سلام دوستان 🍃
من چادرخاکی مادرم زهرا ، @Okcifk313
هستم .
ولی با اون اکانتم فعلا نمیتونم فعالیت کنم و با این اکانت و اکانت " انمجنونالرقیه" در خدمت شما هستم .
May 11
🗒روز شمار ، تا وقایع مهم
⚫️امروز روزتا رحلت حضرت خدیجه
🟡پنجروز تا ولادت امام حسن مجتبی
⚫️هشتروز تا روز اول شب قدر
⚫️نهروز تا ضربت خوردن امام علی
⚫️دهروز تا دومین روز شب قدر
👉@maktabe_shohada1
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :1⃣3⃣
همان شب فکر کردم هیچ مردی در این روستا مثل صمد نیست. هیچ کس را سراغ نداشتم به زنش گفته باشد تکیه گاهم باش. من گوش می دادم و گاهی هم چیزی می گفتم. ساعت ها برایم حرف زد؛ از خیلی چیزها، از خاطرات گذشته، از فرارهای من و دلتنگی های خودش، از اینکه به چه امید و آرزویی برای دیدن من می آمده و همیشه با کم توجهی من روبه رو می شده، اما یک دفعه انگار چیزی یادش افتاده باشد، گفت: «مثل اینکه آمده بودی رختخواب ببری!»
راست می گفت. خندیدم و پتویی برداشتم و رفتم توی آن یکی اتاق، دیدم خدیجه بدون لحاف و تشک خوابش برده. زن برادرهای دیگرم هم توی حیاط بودند. کشیک می دادند مبادا برادرهایم سر برسند.
ساعت چهار صبح بود. صمد آمد توی حیاط و از زن برادرهایم تشکر کرد و گفت: «دست همه تان درد نکند. حالا خیالم راحت شد. با خیال آسوده می روم دنبال کارهای عقد و عروسی.»
وقتی خداحافظی کرد، تا جلوی در با او رفتم. این اولین باری بود بدرقه اش می کردم.
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :2⃣3⃣
در روستا، پاییز که از راه می رسد، عروسی ها هم رونق می گیرند. مردم بعد از برداشت محصولاتشان آستین بالا می زنند و دنبال کار خیر جوان ها می روند.
دوازدهم آذرماه 1356 بود. صبح زود آماده شدیم برای جاری کردن خطبه عقد به دمق برویم. آن وقت دمق مرکز بخش بود. صمد و پدرش به خانه ما آمدند. چادر سرکردم و به همراه پدرم به راه افتادم. مادرم تا جلوی در بدرقه ام کرد. مرا بوسید و بیخ گوشم برایم دعا خواند. من ترک موتور پدرم نشستم و صمد هم ترک موتور پدرش. دمق یک محضرخانه بیشتر نداشت. صاحب محضرخانه پیرمرد خوش رویی بود. شناسنامه من و صمد را گرفت. کمی سربه سر صمد گذاشت و گفت: «برو خدا را شکر کن شناسنامه عروس خانم عکس دار نیست و من نمی توانم برای تو عقدش کنم. از این موقعیت خوب بهره ببر و خودت را توی هچل نینداز.»
ما به این شوخی خندیدیم؛ اما وقتی متوجه شدیم محضردار به هیچ عنوان با شناسنامه بدون عکس خطبه عقد را جاری نمی کند، اول ناراحت شدیم و بعد دست از پا درازتر سوار موتورها شدیم و برگشتیم قایش. همه تعجب کرده بودند چطور به این زودی برگشته ایم. برایشان توضیح دادیم. موتورها را گذاشتیم خانه. سوار مینی بوس شدیم و رفتیم همدان.
عصر بود که رسیدیم. پدر صمد گفت: «بهتر است اول برویم عکس بگیریم.»
ادامه دارد...✒️
- مکتبشهدا ؛
#رماندخترشینا خاطرات قدم خیر کنعانی همسر شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر . #ماه_رمضان | #عید_رمضان
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :3⃣3⃣
همدان، میدانِ بزرگ و قشنگی داشت که بسیار زیبا و دیدنی بود. توی این میدان، پر از باغچه و سبزه و گل بود. وسط میدان حوض بزرگ و پرآبی قرار داشت. وسط این حوض هم روی پایه ای سنگی، مجسمه شاه، سوار بر اسب، ایستاده بود. عکاس دوره گردی توی میدان عکس می گرفت. پدر صمد گفت: «بهتر است همین جا عکس بگیریم.» بعد رفت و با عکاس صحبت کرد. عکاس به من اشاره کرد تا روی پیت هفده کیلویی روغنی، که کنار شمشادها بود، بنشینم. عکاس رفت پشت دوربین پایه دارش ایستاد. پارچه سیاهی را که به دوربین وصل بود، روی سرش انداخت و دستش را توی هوا نگه داشت و گفت: « اینجا را نگاه کن.» من نشستم و صاف و بی حرکت به دست عکاس خیره شدم. کمی بعد، عکاس از زیر پارچه سیاه بیرون آمد و گفت: «نیم ساعت دیگر عکس حاضر می شود.» کمی توی میدان گشتیم تا عکس ها آماده شد. پدر صمد عکس ها را گرفت و به من داد. خیلی زشت و بد افتاده بودم. به پدرم نگاه کردم و گفتم: «حاج آقا! یعنی من این شکلی ام؟!»
پدرم اخم کرد و گفت: «آقا چرا این طوری عکس گرفتی. دختر من که این شکلی نیست.»
