May 11
من بهـت قـول میدم . . !
هر چـیزی رو کـه بخوای فـقط کـافیه
بـابتش تـلاش کـنید ؛
#طوفان_الاقصی | #انگیزشی
* مکتبشهدا .
مـیشه خواهـش کـنم بـرام یک مقـداری الهی به رقـیه بگـید و دعا کنید ؟! شده یکی هم بگیـد و من رو خوشـحا
پانصدوبیست الهی به رقیه تا الان گفـته
شده دمتون گرـم حضـرت رقـیه ان شاءالله
دعاگوتون باشه حاجت روا بشید . !
#طوفان_الاقصی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حنیفا
part:37
نهار رو درست کردم
همه چی رو چیدم رفتم مهدی رو آوردم
یک دست لباس نو تنه مهدی کردم
خودمم لباسای قشنگ پوشیدم ظهر شد
و مهمونا اومدند داشتیم نهار میخوردیم
که زنگ در به صدا در اومد..
رفتم در رو باز کردم همون آقایی بود
که لباس خاکی محمد توی بیمارستان
روآورد.
با دسته گل و شیرینی بودند مامان و
باباش اومده بودند گفتم سلام بفرمایید
گفتند برای امر خیر شما مزاحم شدیم
آب دهنم رو قورت دادن گفتم بفرمایید
توی خونه.
اومدند گفتم بفرمایید نهار
گفتند نه ممنون
نویسنده:خانمرکنالدینی
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
#حنیفا
part:40
روزها می آمدند و میرفتند
بلاخره روز عقد ریحان فرا رسید
و ریحان خوشحال بود همچنین آقا رضا
اون روزم گذشت
خانواده آقا محسن اومدند و قرار عقدرو
گذاشتند.
برای سه روز بعد بود چشم به هم زدیم
که سه روز تموم شد روز عقد فرا رسید
دیگه من و آقا محسن به هم محرم شده
بودیم .
و عروسی من و ریحان یک جا و توی یک
روز بود خطبه عقد که جاری شد دو هفته
بعدش یک مراسم کوچیک برای عروسی
برپا میشد
روز ها می آمدند و میرفتند
من بیشتر روز ها رو در بیمارستان بودم
و مشغول کار بودم و وقتی از سرکار می
آمدم خسته با مهدی بازی میکردم
نویسنده:خانمرکنالدینی
🌸
🌸🌸
🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دوستان رمان#حنیفا بسیار طولانی و هیجان انگیز هست هرکسی که از این پارت تا آخرش رو میخواد کافیه پیام بده
بگه من ادامه رمان#حنیفا رو میخوام تا براش ارسال بشه👉👉👉
@Okcifk313👈👈👈