eitaa logo
🇮🇷 مکتب سلیمانی 🇯🇴
55 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.7هزار ویدیو
47 فایل
اللهم عجل لولیک الفرج
مشاهده در ایتا
دانلود
امتحانم که تموم شد دم مدرسه منتظر بودم،، یکی از دوستام که همیشه زودتر از همه می رفت دم مدرسه وایساده بود؛منم سر شوخی زدم روی شونه اش و گفتم: عجب که تو نرفتی نکنه بابات جات گذاشته؟😜😉 +نه می دونم حتما همین دور و بر ها است! خوب پس چرا نمی ری ؟ +آخه ،، بابام صبح پیاده ام کرد گفت من برنمی گردم خونه همین جا تو ماشین می خوابم الانم حتما خوابه که نمی آد دم در مدرسه... خب چرا تو نمی ری کنار ماشین🚗 مگه نگفتی پشت مدرسه است؟ +من می ترسم تنهایی برم،تو میای! با لبخند گفتم آهان پس می ترسی بخوری به پست پسر های مدرسه کناری؟😉🙃 بیا من همراهت میام! تا کنار ماشین رفتیم،وقتی رسید،، گفت: حالا بیا سوار شو تا مدرسه برسونمت تنهایی می ترسی! گفتم : نه عزیز شما برید من خودم برمیگردم! +نمی ترسی؟؟؟؟🧐 نه خداحافظ 👋🏼 چه اقتدار جالبی بود، 💪🏼 طعم عجیبی....❣️ تا به حال اینقدر به چادرم افتخار نکرده بودم!😌😋 با خودم تکرار کردم: من نمی ترسم جز از خدا.... حالا که خدا را دارم از چه بترسم؟🤔 ....❣️❣️ 🌸
😊لبخند خدا خیلی گرم بود.آفتاب مستقیم میخورد به چادرم از اون عبور میکرد و میرسید به روسریم و بعد هم گرماش چندبرابر میشد ومیخورد به سرم.😔 به قدمم سرعت دادم و رسیدم به ایستگاه اتوبوس روی یکی از صندلی ها نشستم از بس داغ بود فکر کنم چادرم سایه برداشت.🤨 یکی از دفترامو برداشتمو و مشغول باد زدن خودم شدم که یه دختر خانمی اومد نشست کنارم .👩‍⚕️ با تمسخر نگاهم کرد و گفت :گرمه نه؟؟؟؟😏 منم لبخندی زدم و سرمو به نشونۀ تایید تکون دادم☺️ _خب اگه گرمه چرا چادر سرت میکنی چیه این عبا گذاشتی رو سرت؟؟؟🧐 همون لحظه یه آقا پسری اومد کنارش نشست👨‍⚕️ من سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم 😶 دوباره شروع کرد اما این بار صداش رو اورد پایین تر🤫 بزار مردم خوشگلیاتو ببینن!.. نگاه کن محو خوشگلیای من شده .😎 در حال تموم کردن جمله اش بود که اتوبوس اومد رومو به سمتش برگردوندم گفتم🚌 _ما مثل مرواریدیم که باید داخل صدف بمونیم و خوشگلیامونو به هر کسی نشون ندیم .هرکسی لیاقت به دست آوردن مرواردید رو نداره☺️ خواستم سوار شم اما تو دلم گفتم اگه این جمله رو نگم حیفه دوباره به سمتش برگشتمو گفتم 😉 همیشه لبخند خدا رو به لبخند خلق خدا ترجیح بده💚 ✍️نویسنده"رقیه علیزاده 💞 🆔 @Negah_madar ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃 ┗╯\╲
جلوی مغازه ی مانتو فروشی ایستاده بود. دخترک کم سن و سال با دل پاک و چهره ی معصومش با تعجب به مانتوها نگاه می کرد...👧🏻❗️ همه جور مانتویی بود. کوتاه، بلند، چاک دار،تنگ، گشاد، نازک ، توری ولی خبری از مانتوهای جلوبسته و پوشیده نبود....❌ خیره شد به خانم های بزرگتر که حاضربودند به هرقیمتی مانتو هارا بخرند...🤑 سرگیجه ی عجیبی گرفته بود. روی پله ی مغازه نشست ... نمی دانست با چه لباسی به استقبال آغاز بندگی اش بعد از جشن عبادت برود...😔 او می خواست که با سن کمش از همان آغاز تکلیفش،حجابش را عاشقانه دربر بگیرد💞🧕🏻 چشمش خورد به پوستر روی دیوار: خیاطی ماهرانه، با نازلتزین قیمت! انواع سفارشات پذیرفته می شود.✔️ واژۀ (( انواع سفارشات)) دل سردش را مثل یک فنجان چای گرم کرد و با لبخند،سمت مادرش رفت....💓✨ ✍️نویسنده: سایه ی بی نشان 💞 🆔 @Negah_madar ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃 ┗╯\╲
🤔سختگیری یا حرف حساب؟ تولد یکی از همکلاسی هامون بود و خونه شون دعوت بودیم.کلی خوش گذشت.گفتیم و خندیدیم و حسابی هم سربه سرش گذاشتیم🥳 دم آخر که همه حاضر شده بودیم که یواش یواش بریم یکی از بچه ها گوشی شو روشن کرد تا یه سلفی یادگاری بگیریم📷 نازنین سریع رفت و چادرشو آورد و سر کرد و اومد تو جمع بچه ها برای عکس😳 بهش گفتم:خیلی سخت میگیرا! دور همیم دیگه یه عکس که انقدر روگرفتن نداره...منم همیشه چادر سر میکنم ولی دیگه واسه عکس یادگاری...😉 -....همه بگین سییییب!...آهای مریم! نازنین! پچ پچ نداشتیماا داریم عکس می گیریم😁😆 برگشتیم طرفشون و با خنده عکس رو گرفتیم.بچه ها شروع کردن به حرف زدن و دوباره همهمه افتاد تو خونه😄 نازنین که وسایلشو جمع میکرد رو به من کرد و گفت:وقتی چادر سرمونه باید با اعتقاد باشه!...یعنی دیگه برامون مرد توی خیابون با شوهرعمه و شوهرخاله فرق نکنه...فضای مجازی عین فضای حقیقی باشه...اگه حتی احتمال داشته باشه نامحرمی عکسمون رو ببینه مثل وقتی که قراره تو کوچه و خیابون ما رو ببینه رفتار کنیم...بنظرم اسم اینکارو نمیشه گذاشت سختگیری.😊🧕🏻 بعدم چشمکی زد و رفت که از خونواده ی دوستمون تشکر و خداحافظی کنه😉 بعد از خداحافظی و تموم شدن مراسم با چندتا از بچه ها از خونه اومدیم بیرون.با شوخی و خنده های ریز از هم خداحافظی کردیم و هرکی به راه خودش رفت...نازنین هم سوار ماشین پدرش شد و دست تکون داد👋 اما من هنوز تو فکر حرفاش بودم...نمیتونستم ردشون کنم...به خودم که نمیتونستم دروغ بگم....درست میگفت...🙃 ✍️نویسنده:خانم حجتی 💞 🆔 @Negah_madar ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃 ┗╯\╲