eitaa logo
•﴿مڪٺب‌شھێـد‌‌؏ـبآس‌‌دآݩشـگࢪ﴾•
260 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
871 ویدیو
52 فایل
--کانال رسمی متولد بهار ۱۳۷۲🌿 پیوسته به سیدالشهدا بهار ۱۳۹۵🕊️ :/ آرمان ما تشکیل جامعه انقلابی و مهدوی است! •سایت‌جهت‌آشنایی↓ http://shahiddaneshgar.ir •صفحه اینستاگرامی↓ @maktab.abbasdanshgar.ir •جهـت ارتبـاطات بیشـتر↓ @mohammadmahdi1996 @Y_akhoondi
مشاهده در ایتا
دانلود
•﴿مڪٺب‌شھێـد‌‌؏ـبآس‌‌دآݩشـگࢪ﴾•
🌹•{از ولادت تا شهادت}• 🍃برگ بیستم: محمد‌مهدی‌دانشگر ،برادرِ شهید : عباس همان طور که به نماز اول وقت
🌹•{از ولادت تا شهادت}• 🍃برگ بیست‌و‌یکم: محمد ترحمی، دوست شهید: در ایام محرم و ماه مبارک رمضان که در سطح شهر مجالس پر شماری برگزار می شد ، عباس به دنبال آن مجالسی بود که بتواند ازحرف های سخنرانش استفاده کند. با پرس و جو به دنبال مجلس یک سخنران توانمند بود. غالبا هم با اشتیاق به مجلس سخنرانی کسانی می رفت که اهل علم و عمل بودند و روحیه جوان گرایی داشتند. اگر پای منبری می رفت که برایش دلچسب نبود، شب دیگر به مجلس دیگری می رفت. برایش مهم بود که به مجلسی پا بگذارد که از آن حظ معنوی، روحانی و علمی ببرد. برای انتخاب مجالس مداحی هم همین گونه عمل می‌کرد. مداحی را دوست داشت که هم شور ایجاد کند و هم شعور و آگاهی. . ╭━━━━━━⊰•°🕊°•⊱━━━━━━╮ ✓کانال‌مکتب‌شهید‌عباس‌دانشگر↓↓ 🆔@maktababbasdanshgar ✓کانال‌کانون‌شهید‌عباس‌دانشگر↓↓ 🆔@kanoon_shahiddaneshgar ‌‌╰━━━━━━⊰•°🕊°•⊱━━━━━━╯
من سوم دبیرستان را در دبیرستان شریعتی سمنان می گذراندم و عباس اول دبیرستان بود. زنگ های تفریح که می شد عباس را می دیدم که با دوستانش بگو و بخند دارد. دوستان صمیمی زیادی داشت؛ دوستانی که آن ها را در مدرسه، بسیج، هیئت، نماز های جماعت و جمعه، اعتکاف، اردوها و مسافرت ها پیدا کرده بود. مهر و محبت زیادی بین عباس و دوستانش وجود داشت. گاهی ساعت ها با آن ها حرف می زد. با دوستانش صمیمی و خودمانی برخورد می کرد. من ندیدم از عباس شوخی های نامتعارف سر بزند و یا برای کسی ژست بگیرد و خودش را برتر از دیگران بداند. معصومیتی در سیمای او بود که باعث می شد محبتش در قلب دوستانش نفوذ کند. رفتارش متین بود. تواضعش هم نسبت به سابق بیشتر شده بود؛ درعین اینکه وقار هم از نگاهش می بارید. روحیات او دربرخورد با افراد طوری بود که انگار از سال ها قبل آن ها را می شناسد و پیوند قلبی میان آن ها مربوط به گذشته هاست. 👤به نقل از↓ ″ محمدمهدی دانشگر ،برادر شهید ″ 📚 برگرفته از↓ ″ لبخندی‌به‌رنگ‌شهادت‌ ،فصل۱ ″
•﴿مڪٺب‌شھێـد‌‌؏ـبآس‌‌دآݩشـگࢪ﴾•
🌹•{از ولادت تا شهادت}• 🍃برگ بیست‌و‌یکم: محمد ترحمی، دوست شهید: در ایام محرم و ماه مبارک رمضان که در
