~🕊
اربابحسینجانم
-وَإِنأخَذَنيالموتولَمنَلتقيفَلاتَنسي
إنّيتَمنیتلِقائكکَثیراً..
اگرمرگبهسراغمآمد
وهنوزهمدیگرراندیدهبودیم،
فراموشنکنکهمنخیلیدیدنِتوراآرزومیکردم..
#عزیزم_حسین💙
- مکتبشهدا ؛
#انگشتر_نقره_ای به ، قلم : خانم رکن الدینی ؛
💛💛💛💛💛💛
💛💛💛💛💛
💛💛💛💛
💛💛💛
💛💛
💛
#انگشتر_نقره_ای
#پارت_یک
خواب بودم که مامان بیدارم میکرد حوصله
نداشتم بیدار شم که احساس کردم شوک
عجیبی بهم وارد شد .
وقتی بیدار شدم دیدم محمد روم یک پارچ
آب ریخته دنبالش کردم
مامان که عصبی بود گفت محمد زینب
بشینید گفتم چشم مامان ولی کار این آقا
محمد پسرت بود که روم آب ریخت
رفتم روی مبل نشستم رو به محمد کردم و
گفتم آقا محمد بابا که اومد میگم حسابتو
برسه چون بابام خیلی روی من حساس
بود و محمد میترسید.
رفتم توی اتاقم حدودا یک ساعت گذشته
بود که محمد پریشون اومد تو اتاقم
گفتم چی شده آقا محمد
محمد گفت . . .
ادامه دارد . . .
-به ، قلمه : خانم رکن الدینی ؛
توجه ❗️ این داستان بر اساس واقعیت
نیست و تابع قوانین ایتا می باشد .
💛
💛💛
💛💛💛
💛💛💛💛
💛💛💛💛💛
💛💛💛💛💛💛
چند روزی میشد که دراطراف کانی مانگا در غرب کشور کارمیکردیم؛
شهدای عملیات والفجر چهار را پیدا می کردیم. اواسط سال 71 بود.
از دور متوجه پیکر شهیدی داخل یکی ازسنگرها شدیم.سریع رفتیم
جلو.
همانطور که داخل سنگر نشسته بود،ظاهراً تیر یا ترکش به اواصابت
کرده وشهید شده بود.
خواستیم که بدنش را جمع کنیم و داخل کیسه بگذاریم ، درکمال
حیرت دیدیم در انگشت وسط دست راست او انگشتری است ؛ ازآن
جالب تر اینکه تمام بدن کاملاً اسکلت شده بود ، ولی انگشتی که
انگشتر در آن بود ،کاملاًسالم وگوشتی مانده بود . همه ی بچه ها
دورش جمع شدند.
خاک های روی عقیق انگشتر را پاک کردیم . اشک همه مان در آمد ،
روی آن نوشته شده بود: « حسین جانم »
#خاطرات_شهدا
💛💛💛💛💛💛
💛💛💛💛💛
💛💛💛💛
💛💛💛
💛💛
💛
#انگشتر_نقره_ای
#پارت_یک
بابا اومده زینب هیچی نگی جان من
خنده ای زدم گفتم باشه رفتم با ، بابا
روبوسی کردم بابا روزنامه توی دست
بود گفت مبارک باشه توی روزنامه رو که
نگاه کردم زده بود اسامی قبول شدگان
معلمی روزنامه رو باز کردم اسم من بود
اینقدر خوشحال شدم که نگم براتون رفتم
به مامان گفتم مامان قبول شدم مامانم
خیلی خوشحال شد گفت مبارکت باشه
دخترم .
مامان رفت کتاب دعا رو برداشت دعا
میخوند رفتیم ناهار خوردیم رفتم توی
اتاق توی یک چشم به هم زدن شب شد
رفتم خوابیدم .
صبح که بلند شدم نماز صبح رو خوندم
توی گوشی رو نگاه کردم یک پیامکی رو
دیدم که نمیدونستم باید خوشحال باشم
یا ناراحت . .
توی اون پیامک نوشته بود . . .
ادامه دارد . . .
-به ، قلم : خانم رکن الدینی
توجه ❗️ این داستان بر اساس واقعیت
نیست و تابع قوانین ایتا می باشد .
💛
💛💛
💛💛💛
💛💛💛💛
💛💛💛💛💛
💛💛💛💛💛💛
ما مدیر چه گناهی کردیم تا میایم توی ایتا باید نگران باشیم لف دادید یا نه؟
#بدون_تعارف>>>>>