عکاس چیزی نگفت. او داشت پولش را می شمرد؛ اما پدر صمد گفت: «خیلی هم قشنگ و خوب است عروس من، هیچ عیبی ندارد.»
عکس ها را توی کیفم گذاشتم و راه افتادیم طرف خانه دوست پدر صمد. شب را آنجا خوابیدیم.
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :4⃣3⃣
صبح زود پدرم رفت و شناسنامه ام را عکس دار کرد و آمد دنبال ما تا برویم محضر. عاقد شناسنامه هایمان را گرفت و مبلغ مهریه را از پدرم پرسید و بعد گفت: «خانم قدم خیر محمدی کنعان! وکیلم شما را با یک جلد کلام الله مجید و مبلغ ده هزار تومان پول به عقد آقای...» بقیه جمله عاقد را نشنیدم. دلم شور می زد. به پدرم نگاه کردم. لبخندی روی لب هایش نشسته بود. سرش را چند بار به علامت تأیید تکان داد.گفتم: «با اجازه پدرم، بله.»
محضردار دفتر بزرگی را جلوی من و صمد گذاشت تا امضا کنیم. من که مدرسه نرفته بودم و سواد نداشتم، به جای امضا جاهایی را که محضردار نشانم می داد، انگشت می زدم. اما صمد امضا می کرد.
از محضر که بیرون آمدیم، حال دیگری داشتم. حس می کردم چیزی و کسی دارد من را از پدرم جدا می کند. به همین خاطر تمام مدت بغض کرده بودم و کنار پدرم ایستاده بودم و یک لحظه از او جدا نمی شدم.
ظهر بود و موقع ناهار. به قهوه خانه ای رفتیم و پدر صمد سفارش دیزی داد. من و پدرم کنار هم نشستیم. صمد طوری که کسی متوجه نشود، اشاره کرد بروم پیش او بنشینم. خودم را به آن راه زدم که یعنی نفهمیدم. صمد روی پایش بند نبود. مدام از این طرف به آن طرف می رفت و می آمد کنار میز می ایستاد و می گفت: «چیزی کم و کسر ندارید.»
ادامه دارد...✒️
دوستان انشاءاللهقصدداریم باتوجه به صحبت هایی که درباره فعالیت های گروه جهادی شهید محسن حججی گرفته شده در روستایی افطاری تدارک ببینیم .
برای این کار به یک میلیون پانصد هزار تومان نیازمندیم لطفا در حد توان کمک
کنید با تشکر 🌹
❌اعلامیه در پیام زیر ❌
🍃درماهمهمانیخدا ، مهمانی برای بندههایخدا .
🟡باسلام و عرض ادب و احترام خدمت
شما دوستان و همراهان گرامی ❗️
انشاءاللهقصد ، داریم در ماه مبارک رمضان دریکروستا افطاری بدهیم.
🌱برای انجام این کار به مبلغ یک میلیون و
پانصد هزار تومان نیاز داریم .
لطفا هر چقدر در توان دارید کمک کنید تا این کار انجام بشه ، باتشکر 💙.
شماره کارت جهت کمک به گروه جهادی
برای دادن افطاری 👇🏻
6273/8110/ 9010 / 6771
به نام : خانمفاطمهمعصومهرکنالدینی🪴
لطفا رسید رو حتماحتما ، ارسال کنید .
@X_x_32
#گروه_جهادی_شهید_محسن_حججی
- مکتبشهدا ؛
🍃درماهمهمانیخدا ، مهمانی برای بندههایخدا . 🟡باسلام و عرض ادب و احترام خدمت شما دوستان و همراه
🌱خیلی خیلی مشغول هستیم هرجایی
که میدونیم اطلاع رسانی میکنیم و
خدارشکر تا این لحظه یک میلیون و صد و
هفتاد سه هزار تومان دقیق جمع شده😅
رفیقشمیگفت:
گاهیمـیرفتیهگوشهیِخلوت ،
چفیهاشرومیکشیدرویِسـرش
توحالت ِ سـجدهمـیموند...!
بهقولِمعروفیهگوشـهای
خداروگیرمیآورد..♥️(:
-شھیدمصطفیصدرزاده
#عید_رمضان
#ماه_رمضان
🗒روز شمار ، تا وقایع مهم
🟡چهارروز تا ولادت امام حسن مجتبی
⚫️هفتروز تا روز اول شب قدر
⚫️هشت روز تا ضربت خوردن امام علی
⚫️نهتا دومین روز شب قدر
👉@maktabe_shohada1
- مکتبشهدا ؛
_____________💙
اگرپَرَستشغیرازخدامجازبود،
علیرامیپرستیدم.':)
- شهیدچمران
#ماه_رمضان | #عید_رمضان
وگمانمیکنیکهپایاناست،
سپسخداوندهمهچیزرادرستمیکند:)
#ماه_رمضان | #عید_رمضان
اوناییکہامامحسینروشهیدکردن
شیعھمسلکبودن؛بعضیاشونم
تورکـٰابامامعلیجنگیدھبودن
اینکہاهـلدلباشیدرسته،وگرنه
مذهبـوهمهدارن!
-گرفتیمطلبو؟🚶♂
#ماه_رمضان | #عید_رمضان
راستی دیروز گوشی زیاد دستم نبود مشغول کار های گروه جهادی بودم رحلت امالمومنین حضرت خدیجه جان تسلیت باد مادر برای ما زیاد دعا کن 🖤.