هدایت شده از 🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
بازیِ شهادت،
بازیِ امروزِ کودکانِ فلسطینیست!
دشمن بداند...
حتی کودکانِ ما آمادهی شهادتند✌🇵🇸
🔹روز قدس برای دفاع از مردم مظلوم فلسطین و یمن و محکومیت رژیم غاصب و ستمگر اسرائیل همگی می آییم✊
#فلسطين
#روز_قدس
#فوق_العاده_مهم
خرابکردمهمهسینهزنیامو...!
بگوچیکارکنمکهبشنویصدامو...
حقداریانداختیعقبکربوبلامو...💔
#کربلا
#امام_حسینم
#ادضدگلوله
~💔🥲/@maktabe_shohada1
- مکتبشهدا ؛
خرابکردمهمهسینهزنیامو...! بگوچیکارکنمکهبشنویصدامو... حقداریانداختیعقبکربوبلامو...💔 #ک
رو برنگردون از من یا حسین...❤️🩹
ظهرت بخیر برعندازززز...!
اینو شخصا خودم گرفتم 🕶
جمعیت مردم ولایی شهریار_تهران
#روز_قدس
#ماه_رمضان
#ادضدگلوله
~🕶🔥/@maktabe_shohada1
#رمانهیجانانگیزحنیفا✨
#پارت۵
دیدم یک داعشی بالای سرم ایستاده بعد با پشت تفنگ زد بهم و بیهوشم کرد
یک پارچ آب سرد روی سرم ریختن وقتی ریختن بیدار شدم به دور و برم نگاه کردم روی صندلی بودم و دست و پاهام هم با طناب بسته شده بود بهم گفتن اطلاعات بده
من:مثلاً چی بگم؟
فرمانده داعشی ها:هرچی که توی کشورت درباره ما میگن فرماندتون کیه؟سرباز کی هستید؟از کی دارید دفاع کنید؟
من:یک لبخند خیلی ملیحی زدم و گفتم بیشترین چیزی که توی کشورم درباره شما میگن اینکه به زودی نابود میشید فرماندمون حاج قاسم سرباز آسید علی هستیم از خانم زینب داریم دفاع میکنیم
فرمانده داعشی کلی زورش گرفته بود و از شدت عصبانیت قرمز شده بود
من:آی سرباز سرویس بهداشتی کجاس؟
گفت:اونور
به فرمانده داعشی گفتم فکر کنم جاتون اونجاست یک سیلی بهم زد که گوشم به ویز ویز افتاده بود
رفتن و در اتاق رو بستن یادم افتاد یک چیز تیز توی کیفم دارم کیف کمری بود طناب رو پاره کردم و آروم فرار کردم
مقرشون رو گیر آوردم وقتی رسیدیم به نیرو ها آماده باش دادم باهاشون کمی صحبت کردم و بهشون قوت قلب دادم سوار ماشین شدیم و حمله کردیم وقتی رفتیم محاصرمون کرده بودن تله بود
اون لحظه اینقدر عصبانی بودم که غیر قابل توصیف رفتیم پشت خونه ها پناه گرفتیم یکی از بچه ها حواسش نبود همونجا مونده بود اسمش زهرا بود باورم نمیشد نیروی زن هم آورده بودن زنه میگفت اگه حنیفا حسینی نیاد خودشو به ما تحویل نده جلوی چشم همتون این رو اعدام میکنیم با نیروها مشورت کردم گفتن نه حنیفا سادات اینکار رو نکن ولی هیچی توی کتم نمیرفت رفتم گفتم باش میام آزادش کنید گفت اول بیا خودت رو تحویل بده بعد آزادش میکنیم گفتم نه دیگه نشد شاید من اومدم اون رو هم گرفتید زهرا گفت نه حنیفا سادات اینکار. رو نکن گفتم پس یک کاری میکنیم دوتا از نیروهای شما میان من رو میبرن دوتا از نیرو های ما هم میان این دختر خانم رو میبرن
قبول کرد دوتا مرد اومدن گفتم فقط خانم زهرا رو که آوردن من رو بردن سوار ماشینم کردن و رفتیم
همون فرمانده داعشی بود گفت......
این داستان ادامه دارد....
#تابعقوانینایتا⛔️
https://eitaa.com/joinchat/2671509694C30fb7cdb1a
نویسنده:سادات بانو
کپی رمان با نام نویسنده جایز است
در غیر این صورت پیگرد قانونی دارد⛔️