eitaa logo
* مکتب‌شهدا .
1.7هزار دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
697 ویدیو
48 فایل
- صورت‌پیوند‌جهان‌بود‌علی‌بود ؛ تا نقش‌زمین بود و زمان بود علی بود 💙 ؛ #یاعلي . - تبلیغات‌ ؟ @Tablighat_maktab - شرایط‌کپی‌و‌تبادلات‌با‌ما ؛ @Sharayet_maktab
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 part:29 دیگه فهمیدیم که اتفاقی افتاده گفتم مامان خاله رعنا آقا هادی لطفا بیاید وقتی اومدند گفتم چی شده اتفاقی برای محمد افتاده؟ گفتند محمد زخمی شده توی همین بیمارستان از شدت مجروحیت آوردنش ایران. حالم بد شد گفتم میخوام برم پیشش دخترم هم بیارید. مامانم دستم رو گرفت و خاله رعنا بچه رو بغل کرد رفتیم تا به محمدم رسیدیم افتاده بود ولی بی هوش نبود رفتم تو میگفتند بچه نباید بیاد تو. گفتم باشه. وقتی رفتم رسیدم به محمد گفتم نویسنده:خانم‌رکن‌الدینی 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دوستان رمان بسیار طولانی و هیجان انگیز هست هرکسی که از این پارت تا آخرش رو میخواد کافیه پیام بده بگه من ادامه رمان رو میخوام تا براش ارسال بشه👉👉👉 @Okcifk313👈👈👈
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 part:30 محمد با اینکه مجروح شدی بازم سر قولت موندی لبخندی زد گفت آره حنیفا خانم من دیگه دارم شهید میشم اگه میشه مهدی آقا رو بیار ببنیم گفتم از کجا فهمیدی پسره گفت میفهمیدم گفتم آفرین اجازه نمیدن گفت خواهش میکنم قبل از رفتنم بچم رو بیار گفتم خدا نکنه رفتم چقدر صحبت کردم تا اجازه دادند بچه رو بیارم تو وقتی رفتم دیدم قلم و کاغذ کنار محمد بود فهمیدم وصیت نامه نوشته بچه رو گرفت روی دست هاش و براش شعر خوند توی گوشش اذان و اقامه گفت انگار محمد هیچ دردی رو حس نمیکرد بعد پرچم اسم‌یامهدی رو داد دستم گفت متبرک به ضریح خانم زینب و حضرت رقیه هست بعد گفت حنیفا خانم اینم وصیت نامه ما گفتم عههههه بسه متوجه میشدم حالش بده گفتم من میرم به پرستار میگم بیاد گفت بزار دم رفتی دخترم تاج سرم رو ببنیم گفتم نویسنده:خانم‌رکن‌الدینی 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 part:31 باشه چشم آقا محمد محمد با بچه بازی میکرد میگفت پسر گلِ بابا بعد از بابایی حواست به مامان باشه خوب گل پسرم بعد من بهش گفتم من باید مواظب آقا پسر شما باشم نه اون مواظب من خندید گفت بزرگ میشه‌ پسر خوشگل بابا گفتم تورو خدا لوسش نکنی گفت من که نیستم لوسش کنم ولی شما این وظیفه رو به عهده داری گفتم بچه رو باید ببرم گفت ببرش اومدم بغلش کنم گفت صبر کن به زور حرف میزد ولی باز با این وجود نمیزاشت هیچ کس از دردش با خبر بشه بچه رو چقدرررر بوس کرد بعد گفت من رو حلال کن که بزرگ شدنت رو نمیبینم آقا مهدی نویسنده:خانم‌رکن‌الدینی 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دوستان رمان بسیار طولانی و هیجان انگیز هست هرکسی که از این پارت تا آخرش رو میخواد کافیه پیام بده بگه من ادامه رمان رو میخوام تا براش ارسال بشه👉👉👉 @Okcifk313👈👈👈
