* مکتبشهدا 🇮🇷 .
#انگشتر_نقره_ای به ، قلم : خانم رکن الدینی ؛
💛💛💛💛💛💛
💛💛💛💛💛
💛💛💛💛
💛💛💛
💛💛
💛
#انگشتر_نقره_ای
#پارت_یک
خواب بودم که مامان بیدارم میکرد حوصله
نداشتم بیدار شم که احساس کردم شوک
عجیبی بهم وارد شد .
وقتی بیدار شدم دیدم محمد روم یک پارچ
آب ریخته دنبالش کردم
مامان که عصبی بود گفت محمد زینب
بشینید گفتم چشم مامان ولی کار این آقا
محمد پسرت بود که روم آب ریخت
رفتم روی مبل نشستم رو به محمد کردم و
گفتم آقا محمد بابا که اومد میگم حسابتو
برسه چون بابام خیلی روی من حساس
بود و محمد میترسید.
رفتم توی اتاقم حدودا یک ساعت گذشته
بود که محمد پریشون اومد تو اتاقم
گفتم چی شده آقا محمد
محمد گفت . . .
ادامه دارد . . .
-به ، قلمه : خانم رکن الدینی ؛
توجه ❗️ این داستان بر اساس واقعیت
نیست و تابع قوانین ایتا می باشد .
💛
💛💛
💛💛💛
💛💛💛💛
💛💛💛💛💛
💛💛💛💛💛💛
💛💛💛💛💛💛
💛💛💛💛💛
💛💛💛💛
💛💛💛
💛💛
💛
#انگشتر_نقره_ای
#پارت_یک
بابا اومده زینب هیچی نگی جان من
خنده ای زدم گفتم باشه رفتم با ، بابا
روبوسی کردم بابا روزنامه توی دست
بود گفت مبارک باشه توی روزنامه رو که
نگاه کردم زده بود اسامی قبول شدگان
معلمی روزنامه رو باز کردم اسم من بود
اینقدر خوشحال شدم که نگم براتون رفتم
به مامان گفتم مامان قبول شدم مامانم
خیلی خوشحال شد گفت مبارکت باشه
دخترم .
مامان رفت کتاب دعا رو برداشت دعا
میخوند رفتیم ناهار خوردیم رفتم توی
اتاق توی یک چشم به هم زدن شب شد
رفتم خوابیدم .
صبح که بلند شدم نماز صبح رو خوندم
توی گوشی رو نگاه کردم یک پیامکی رو
دیدم که نمیدونستم باید خوشحال باشم
یا ناراحت . .
توی اون پیامک نوشته بود . . .
ادامه دارد . . .
-به ، قلم : خانم رکن الدینی
توجه ❗️ این داستان بر اساس واقعیت
نیست و تابع قوانین ایتا می باشد .
💛
💛💛
💛💛💛
💛💛💛💛
💛💛💛💛💛
💛💛💛💛💛💛
💛💛💛💛💛💛
💛💛💛💛💛
💛💛💛💛
💛💛💛
💛💛
💛
#انگشتر_نقره_ای
#پارت_سه
خانم زینب سالاری محل کار شما روستایی
در استان هرمزگان است .
خوابم نمیبرد تا مامان بیدار شد رفتم
بهش گفتم مامان ناراحت شد و اشک
میریخت میگفتم نکن مامان گفت کی
باید بری ؟
گفتم پس فردا یعنی چهارشنبه
مامان گفت اصلا نرو
گفتم نه مامان جان من میرم قربونت برم
بابا بیدار شد اومد پیش ما نشست گفت
چی شده بهش گفتم گفت مبارک باشه
دخترم گفتم ممنون .
ظهر که شد رفتم پیش رفیقم راحیل
بهش گفتم قبول شدم گفت . .
ادامه دارد . . .
-به ، قلمه : خانم رکن الدینی ؛
توجه ❗️ این داستان بر اساس واقعیت
نیست و تابع قوانین ایتا می باشد .
💛
💛💛
💛💛💛
💛💛💛💛
💛💛💛💛💛
💛💛💛💛💛💛
قبول کردم رفتم کیفم رو برداشتم
رفتیم بیرون اول رفتیم برای خرید حلقه
ما هم با پایه پیاده اینقدر گشتیم که بلاخره
یک طلا فروشی پیدا کردیم رفتیم انتخاب
کنیم محسن گفت نظرت چیه بریم با سنگ
در نجف حلقه درست کنیم ؟؟
گفتم آره آره خیلی خوبه از اونجا زدیم بیرون
رفتیم انگشتر فروشی گفتیم تا فردا ساعت
پنج عصر آماده شه اولش قبول نمیکرد
محسن آنقدر باهاش حرف زد که قبول کرد
بعد رفتیم لباس فروشی یک لباس سفید و
پوشیده و قشنگ برای خودم انتخاب کرد
چادرم هم انتخاب کردیم خریدم اومدیم
بیرون محسن متوجه حال بدم شد گفت
چته گفتم گشنمه خندید و گفت چرا پس
نمیگی ؟ گفتم روم نمیشد خندید و رفت
ساندویچی فروشی اینبار همبرگر گرفت
خوردیم بلند شدیم چند قدم رفتیم جلو
که جلوی بستنی فروشی ایستاد چهار تا
بستنی گرفت گفتم برای کیه گفت اون دو تا
بچه گناه دارند رفت بهشون داد خندیدا بچه
ها با اینکارش از تصمیم مطمئن تر شدم
بستنی که تموم شد گوشه ای نشستم زدم
تو سرم گفت واییی امروز تست نزدممم
برگردیم هتل گفت طهورا خانم اشکالی
نداره وقتی برگشتیم قزوین تست هم
میزنی دلم با حرفاش قرص شد و دوباره
رفتیم برای خرید هامون . .
#انگشتر_نقره_ای
نویسنده : خانم رکن الدینی ✨😌