eitaa logo
- مکتب‌شهدا ؛
1.9هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
684 ویدیو
48 فایل
- شیعه‌زنده‌است ! نمیزاریم به حرم عمه‌سادات‌بی‌احترامی بشه . - تبلیغات‌پر‌جذب‌دارید ؟ بله داریم 🤡 ؛ @Tablighat_maktab - اطلاعات‌محرمانمون‌هم‌اینجاست‌خبب ؛ @Sharayet_maktab
مشاهده در ایتا
دانلود
به نام خالق‌بی‌همتا🪴.
آی خانوم ، آی آقا من یک جمله میدم برعکسش کن قول بده هرچی که شد بهش عمل کنی 😉 باشه ؟ یار‌مهدیم😇 قول دادی بهش عمل کنی .
- مکتب‌شهدا ؛
آی خانوم ، آی آقا من یک جمله میدم برعکسش کن قول بده هرچی که شد بهش عمل کنی 😉 باشه ؟ یار‌مهدیم😇 ق
به قول حاج همت هروقت جبهه خودی رو گم کردی بگرد ببین دشمن کجا رو میکوبه ؛ همونجایی که دشمن میکوبه جبهه خودمونه ✌️🏻 حالا بیاید ببینیم باید رای بدیم یا نه .
- مکتب‌شهدا ؛
به قول حاج همت هروقت جبهه خودی رو گم کردی بگرد ببین دشمن کجا رو میکوبه ؛ همونجایی که دشمن میکوبه
تمام شبکه های ضد ِ ایران و جمهوری اسلامی ایران مردم رو به رای نداد تشویق میکنند و حتی میگن اگه رای بدید جمهوری اسلامی ایران سر‌بلند میشه . رفقا حالا جبهه خودی رو پیدا کردید ؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سهم من فقط یک انگشت جوهری است !
سلام یک چالش داریم 🖐🏻 ادامه متن زیر را به آیدی که در زیر پیام هست ارسال کنید . رای میدهم چون . . کانال مکتب‌شهدا |👈@maktabe_shohada1 آیدی جهت ارسال | 👈 @X_x_32
- مکتب‌شهدا ؛
سلام یک چالش داریم 🖐🏻 ادامه متن زیر را به آیدی که در زیر پیام هست ارسال کنید . رای میدهم چون . .
رای میدهم چون . . به عشق رهبرم به کوری چشم دشمنان به عشق شهدا به خاطر دفاع از خاک ایران زمینم رای میدهم . 👉@maktabe_shohada1
به نام خالق‌بی‌همتا🪴.
سلام رفقا . . 🌹رفتید رای دادید ؟ خسته نباشید .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاری زیبا و تماشایی از حسین طاهری . ✅ارسال کنید برای کسانیکه که رای نمیدهند . 👉@maktabe_shohada1
به نام خالق‌بی‌همتا🪴.
_____________🤍
- مکتب‌شهدا ؛
_____________🤍
دلبر عراقی من ؛ من از زمینی ها بریده ام مرا در آغوش بگیر ‌.
_
به نام خالق‌بی‌همتا🪴.
یادتونه میگفتند به خاطر ِ انتخابات کسی حواسش به سیستان بلوچستان نیست ؟ نه نه . طلبه ها و بسیجی ها همیشه پای ِ کار هستند .
به نام خالق‌بی‌همتا🪴.
رفقایی که رای ندادید ما که رای دادیم ما براتون انتخاب کردیم . امیدوارم خوشتون اومده باشه ✌️🏻😂.
*خبر‌خوب‌از‌این‌به‌بعد‌؛‌رمان‌دختر‌شینا‌داریم*
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠ ۱ پدرم مریض بود. می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که به دنیا آمدم، حالش خوبِ خوب شد. همه ی فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می دانستند. عمویم به وجد آمده بود و می گفت: «چه بچه ی خوش قدمی! اصلاً اسمش را بگذارید، قدم خیر.» آخرین بچه پدر و مادرم بودم. قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند، که همه یا خیلی بزرگ تر از من بودند و یا ازدواج کرده، سر خانه و زندگی خودشان رفته بودند. به همین خاطر، من شدم عزیزکرده پدر و مادرم؛ مخصوصاً پدرم. ما در یکی از روستاهای رزن زندگی می کردیم. زندگی کردن در روستای خوش آب و هوا و زیبای "قایش" برایم لذت بخش بود. دور تا دور خانه های روستایی را زمین های کشاورزی بزرگی احاطه کرده بود؛ زمین های گندم و جو، و تاکستان های انگور. از صبح تا عصر با دخترهای قدّ و نیم قدِ همسایه توی کوچه های باریک و خاکی روستا می دویدیم. بی هیچ غصه ای می خندیدیم و بازی می کردیم. عصرها، دمِ غروب با عروسک هایی که خودمان با پارچه و کاموا درست کرده بودیم، می رفتیم روی پشت بام خانه ما. تمام عروسک ها و اسباب بازی هایم را توی دامنم می ریختم، از پله های بلند نردبان بالا می رفتیم و تا شب می نشستیم روی پشت بام و خاله بازی می کردیم. ادامه دارد...✒️
✫⇠ ✫⇠ ۲ بچه ها دلشان برای اسباب بازی های من غنج می رفت؛ اسباب بازی هایی که پدرم از شهر برایم می خرید. می گذاشتم بچه ها هر چقدر دوست دارند با آن ها بازی کنند. شب، وقتی ستاره ها همه ی آسمان را پر می کردند، بچه ها یکی یکی از روی پشت بام ها می دویدند و به خانه هایشان می رفتند؛ اما من می نشستم و با اسباب بازی ها و عروسک هایم بازی می کردم. گاهی که خسته می شدم، دراز می کشیدم و به ستاره های نقره ای که از توی آسمان تاریک به من چشمک می زدند، نگاه می کردم. وقتی همه جا کاملاً تاریک می شد و هوا رو به خنکی می رفت، مادرم می آمد دنبالم. بغلم می کرد. ناز و نوازشم می کرد و از پشت بام مرا می آورد پایین. شامم را می داد. رختخوابم را می انداخت. دستش را زیر سرم می گذاشت، برایم لالایی می خواند. آن قدر موهایم را نوازش می کرد، تا خوابم می برد. بعد خودش بلند می شد و می رفت سراغ کارهایش. خمیرها را چونه می گرفت. آن ها را توی سینی می چید تا صبح با آن ها برای صبحانه نان بپزد. صبح زود با بوی هیزم سوخته و نان تازه از خواب بیدار می شدم. نسیم روی صورتم می نشست. می دویدم و صورتم را با آب خنکی که صبح زود مادر از چاه بیرون کشیده بود، می شستم و بعد می رفتم روی پای پدر می نشستم. همیشه موقع صبحانه جایم روی پای پدرم بود. او با مهربانی برایم لقمه می گرفت و توی دهانم می گذاشت و موهایم را می بوسید. ادامه دارد...✒️