عده‌ای سوار وارد تهران شده و در خانه پدری حسین ثقفی منزل کرد و به مجرد حمله‌ سردار اسعد به تهران، پشت‌بام خانه را که مشرف به میدان بهارستان بود سنگربندی کرد و با عده‌ای سوار بختیاری، از پشت‌سر با قزاق‌ها مشغول جنگ شد.  او حتی خود شخصا تفنگ به دست گرفت و با قزاقان جنگید. نقش او در فتح تهران، میزان محبوبیتش را در ایل افزایش داد و طرفداران بسیاری یافت به‌طوری که به لقب سرداری مفتخر شد.  🍃🌼🌸🍃سردار مریم بختیاری در هنگامه جنگ جهانی اول سلاح بر دوش به همراه بختیاری‌ها با انگلیسی‌ها نبرد می‌کند و در سخت‌ترین شرایط به آزادی‌خواهان مشهور ایران‌زمین در خانه خود در سرزمین بختیاری پناه می‌دهد.  در جریان جنگ‌جهانی اول با وجود آنکه برخی از انگلیسی‌ها حمایت می‌کردند، به مخالفت با انگلیسی‌ها پرداخت و با عده‌ای از تفنگچیان و سرداران خود جانب متحدان را گرفت و با آنان نبرد کرد.  🍃🌼  او پاره‌ای از خوانین بختیاری چون خوانین پشتکوه را با خود یار ساخت و در یورش‌های مداوم خود به انگلیسی‌ها صدماتی وارد ساخت به‌طوری که پلیس جنوب مبارزات دائمی و پیگیری را با او شروع کرد. قدرت سردار مریم در منطقه به حدی بود که روس‌ها به هنگام فتح اصفهان خصمانه به منزل او تاختند و اثاثیه او را به یغما بردند وکلیه اموال و املاک او را دراصفهان مصادره کردند.  🍃🌸رشادت و دلاوری این زن بختیاری به حدی بود که آوازه شهرت و آزادگیش در سراسر میهن پیچید و منزل او مامن و پناهگاه بسیاری از آزادی‌خواهان عصر مشروطه شد.  در هنگام فتح اصفهان توسط روس‌ها (در جنگ جهانی اول)؛ فن کاردف، شارژ دافر سابق آلمان به خانه سردار مریم بختیاری پناه برد و مدت سه ماه و نیم در پناه او بود تا اینکه پس از شکست بختیاری‌ها از روس‌ها و کشته شدن ۵۸ نفر راهی کرمانشاه شد و از آنجا به برلن رفت.  🍃🌼 به پاس حمایت‌های سرسختانه بی‌بی‌مریم از فن کاردف و نجات جان آلمانی‌های مقیم ایران، ویلهلم امپراتور آلمان کمان تمثال میناکاری و الماس نشان و همچنین صلیب آهنین خود را که مهم‌ترین نشان دولت آلمان بود، برای او فرستاد. بی‌بی‌مریم بختیاری تنها زنی بود که در دنیا توانست به دریافت این نشان نائل آید.   🍃🌼🌸🍃همچنین برخی رجال سیاسی و آزادی‌خواهان دیگر همچون علامه دهخدا، ملک‌الشعرا بهار، وحید دستگردی و... که در خلال جنگ جهانی اول مورد تعقیب نیروهای متفقین به‌ویژه انگلیسی‌ها بودند به خانه بی‌بی‌مریم پناه آوردند. پروفسور گارثویت می‌نویسد: «این پیرزن برجسته روحی سرکش و فکری مستقل داشت و در تعیین سیاست بختیاری به‌ویژه در جنگ جهانی اول نقش مهمی ایفا کرد.»  🍃🌼 جریان مبارزات سردار مریم بختیاری با انگلیسی‌ها طی قرارداد ۱۹۱۹ و کودتای ۱۲۹۹ همچنان ادامه یافت. در این هنگام دکتر محمد مصدق حاکم فارس در زمان کودتای ۱۲۹۹ پس از مخالفت و عزل از اصفهان راهی بختیاری شد و مدتها مهمان سردار مریم بود.  🍃🌸دکتر مصدق تا پایان عمر همواره از این بزرگواری و شجاعت بی‌بی‌مریم بختیاری به نیکی یاد می‌کرد.  🍃🌼  سرانجام سردار مریم بختیاری سه سال پس از تیرباران فرزند برومندش علیمردان‌خان بختیاری که به دستور رضاشاه صورت گرفت، در سال ۱۳۱۶ هـ. ش در اصفهان زندگی را بدرود گفت و در تخت‌پولاد به خاک سپرده شد.