🌹•{از ولادت تا شهادت}• 🍃برگ بیست‌و‌دوم: مادر بزرگوار شهید : از بیکاری حوصله ام سر میره، دوست دارم یه جایی باشه برم کارکنم _فکر خوبیه پول تو جیبت در میاد! سال اول یا دوم دبیرستان بود و تازه از امتحانات فارغ شده بود. با برادرش محمد مهدی رفتند دنبال کار . بالاخره یک روز آمدند و کاری پیدا کرده بودند. قرار بود از طریق بسیج سازندگی بروند و درخت های پارک کومش سمنان را هرس و آبیاری کنند. ۷ صبح می رفتند و ۲:۳۰ ظهر برمی‌گشتند. مختصر نان و. پنیر و آب سردی هم همراهشان می بردند. از سر کار که بر می گشتند صورتشان قرمز بود و عطش، بی طاقتشان کرده بود. بعدها متوجه شدم که این کار کردن، در روحیه آن ها بسیار تاثیر گذاشته بود. روحیه کار، مقاومت آن ها را در سختی ها و ناملایمات زندگی بیشتر کرده بود. حالا که به سال ها قبل نگاه میکنم می بینم که همین روحیه بود که مسئولیت پذیری را در وجودشان دمید. ╭━━━━━━⊰•°🕊°•⊱━━━━━━╮ ✓کانال‌مکتب‌شهید‌عباس‌دانشگر↓↓ 🆔@maktababbasdanshgar ✓کانال‌کانون‌شهید‌عباس‌دانشگر↓↓ 🆔@kanoon_shahiddaneshgar ‌‌╰━━━━━━⊰•°🕊°•⊱━━━━━━╯
•﴿مڪٺب‌شھێـد‌‌؏ـبآس‌‌دآݩشـگࢪ﴾•
🌹•{از ولادت تا شهادت}• 🍃برگ بیست‌و‌دوم: مادر بزرگوار شهید : از بیکاری حوصله ام سر میره، دوست دارم
🌹•{از ولادت تا شهادت}• 🍃برگ بیست‌و‌سوم: مادر بزرگوار شهید: سال ۱۳۸۵ بود و عباس ۱۳ سال بیشتر نداشت، روزشماری می کرد تا روز موعود فرا برسد. قرار بود حضرت آیت الله خامنه ای به سمنان سفر کنند. دل توی دلش نبود که حضرت آقا را از نزدیک ببیند. روز موعود از همان صبح زود به سمت میدان سعدی حرکت کرد. برای اقا نامه ای نوشته بود و از علاقه اش به ایشان گفته بود. در نامه چفیه متبرک حضرت آقا را طلب کرده بود. بی‌قرار پاسخ‌نامه، لحظه شماری می کرد. دوهفته که گدشت از طریق پست چفیه را جلوی در آوردند. بال در آورده بود! چفیه را که دید آن را بوسید و به چشم ها و پيشانی اش مالید. ╭━━━━━━⊰•°🕊°•⊱━━━━━━╮ ✓کانال‌مکتب‌شهید‌عباس‌دانشگر↓↓ 🆔@maktababbasdanshgar ✓کانال‌کانون‌شهید‌عباس‌دانشگر↓↓ 🆔@kanoon_shahiddaneshgar ‌‌╰━━━━━━⊰•°🕊°•⊱━━━━━━╯
•﴿مڪٺب‌شھێـد‌‌؏ـبآس‌‌دآݩشـگࢪ﴾•
🌹•{از ولادت تا شهادت}• 🍃برگ بیست‌و‌سوم: مادر بزرگوار شهید: سال ۱۳۸۵ بود و عباس ۱۳ سال بیشتر نداشت،
🌹•{از ولادت تا شهادت}• 🍃برگ بیست‌و‌چهارم: پدر بزرگوار شهید: از خوشحالی در پوستش نمی گنجید؛ وقتی به او خبر دادم که اسمت را برای سفر کربلا نوشته ام. سوم راهنمایی بود. روز موعود، وسایلش را با ذوق و شوق جمع کرد، خودش لباس هایش را شستو برای اصلاح موهایش پیرایشگاه رفت و همراه مادرش رهسپار کربلا شد. از عراق که برگشت به فکر تهیه پذیرایی بودم. تصور می کردم که فقط ده پانزده نفر از دوستانش به دیدار او خواهند آمد. اما زنگ خانه به صدا در آمد و حدود ۴۰ نفر از دوستانش وارد خانه شدند! با شور و نشاط و علاقه، همدیگر را در آغوش گرفتند و می خندیدند. ╭━━━━━━⊰•°🕊°•⊱━━━━━━╮ ✓کانال‌مکتب‌شهید‌عباس‌دانشگر↓↓ 🆔@maktababbasdanshgar ✓کانال‌کانون‌شهید‌عباس‌دانشگر↓↓ 🆔@kanoon_shahiddaneshgar ‌‌╰━━━━━━⊰•°🕊°•⊱━━━━━━╯
