حاج احمد متوسلیان :
حاج احمد به یکی از اعضای گروهش خرما تعارف کرد آن مرد در جواب به حاج احمد گفت:مرسی 🌹
حاج احمد متوسلیان گفت چه؟مرد حرفش رو قورت داد و گفت :ممنون
حاج احمد گفت حرفی را که اول زده ای چه بود ؟
آن مرد دید چارهای ندارد گفت:گفتم مرسی
آن مواقع هم خیلی سردو هوا برفی بود حاج احمد برای آن شخص تنبیهی در نظر گرفت و گفت روی این برف ها خزان برو تا .....
مرد بعد از این که تنبیهش را انجام داد به پیش حاج احمد رفت و گفت من فقط گفتم مرسی وشما .......
حاج احمد گفت ما داریم برای دفاع از حریممون میجندگیم و جون میدیم این کلمه رو غربی ها تدریج دادند پس مانباید این کلمات رو تکرار کنیم
چه کلماتی 👇🏻
مرسی
اوکی و.....
یهموقعهاییبود
وقتیبچهمذهبیاگناهمیکردن
حالاهرگناهی..
شبتاصبحپایسجادهزارمیزدن:که
خدایامنغلطکردمتوببخش،خدایامنو
اینجوریامتحاننکن!
ولیحالا..
کاشحداقلبدونیمچِهمونشدهالآن؟:)
خداکههمونخداست..
همونجوریمیبخشه؛
ماچراعوضشدیم؟💔
#تلنگرانه
enc_16874617695034740303597.mp3
3.58M
من چـرا اینجـا باید باشم؟!
زمانـی که. . .
حـرم بازه. . .💔😭"
#نواینوکری
#امام_باقر
گفت: این همه حجاب حجاب میکنید ، فایدهاش چیست؟🤷♂
گفتم: فوایدش که خیلی زیاد است ، اما اگر بخواهم خلاصه بگویم میشود: خیابان های امن تر ، خانه های گرم تر ، زنان ارزشمند تر و...
#حجاب_زهرایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هرکـی رفـته حرمت . . . 🖤"
#امام_حسین
- مکتبشهدا ؛
دایـی حسـین عزیزم خیلی دلتنگ شما هستم مشتاقانه منتظرم تا به دیدن شما بیام عصرت بخیر عزیز آسمونی من😘
جهت شادی روح دایی عزیزم صلواتی ختم کنید
~🕊
اربابحسینجانم
-وَإِنأخَذَنيالموتولَمنَلتقيفَلاتَنسي
إنّيتَمنیتلِقائكکَثیراً..
اگرمرگبهسراغمآمد
وهنوزهمدیگرراندیدهبودیم،
فراموشنکنکهمنخیلیدیدنِتوراآرزومیکردم..
#عزیزم_حسین💙
- مکتبشهدا ؛
#انگشتر_نقره_ای به ، قلم : خانم رکن الدینی ؛
💛💛💛💛💛💛
💛💛💛💛💛
💛💛💛💛
💛💛💛
💛💛
💛
#انگشتر_نقره_ای
#پارت_یک
خواب بودم که مامان بیدارم میکرد حوصله
نداشتم بیدار شم که احساس کردم شوک
عجیبی بهم وارد شد .
وقتی بیدار شدم دیدم محمد روم یک پارچ
آب ریخته دنبالش کردم
مامان که عصبی بود گفت محمد زینب
بشینید گفتم چشم مامان ولی کار این آقا
محمد پسرت بود که روم آب ریخت
رفتم روی مبل نشستم رو به محمد کردم و
گفتم آقا محمد بابا که اومد میگم حسابتو
برسه چون بابام خیلی روی من حساس
بود و محمد میترسید.
رفتم توی اتاقم حدودا یک ساعت گذشته
بود که محمد پریشون اومد تو اتاقم
گفتم چی شده آقا محمد
محمد گفت . . .
ادامه دارد . . .
-به ، قلمه : خانم رکن الدینی ؛
توجه ❗️ این داستان بر اساس واقعیت
نیست و تابع قوانین ایتا می باشد .
💛
💛💛
💛💛💛
💛💛💛💛
💛💛💛💛💛
💛💛💛💛💛💛