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 part:31 باشه چشم آقا محمد محمد با بچه بازی میکرد میگفت پسر گلِ بابا بعد از بابایی حواست به مامان باشه خوب گل پسرم بعد من بهش گفتم من باید مواظب آقا پسر شما باشم نه اون مواظب من خندید گفت بزرگ میشه‌ پسر خوشگل بابا گفتم تورو خدا لوسش نکنی گفت من که نیستم لوسش کنم ولی شما این وظیفه رو به عهده داری گفتم بچه رو باید ببرم گفت ببرش اومدم بغلش کنم گفت صبر کن به زور حرف میزد ولی باز با این وجود نمیزاشت هیچ کس از دردش با خبر بشه بچه رو چقدرررر بوس کرد بعد گفت من رو حلال کن که بزرگ شدنت رو نمیبینم آقا مهدی نویسنده:خانم‌رکن‌الدینی 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 part:32 گفتم آقا محمد خواهش میکنم این حرف ها رو نزنید. گفت حقیقت تلخه خندیدم بچه رو بردم بیرون گفت حالا نوبت خانم خودمون هست گفت حلالم کن گفتم مگه چیکار کردی گفت خیلی اینکه پیشت نبودم گفتم اشکال نداره وصیت نامه رو برداشتم که بخونم حالش بد شد همه اومدند تو من رفتم بیرون گفتند خانم باید برید اتاق خودتون گفتم نه شوهر اینجاست من برم همش داشتم گریه میکردم و دعا میخوندم بعد از یکساعت اومدند‌ بیرون گفتم چی شده چی شده آقای دکتر تورو خدا بگید نویسنده:خانم‌رکن‌الدینی 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 part:37 نهار رو درست کردم همه چی رو چیدم رفتم مهدی رو آوردم یک دست لباس نو تنه مهدی کردم خودمم لباسای قشنگ پوشیدم ظهر شد و مهمونا اومدند داشتیم نهار میخوردیم که زنگ در به صدا در اومد.. رفتم در رو باز کردم همون آقایی بود‌ که لباس خاکی محمد توی بیمارستان رو‌آورد. با دسته گل و شیرینی بودند مامان و باباش اومده بودند گفتم سلام بفرمایید گفتند برای امر خیر شما مزاحم شدیم آب دهنم رو قورت دادن گفتم بفرمایید توی خونه. اومدند گفتم بفرمایید نهار گفتند نه ممنون نویسنده:خانم‌رکن‌الدینی 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 part:40 روزها می آمدند و میرفتند بلاخره روز عقد ریحان فرا رسید و ریحان خوشحال بود همچنین آقا رضا اون روزم گذشت خانواده آقا محسن اومدند و قرار عقدرو گذاشتند. برای سه روز بعد بود چشم به هم زدیم که سه روز تموم شد روز عقد فرا رسید دیگه من و آقا محسن به هم محرم شده بودیم . و عروسی من و ریحان یک جا و توی یک روز بود خطبه عقد که جاری شد دو هفته بعدش یک مراسم کوچیک برای عروسی برپا میشد روز ها می آمدند و میرفتند من بیشتر روز ها رو در بیمارستان بودم و مشغول کار بودم و وقتی از سرکار می آمدم خسته با مهدی بازی میکردم نویسنده:خانم‌رکن‌الدینی 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دوستان رمان بسیار طولانی و هیجان انگیز هست هرکسی که از این پارت تا آخرش رو میخواد کافیه پیام بده بگه من ادامه رمان رو میخوام تا براش ارسال بشه👉👉👉 @Okcifk313👈👈👈
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 part:41 بلاخره دو هفته تمام شد و روز عروسی فرا رسید همه خوشحال بودیم عروسی ساده ولی هیجان انگیزی بود عروسی خیلی زود تموم شد و من و آقا محسن و مهدی توی خونه رفتیم محسن با مهدی مثل پسر خودش رفتار میکرد. و خیلی دوستش داشت گاهی یاد محمد می افتادم و دلتنگ میشدم پس از چهار ماه از زندگی مشترکمون دوباره باردار شدم ولی اینبار دختر بود و اسمش نرگس بود زندگی ساده و قشنگی داشتیم گاهی خاله رعنا و آقا علی می آمدند و بهمون سر میزدند و گاهی مادر و پدر محسن می آمدند محسن آقای با حیا و مهربونی بود خیلی زندگی رو با محسن دوست داشتم نویسنده:خانم‌رکن‌الدینی 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دوستان رمان بسیار طولانی و هیجان انگیز هست هرکسی که از این پارت تا آخرش رو میخواد کافیه پیام بده بگه من ادامه رمان رو میخوام تا براش ارسال بشه👉👉👉 @Okcifk313👈👈👈