•﴿مڪٺب‌شھێـد‌‌؏ـبآس‌‌دآݩشـگࢪ﴾•
🌹•{از ولادت تا شهادت}• 🍃برگ بیست‌و‌چهارم: پدر بزرگوار شهید: از خوشحالی در پوستش نمی گنجید؛ وقتی به
🌹•{از ولادت تا شهادت}• 🍃برگ بیست‌و‌پنجم: محمد ترحمی، دوست شهید: صبح های جمعه با عباس برای رفتن به دعای ندبه قرار داشتم. قرارمان این بود که اگر من زودتر بیدار شدم به او یک تک زنگ بزنم و بالعکس! وقتی به هم زنگ می زدیم، ده دقیقه بعد سر خیابان منتظر هم بودیم. سر صبح، با خنده و شوخی به مسجد الزهرا علیه السلام می رفتیم و در دعای ندبه شرکت می کردیم. آن روزها من تصور کردم که نزدیک ترین دوست عباس هستم؛ چون هم کلاسی بودیم و هم محلی. اما وقتی در مراسم یا کلاس های بسیج شرکت می کردیم متوجه می شدم که عباس دوستان زیادی دارد. او با لطافت قلبی اش دیگران را به خود جذب می کرد. ╭━━━━━━⊰•°🕊°•⊱━━━━━━╮ ✓کانال‌مکتب‌شهید‌عباس‌دانشگر↓↓ 🆔@maktababbasdanshgar ✓کانال‌کانون‌شهید‌عباس‌دانشگر↓↓ 🆔@kanoon_shahiddaneshgar ‌‌╰━━━━━━⊰•°🕊°•⊱━━━━━━╯
•﴿مڪٺب‌شھێـد‌‌؏ـبآس‌‌دآݩشـگࢪ﴾•
🌹•{از ولادت تا شهادت}• 🍃برگ بیست‌و‌پنجم: محمد ترحمی، دوست شهید: صبح های جمعه با عباس برای رفتن به د
🌹•{از ولادت تا شهادت}• 🍃برگ بیست‌و‌ششم: مصطفی عبدالشاه، دوست شهید: عید غدیر سال ۱۳۸۶بود. امام جماعت بعد از نماز ظهر بلند شد و گفت امروز دوبه دو دست. بدهید. می خواهیم صیغه برادری بخوانیم تا در دنیا و آخرت یار و یاور هم باشیم. هنوز حرف های امام جماعت به پایان نرسیده بودکه نماز گزاران به بغل دستی هایشان نگاه می‌کردند و می‌سنجیدند که می‌خواهند با چه کسی برادر شوند! من نگاهی به سمت راستم انداختم. عباس کنار من نشسته بود. آن روزها قد کوتاه و بدن ضعیفی داشت اما خوش برخورد بود. با خودم فکر می کردم که او چطور می خواهد برای من برادری کند؟. صیغه برادری را با او خواندم. چند ماه بعد که عباس را دیدم به او گفتم:« بین ما عقد برادری خونده شده؛ شما واسه من چیکار کردی تو این مدت؟!» جوابی داد و گذشت. دوسه ماه بعد که دوباره او را در مسجد دیدم باز هم به او گفتم:« تو درحق برادرت چه کار کردی؟» وقتی دید حرفم جدی است، گفت:« تو دعا کن من شهید بشم، به اذن خدا شفاعت میکنم!» ╭━━━━━━⊰•°🕊°•⊱━━━━━━╮ ✓کانال‌مکتب‌شهید‌عباس‌دانشگر↓↓ 🆔@maktababbasdanshgar ✓کانال‌کانون‌شهید‌عباس‌دانشگر↓↓ 🆔@kanoon_shahiddaneshgar ‌‌╰━━━━━━⊰•°🕊°•⊱━━━━━━╯