وهب بی اختیار نوعروسش را برداشت و در پی کاروان اباعبدالله عاشقانه شد. بی آنکه از آئین حسین علیه السلام سوالی در ذهن داشته باشد از ایشان خواسته بود راه مسلمان شدن را نشانشان دهد تازه داماد کربلایی شده بود و از جام احلی من العسل؛ سرشار! نوعروسِ کربلایی با کاروانِ عشق بهترین ماه عسل را تجربه میکرد و حسین علیه السلام چون گوشه چشمی به ایشان انداخته بود هر لحظه از عشق به هم ققنوسشان میسوخت و باز هم بال در میاورد برای سوختن دوباره کاروان امام حسین علیه السلام برای رفتن به قربانگاه کربلا؛ مانند کشتی نوح بود که هیچ چیزی را جا نگذاشت الا آنانکه سرنوشت محتومشان هلاکت بود از هر قشری و مسلکی که لازم بود سوار بر سفینه شوند امام حسین همراهی کرده بود وهب در این سفر کوتاه تا کربلا دریایی از معارف شد در کنار اقیانوسهای بیکران! روز عاشورا وهب عزم نبرد کرد... ادامه داره... 🌹🌹🌹
👀 که در عزای تو، تر میشود حسین بی حرمتیست ، که خیره به شود 🏴
✅✅✅✅✅ *⛔نگاهی نو به معنای عاشورا و تاسوعا پس از گذشت 1379 سال از واقعه کربلا در سال 61 هجری* *چرا روز شهادت امام حسین (ع) و یاران اش را عاشورا گفته اند؟* *اکثر قریب به اتفاق اهل لغت این تصور را داشته اند که چون عشر وعاشر از یک ریشه اند و واقعه کربلا هم در دهم ماه محرم اتفاق افتاده است پس عاشورا یعنی دهم محرم و بر همین قیاس تاسوعا را نیز که با تسع و تاسع شباهت ظاهری دارند را روز نهم ماه محرم گفته اند. اما این معنای به دلایل زیر اشتباه است:* *⭕1- آیا واژه عاشورا را برای دهم ماه ها دیگر نیز به کار می رود؟ مثلا آیا شنیده شده است که کسی به دهم ماه رجب هم عاشورا گفته باشد؟ یا این مفهوم مختص دهم ماه محرم است؟* *⭕2- آیا اگر امام حسین مثلا در یازدهم محرم شهید می شد آنگاه تاسوعا با عاشورا عوض می شد و عاشورا وا‍‍ژه دیگری داشت.* *⭕3- آیا اعراب قبل از این واقعه به دهم محرم عاشورا و نهم محرم تاسوعا گفته می شده است. در هیچ منبعی حداقل در مورد تاسوعا چنین چیزی وجود ندارد.* *⭕4- در ریاضی اعداد قاعده خود را دارند و هر قاعده ای که بر شمارش اعداد حکم کند بر سلسله اعداد هم حاکم خواهد بود. اعداد بر خلاف کلمات استثنا پذیر نیستند به طور مثال در کلام عرب اعداد این گونه شمارش می شوند: اول –ثانی- ثالث- رابع …… و یا اولا –ثانیا- ثالثا- رابعا و… چنان چه تاسوعا و عاشورا در زمره اعداد باشند باید قاعده پذیر باشند. یعنی باید بتوان بقیه اعداد را هم به همان سیاق تلفظ نمود مثل تاسوعا –عاشورا – ثامونا – سابوعا- . اما می بینیم که بقیه اعداد از این قاعده پیروی نمی کنند.* *لذا نمی توانیم دلیلی داشته باشیم که تاسوعا و عاشورا عدد هستند تا از قاعده شمارش پیروی کنند. و این دو روز هیچ ربطی به اعداد ندارد بلکه معنای دیگری دارند.* *اما تفسیر و معنای ما از عاشورا و تاسوعا:* *عشر به کسر عین و عشرت، به معنای معاشرت و مصاحبت است. معاشر به ضم میم یعنی مصاحب و عاشر اسم فاعل عشر است که خودش ثلاثی مجرد اسم مصدر عشرت می باشد .خداوند می فرماید.* *و عاشِرُوهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ(نساء19) - با زنان آن گونه که شایسته آنان است معاشرت کنید. عشیر یعنی همدم و رفیق* *وَ لَبِئْسَ الْعَشِیرُ( حج13 ) چه بد دوستی انتخاب کرده اند و چه بد معاشر و رفیقی است.* *العاشور از ریشه عشر به کسی گفته می شود که معاشرت خصلت او باشد. العاشوراء جایی که میل به معاشرت و رفاقت و مصاحبت نمایان می شود و افراد میل معاشرت خود را با کسی که مورد نظر است عرضه می کنند. و عاشوراء مبالغه است از میل به معاشرت. یعنی روزی که میل معاشرت و رفاقت با امام به شدت بالا می رود.* *با خارج شدن عاشورا از سلسله اعداد عدد بودن تاسوعا نیز مورد تردید قرار می گیرد و معنی نهم را از دست می دهد.* *اتسع به فتح الف یعنی* *گروههای 9 نفره شدند . اما اتسع به کسر الف یعنی وسعت پیدا کرد- گشاد شد- فراخ گردید.