🍫سلام سلام🍭
🍫چالش داریم🍭
🍫نوع: راندی🍭
🍫ظرفیت: بیش از حد🍭
🍫زمانش: ساعت چهار🍭
🍫جایزه: به در خواست برنده🍭
🍫آیدیم🍭
🍭https://🍫
🍫فقط خواهران🍭
سلام سلام✨
یک کانال توی ایتا هست که عالییی🍃
حتما عضو شو منم عضوم 😍
کانالشون عالییه حتما عضو شو💦
هر روز کلی اینترنت دارن
@maktabe_shohada1
لینک چنل زیباشون🍭
بندهی «لم یسئلك و لم یعرفك»
دوبـاره اومده در خونهت!
مثلِ همیشه «تحنّنا منّی و رحمة»
#خدایمن💕
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
˹@maktabe_shohada1˼
- مکتبشهدا ؛
✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠#پارت_ششم نه ساله شده بودم. مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه
الان ادامه داستان میزنم عزیزانم😍
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :9⃣
می گفت: «قدم هنوز بچه است. وقت ازدواجش نیست.»
خواهرهایم غر می زدند و می گفتند: «ما از قدم کوچک تر بودیم ازدواج کردیم، چرا او را شوهر نمی دهید؟!» پدرم بهانه می آورد: «دوره و زمانه عوض شده.»
از اینکه می دیدم پدرم این قدر مرا دوست دارد خوشحال بودم. می دانستم به خاطر علاقه ای که به من دارد راضی نمی شود به این زودی مرا از خودش جدا کند؛ اما مگر فامیل ها کوتاه می آمدند. پیغام می فرستادند، دوست و آشنا را واسطه می کردند تا رضایت پدرم را جلب کنند.
یک سال از آن ماجرا گذشته بود و من دیگر مطمئن شده بودم پدرم حالا حالاها مرا شوهر نمی دهد؛ اما یک شب چند نفر از مردهای فامیل بی خبر به خانه مان آمدند. عموی پدرم هم با آن ها بود. کمی بعد، پدرم در اتاق را بست. مردها ساعت ها توی اتاق نشستند و با هم حرف زدند. من توی حیاط، زیر یکی از درخت های سیب، نشسته بودم. حیاط تاریک بود و کسی مرا نمی دید؛ اما من به خوبی اتاقی را که مردها در آن نشسته بودند، می دیدم. کمی بعد، عموی پدرم کاغذی از جیبش درآورد و روی آن چیزی نوشت. شستم خبردار شد، با خودم گفتم: «قدم! بالاخره از حاج آقا جدایت کردند.»
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :0⃣1⃣
آن شب وقتی مهمان ها رفتند، پدرم به مادرم گفته بود: «به خدا هنوز هم راضی نیستم قدم را شوهر بدهم. نمی دانم چطور شد قضیه تا اینجا کشیده شد. تقصیر پسرعمویم بود. با گریه اش کاری کرد توی رودربایستی ماندم. با بغض و آه گفت اگر پسرم زنده بود، قدم را به او می دادی؟! حالا فکر کن صمد پسر من است.»
پسرِ پسرعموی پدرم سال ها پیش در نوجوانی مریض شده و از دنیا رفته بود. بعد از گذشت این همه سال، هر وقت پدرش به یاد او می افتاد، گریه می کرد و تأثر او باعث ناراحتی اطرافیان می شد. حالا هم از این مسئله سوء استفاده کرده بود و این طوری رضایت پدرم را به دست آورده بود.
در قایش رسم است قبل از مراسم نامزدی، مردها و ریش سفیدهای فامیل می نشینند و با هم به توافق می رسند. مهریه را مشخص می کنند و خرج عروسی و خریدهای دیگر را برآورد می کنند و روی کاغذی می نویسند. این کاغذ را یک نفر به خانواده داماد می دهد. اگر خانواده داماد با هزینه ها موافق باشند، زیر کاغذ را امضا می کنند و همراه یک هدیه آن را برای خانواده عروس پس می فرستند.
آن شب تا صبح دعا کردم پدرم مهریه و خرج های عروسی را دست بالا و سنگین گرفته باشد و خانواده داماد آن را قبول نکنند.
ادامه دارد...✒️
@maktabe_shohada1
- مکتبشهدا ؛
در آمار 470اینترنت جدید میزارم که واقعا به همه میده😍 همسایه ها #فورررر
الان میخوام عمل به قول بزارم😍
الان خیلی ها خواب هستند🦋🐛
پس بمونه برای فردا تا فردا بیشتر بشیم بیشتر براتون سوپرایز دارم🦄