•﴿مڪٺب‌شھێـد‌‌؏ـبآس‌‌دآݩشـگࢪ﴾•
🌹•{از ولادت تا شهادت}• 🍃برگ بیست‌و‌ششم: مصطفی عبدالشاه، دوست شهید: عید غدیر سال ۱۳۸۶بود. امام جماعت
🌹•{از ولادت تا شهادت}• 🍃برگ بیست‌و‌هفتم: پدر بزرگوار شهید: دوره راهنمایی را در مدرسه الغدیر سمنان که در منطقه جهادیه و در جنوب شهر واقع شده بود، می گذراند. روزی برای اطلاع از وضعیت تحصیلی اش به مدرسه رفتم. معاون مدرسه نمرات را نشانم داد. معدلش ۱۹ شده بود. در زنگ تفریح وقتی معلم ها به دفتر آمدند از تک تک آن ها درباره وضعیت تحصیلی عباس سوال کردم. همه از اخلاق و رفتار او راضی بودند و او را شاگرد ممتاز کلاس می دانستند. معلم آیین و نگارش عباس از من پرسید : « شما نویسنده هستید؟» جواب منفی ام را که شنید گفت : «عباس در نوشتن ذوق هنری دارد و اگر همین طور پیش برود در آینده نویسنده ای توانا خواهد شد.» ╭━━━━━━⊰•°🕊°•⊱━━━━━━╮ ✓کانال‌مکتب‌شهید‌عباس‌دانشگر↓↓ 🆔@maktababbasdanshgar ✓کانال‌کانون‌شهید‌عباس‌دانشگر↓↓ 🆔@kanoon_shahiddaneshgar ‌‌╰━━━━━━⊰•°🕊°•⊱━━━━━━╯
•﴿مڪٺب‌شھێـد‌‌؏ـبآس‌‌دآݩشـگࢪ﴾•
🌹•{از ولادت تا شهادت}• 🍃برگ بیست‌و‌هفتم: پدر بزرگوار شهید: دوره راهنمایی را در مدرسه الغدیر سمنان ک
🌹•{از ولادت تا شهادت}• 🍃برگ بیست‌و‌هشتم: محمد جواد موحدی، همکار شهید: به ما رحم نمیکنی به این دانشجوها رحم کنید. از اول هفته تا آخر هفته، از سر صبح تا دم غروب، براشون کلاس و برنامه و آموزش گذاشتین، لااقل یه جمعه رو بهشون استراحت بدین!.. از روی ناراحتی این حرف ها را به عباس زدم. وقتی که می دیدم صبح های جمعه دانشجوها را برای شرکت در دعای ندبه ترغیب می کند. گفت: « از اول هفته تا آخر هفته واسه کی کار میکنن؟! خدایا دل خودشون؟! جواب دادم: «ان شاء الله واسه خدا» گفت: «اینم روش! » تا خواستم جوابی بدهم گفت : «حضرت آدم یه لحظه واسه دل خودش کار کرد و از عرش به فرش رسید.» گفتم : «عباس آقا ما عرش نمی خوایم! این فرش رو ازمون نگیر! بزار جمعه ها بخوابیم!» خندید و گفت : «بعد از های ندبه بگیر راحت بخواب!» ╭━━━━━━⊰•°🕊°•⊱━━━━━━╮ ✓کانال‌مکتب‌شهید‌عباس‌دانشگر↓↓ 🆔@maktababbasdanshgar ✓کانال‌کانون‌شهید‌عباس‌دانشگر↓↓ 🆔@kanoon_shahiddaneshgar ‌‌╰━━━━━━⊰•°🕊°•⊱━━━━━━╯
•﴿مڪٺب‌شھێـد‌‌؏ـبآس‌‌دآݩشـگࢪ﴾•
🌹•{از ولادت تا شهادت}• 🍃برگ بیست‌و‌هشتم: محمد جواد موحدی، همکار شهید: به ما رحم نمیکنی به این دانشج