* *اتساع یعنی گسترده شدن گشاد شدن* *بالا رفتن ظرفیت. اتساع شرائین ؛ یعنی رگ ها گشاد شدند و ظرفیتشان برای عبور خون زیاد باشد. التاسوع چیزی که فراخی و گستردگی و ظرفیت اش زیاد باشد.* *و بالاخره التاسوعا یعنی جایی که بتوان ظرفیت را بالا برد و فراخی ایحاد کرد. و تاسوعا این معنی را پیدا می کند: روزی که ظرفیت بالا می رود و در سینه ها فراخی ایجاد می شود و به جای تنگی , وسعت می یابد.* *⬅ این دو نام از ابداعات امام سجاد(ع) است و اگر در بعضی از روایات از پیامبراکرم(ص) از عاشورا گفته شده است اکثرا جعلیات بنی امیه برای کم کردن اثرات عاشورای امام حسین(ع) است. اما در مورد تاسوعا تقریبا نداریم که قبلا از امام سجاد(ع) لغت تاسوعا به کار برده شده باشد. و این معنا از عاشورا و تاسوعا خیلی عاشقانه است.* *برگرفته از کتاب: از عاشورا تا اربعین استاد عبدالله مستحسن*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5378050_-212205.mp3
3.82M
🚩 نقش بانوان در کربلا 🎙 گفتاری از دکتر رجبی دوانی درباره زنان عاشورا 1⃣ بخش اول: فصل امتحان 💐 بانوان حاضر در کربلا حاضرند رنج سفر را به جان بخرند و امام زمان خود را رها نکنند. ولی می‌بینیم این بصیرت را برخی از خود خاندان بنی‌هاشم ندارند. محمد حنفیه به عنوان فرزند امیرالمومنین علیه‌السلام و برادر امام حسن و امام حسین علیهم‌السلام، عبدالله‌بن‌جعفر به عنوان پسر عموی امام و همسر حضرت زینب سلام‌الله، عمر که یکی از فرزندان امیرالمومنین علیه‌السلام، عباس پسر عموی پیغمبر صلی‌الله علیه و آله و امیرالمومنین علیه‌السلام است که حاضر به همراهی نشدند. اینها امام را دوست دارند، دلسوزی برای امام دارند، ولی مانند این بانوان، بصیر و ولایتمدار نیستند که امام را همراهی کنند. لذا از این جهت، این بانوان -که چه بسا خیلی از آنها برای ما شناخته‌شده هم نیستند- در اوج قرار دارند به سبب اینکه از زندگی خود دست برداشته‌اند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹🔹🌹🏴🌹🔹🔹 #هنر_خانه_داری بخاطر اينكه سيفی جات مدت زیادی داخل يخچال تازه بمونه يك تيكه ابر توی نايلون هاشون بزارید كه بخار نايلون رو بگيره 👌 🍊🍆 🔹🔹🌹🏴🌹🔹🔹
✅ رفتار خاص علامه با دخترهایش: علامه با وجود حجم زياد كارهايش، هيچ وقت از خانواده خود غافل نمي‌شد. هميشه در برنامه روزانه‌اش ساعتي را به خانواده‌اش اختصاص مي‌داد و آن را بهترين اوقاتش مي‌دانست و مي‌گفت: «اين ساعت تمام ناراحتي‌هايم را برطرف مي‌كند.» علامه در خانه هم مثل بقيه جاها هرگز عصباني نمي‌شد و اعضاي خانواده‌اش صداي بلند حرف زدنش را نشنيده بودند. دخترها را تحفه‌هاي ارزنده و نعمت‌هاي خداوندي مي‌دانست و مي‌گفت: «اين‌ها امانت خدا هستند هر چه به اين‌ها بيشتر احترام بگذاريم، خدا و پيغمبر خوشحال‌تر مي‌شوند.» حتي نام آن‌ها را هم با پسوند سادات صدا مي‌زد و با آن‌ها با احترام و محبت بيشتري رفتار مي‌كرد تا در زندگي آينده‌شان همسران خوب و بانشاط و مادران شايسته و لايقي باشند. وقتي دخترهايش به خانه بخت رفتند، هر هفته به انتظار ديدن‌شان مي‌نشست خودش از آن‌ها پذيرايي مي‌كرد و حتي نمي‌گذاشت آن‌ها برايش چاي بياورند. مي‌گفت: «نه!‌ شما مهمان هستيد و سيد، من نبايد به شما دستور بدهم. 🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍃🍃🍃🍃💠﷽💠🍃🍃🍃🍃🍃 💠پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) می‌فرمایند: 💠هر مردی که با زبانش زن را بیازارد پروردگار نه، انفاقش در راه خدا را می پذیرد، نه نماز مستحبی اش را، 💠 نه نیکی‌اش را تا زنش را خرسند کند و اگر آن مرد روزها روزه بگیرد و شبها [برای نماز مستحبی] به پا خیزد، برده‌ها آزاد کند باز هم نخستین کسی خواهد بود که وارد جهنم می‌شود. 💠بهترین شما کسی است که برای زنان خود بهترین شوهر باشند و من از همه شما به خانواده ام بهترم. 📚مسند ج 4، ص454 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ➖➖