رسيديم به جايي که دشمن سيم خاردار کشيده بود.فرصت نبود
که سيم خاردارها راباز کنيم.مانده بوديم که چکار کنيم . يه لحظه
احساس کردم اتفاقي افتاد . نگاه کردم ديدم يکي از رزمنده ها
خودش رو انداخته روي سيم خاردار و بچه ها را قسم ميده که از
روي بدنش رد بشن و برن جلو تا عمليات به تعويق نيفته.
بچه ها با اصرار او رد شدند و گوشت و پوست اين رزمنده ي دلاور
به سيم خاردار دوخته شد.
#خاطرات_کوتاه_شهدا
#شهدا_شرمنده_ایم
😍🌿😍🌿😍🌿
با عصبانيت فرياد زدم : اين بچه رو كي آورده اينجا!
مرد ميانسالي براي وساطت آمد:بَرش نگردونيد.اين بچه حالا كه اومده ، من
خودم ازش مراقبت مي كنم .
گفتم : نميشه پدر جان ، اگه اين بچه شهيد بشه ، فردا پدر و مادرش مشكل
درست مي كنند ، مردم بدبين ميشن .
گفت:پدر اين بچه منم !!
خواهش ميكنم بذاريد بمونه .سيزده سالشه اما به اندازه
يه مرد پنجاه ساله قدرت داره .
#خاطرات_کوتاه_شهدا