🌹•{از ولادت تا شهادت}• 🍃برگ بیست‌و‌نهم: مرتضی معاضد فرد، همکار شهید: در دوران آموزشی، یک روز فرمانده گروهان به دانشجویان گفت که یکی از سالن های دانشگاه را نظافت کنند. آن روز یکی از دانشجوها شیطنت کرد و کار نظافت خوب پیش نرفت.فرمانده گروهان بسیار عصبانی شد و با مشتی از خجالت آن دانشجو در آمد! لحظاتی بعد، عصبانیتش فروکش کرد و چند برگه کوچک به دست دانشجویان داد. از همه معذرت خواهی کرد گفت : « توی این برگه ها هر چی می خواید بنویسید ؛ چه نصیحت، چه فحش...» هر کس چیزی نوشت یادم هست که عباس نوشته بود : « ما شنیده بودیم که فرمانده بد دهن باشه، شنیدیم که فرمانده تنبیه و توبیخ می کنه اما نشنیدیم که فرمانده نیروی خودش رو بزنه. به نظر من شما که این دانشجو را جلوی جمع زدید، باید جلوی جمع از ایشون معذرت خواهی کنید.» فرمانده گروهان، نوشته عباس را که خواند، گفت : «فردا همه بایدبیان نمازخانه گردان شهید باکری.» فردای آن روز وقتی همه درنماز خانه جمع شدند، فرمانده گروهان از آن دانشجو معذرت خواهی کرد و ستش را بوسید. ╭━━━━━━⊰•°🕊°•⊱━━━━━━╮ ✓کانال‌مکتب‌شهید‌عباس‌دانشگر↓↓ 🆔@maktababbasdanshgar ✓کانال‌کانون‌شهید‌عباس‌دانشگر↓↓ 🆔@kanoon_shahiddaneshgar ‌‌╰━━━━━━⊰•°🕊°•⊱━━━━━━╯
•﴿مڪٺب‌شھێـد‌‌؏ـبآس‌‌دآݩشـگࢪ﴾•
🌹•{از ولادت تا شهادت}• 🍃برگ بیست‌و‌نهم: مرتضی معاضد فرد، همکار شهید: در دوران آموزشی، یک روز فرماند
🌹•{از ولادت تا شهادت}• 🍃برگ سی‌ام: حمید درسی، همکار و دوست شهید: شاید اولین بار بود که عباس با سردار اباذری صحبت می کرد؛ مهرماه سال۱۳۹۱، چارت و شرح وظایف کانون اندیشه مطهر را نوشته بودیم و به عباس داده بودیم تا آن را به سردار بدهد. چارت را شبانه و روی کاغذهای کاهی نوشته بودیم. عباس خجالتی بود و بسیار مأخوذ به حیا و مودب، اولش گفت:« حمید من نمی رم! » گفتم:«نه تو باید ببری!» پیش از ساعت هفت صبح به دفتر سردار رفته بود و درباره طرح با سردار صحبت کرده بود. سردار نگذاشته بود که برود! یک ساعتی با او صحبت کرده بود. وقتی برگشت به من گفت:« حمید! حاجی به من گفت خیلی با حیا و خوش‌فکر هستی!» از همان جا رابطه سردار و عباس آغاز شد و تا آخر هم عباس به عهدش با سردار پایبند بود. او واقعا به سردار کمک می کرد و زحمت می کشید. در براهه ای که تغییر ساختار سازمانی دانشگاه صورت گرفته بود، سردار بیشتر وقت شب و روز را جلسه داشت! هماهنگی یک جلسه هم کار ساده ای نیست اما عباس از پس امور دفتر بر می آمد. ╭━━━━━━⊰•°🕊°•⊱━━━━━━╮ ✓کانال‌مکتب‌شهید‌عباس‌دانشگر↓↓ 🆔@maktababbasdanshgar ✓کانال‌کانون‌شهید‌عباس‌دانشگر↓↓ 🆔@kanoon_shahiddaneshgar ‌‌╰━━━━━━⊰•°🕊°•⊱━━━━━━╯
✅بایادوخاطره شهیدعباس دانشگر کنار خانه خدا و در سرزمین منا ✍️هنگام سفرحج۱۴۰۲ تصاویرشهیدعزیزرادرموبایلم ذخیره کردم وباهم راهی خانه خدا شدیم واین تصاویررابه یادگارگرفتم. دوست داشتم این تصاویرراجایی بفرستم بعدازیکسال همزمان باسالگرد شهید عزیز،خداوندمتعال کانالهایی رابه نام شهیددانشگرجلویم گذاشت،ازلطف خداوندسپاسگزارم. ان‌شاالله شهید بزرگوار نظری هم به ما داشته باشن🌺