eitaa logo
- مکتب‌شهدا ؛
1.9هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
684 ویدیو
48 فایل
- شیعه‌زنده‌است ! نمیزاریم به حرم عمه‌سادات‌بی‌احترامی بشه . - تبلیغات‌پر‌جذب‌دارید ؟ بله داریم 🤡 ؛ @Tablighat_maktab - اطلاعات‌محرمانمون‌هم‌اینجاست‌خبب ؛ @Sharayet_maktab
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز بخاطر سرکار خانوم، توی مهمونی به اون مهمی که این همه وقت منتظرش بودیم راهمون ندادن. غرورمون رفت زیر سوال.حتما فردام یه انگ دیگه میزنن بهمون.آخه کی توی این دوره زمونه چادر چقچور می کنه؟اونم تو... در تمام مدت ساکت بودم و گوشهء چادرم را زیر لب می گزیدم.سرش را کمی چرخاند.شال زردش را که دور گردنش افتاده بودبالا کشید و با نگاه به مهشید و ندا ادامه داد: _والا به قرآن،همه رو برق می گیره مارو چراغ نفتی.حالا شماها چرا لال شدین؟ همون دو دفعه قبل که مثلا روسریشو مدل لبنانی بسته بود نگفتم این داره از خط میزنه بیرون؟ شماها ازش طرفداری کردین گفتین به روش نیارم ناراحت میشه.این مدلا موقته.خب تحویل بگیرید دیگه.حالا با چادر مشکی اومده نشسته ور دل ما.ولش کنیم پس فردام نقاب و پوشیه میزنه لابد. اه... نگاهم را به آینه وسط دوختم.مهشید و نداهم مثل او شاکی بودند ولی چیزی نمی گفتند.ندا با انگشت روی کیفش ضربه گرفته بود و مهشید ابرو های تتو کرده اش را که از فرط بالا بودن انگار از صورتش بیرون زده بود بالاتر فرستاده و با قیافه ای طلبکارانه سکوت کرده بود. یعنی بودن من با این سرو شکل اینقدر برایشان گران تمام می شد؟ قبل از بیرون آمدن می دانستم با دیدن این چادر،خیلی چیز ها ممکن است عوض بشود ولی می خواستم برای یکبار هم که شده تکلیف ماجرای انتخاب آزادنه ی خودم و لایک گرفتن از دوستانم را روشن کنم وحالا این شده بود نتیجه ی داستان. رانده شدن و نپذیرفتن.پس دیگر شکی باقی نمی ماند همه چیز روشن بود و من نباید برای رفتن مردد می شدم. نمیدانم چرا بغض کرده بودم و راه گلویم بسته شده بود.با زبان لب خشکم را تر کردم و گفتم: 💙ادامه دارد... 🔴کپی"ممنوع" "حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ" @Aroundlove
‌افتد؛ «منافقان دست‌های یوسف را بستند و همین که می‌خواستند از داخل حیاط بیرون ببرند یوسف به آنها گفت من را از داخل روستا نبرید. گفتند ترسیدی؟! گفت نمی‌خواهم زنان و دختران اینجا فکر کنند شما به روستا احاطه دارید. بچه‌ام را با خودشان بردند. دلم آرام نگرفت مقداری طلا با خودم برداشتم و به مقر کومله‌ها بردم. با خودم گفتم شاید طلاها را ببینند یوسف را آزاد کنند.» مادر وارد ساختمان مقر شد. رو به فرمانده‌شان گفت: «یوسفم را بردید حداقل بگذارید یک لحظه او را ببینم.» بعد از اصرار زیاد اجازه دادند داخل اتاق شود. او یوسف را در حالی دید که دورتادورش کومله‌ها با اسلحه ایستاده بودند. نزدیک پسر شد و آرام در گوش او نجوا کرد: «می خواهم جای کومله‌ها را به بچه‌های سپاه بگویم تا به کمک بیایند. مقداری طلا هم آورده‌ام به آنها بدهم تا تو را آزاد کنند.» یوسف ابروانش را در هم گره داد و گفت: «طلا به اینها بدهید تا پولش را صرف خرید اسلحه برای کشتن رزمنده‌ها کنند؟ به نیروی سپاه هم حرفی نزن چون برای بچه‌ها کمین گذاشته‌اند. می‌خواهند همه را قتل‌عام کنند. یک نفر کشته شود بهتر از این است که ده‌ها جوان این مملکت شهید شوند.» چادرم خلعت آخرت دردانه‌ام مادر را بیرون کردند. به یوسف گفتند اگر به مسجد برود و درباره رهبرش بد بگوید و توهین کند او را آزاد می‌کنند. یوسف هم قبول کرد. به مسجد رفت. جای سوزن‌انداختن نبود. مردم گوش تا گوش نشسته بودند. یوسف شروع کرد به صحبت‌کردن. از امام‌خمینی(ره) گفت. از رهبرش؛ از کسی که استقلال را به این کشور هدیه کرده بود. آن‌قدر درباره محاسن ایشان حرف زد که کومله‌ها او را از مسجد بیرون آوردند. بدنش را با سیگار سوزاندند تا تنبیه شود. ساعتی بعد صدای رگبار تیر بلند شد. صدا خبر از اتفاق بدی می‌داد. یکی از کومله‌ها به در خانه‌شان آمد. گفت: «پسرت را کشتیم.» پدر با شنیدن این خبر دنیا روی سرش چرخید و روی زمین افتاد. مادر سراسیمه به مقر کومله‌ها رفت. یوسف را دید که تیرباران شده است. روی سینه‌اش پر از جای چاقو. با یادآوری صحنه شهادت یوسف منقلب می‌شود: «هیچ جای بدنش سالم نبود. من را با پیکر یوسف یک شبانه‌روز در اتاقی تنها گذاشتند. گریه کردم که لااقل بگذارید او را دفن کنم. قبول کردند. اما به شرط اینکه خودم این کار را انجام دهم. من ماندم و پیکر متلاشی‌شده یوسف.» او زمین را می‌کند و گریه می‌کرد. نه آداب دفن می‌دانست و نه نماز میت را به یاد داشت. ذهنش پاک شده بود از همه‌‌چیز انگار. می‌گوید: «کفن نداشتم. چادرم را دور بدن پسرم پیچیدم. چادر سیاهم شد خلعت آخرت دردانه‌ام. بعد هم او را در خاک گذاشتم. من از همه بی‌کس‌تر بودم. نه به یوسف آب دادم و نه او را دیدم و نه هیچ‌چیز دیگر.
هیچی‌. لابد اول با دست محکم به پاهای آرتروز دار همیشه دردناکش می کوبید و بعد می گفت:((یاحضرت زهرا.همین دیروز صبح این بچه اینجا بود. برام با اون آبمیوه پلاستیکی آب پرتقال گرفت و توش شیکر ریخت که بشه خوردش. بعدم یه چندتا ده هزار تومنی چپوند زیر پتوم ورفت. تف به این دنیا تف به این روزگار‌.)) شاید هم خجالت می کشید که خودش خیلی بیشتر از نوهء هجده ساله اش عمر کرده و هنوز عزائیل سراغش نیامده. بیچاره ننه.تنها کسی که ازش طلبکار نبودم همین زن بود. خوب شد موقع خداحافظی دوتا بوس روی لپ های چروک خورده اش گذاشتم تا حداقال دم آخری از کیانا یک چیز خوبی هم توی خاطرش مانده باشه. تا سر کوچه رفتم و حسابی زیر باران نم نم خیس شدم. به درک. حالا فوقش دم مردن سرما هم می خوردم چه ایرادی داشت؟هرچه دردناک تر بهتر! با رسیدن اولین اتوبوس سوار و خوشحال شدم که جای خالی برای نشستن داشت البته این خط همیشه همینطور بود فقط یک عده بیکار مثل من مسافرش بودند. نشستم و لم دادم روی صندلی نه چندان راحت و خشک و خنکش. یقهء کاپشن پادی ام را بالاتر دادم و دست به سینه نشستم. به بغل دستم نگاه کوتاهی انداختم. دختر چادری نشسته بود. حتما دانشجو بود که کلی وسیله دور و اطرافش به چشم می خورد. به برگه های سفیدی که از لای کلاسورش زده بود بیرون نگاه کردم. قبل از خودکشی باید وصیتنامه هم می نوشتم؟ مال و اموالی که نبود ولی می شد بخواهم رد خونم را بگیرند تا به دامون لعنتی هرزه برسند. خیلی وقت نداشتم. ناخودآگاه گفتم: _یکی از برگه های سفیدت رو بهم قرض میدی؟ می خوام وصیت نامه بنویسم. لبخند زد. خوشگل بود! جلوی روسری اش سایه انداخته بود روی زیبایی چشم و ابرو های کشیده اش. فکر می کردم تعجب می کند و مخالفت، اما برگه ای بیرون کشید و گفت: _چه کار خوبی. منم هر سال یه جدیدش رو مینویسم. آخه میگن خوبه. مسلمون باید وصیت نامه داشته باشه دیگه. وایسا یه خودکارم بهت بدم، بفرمایید. تعجب کردم. با دست هایی که از سرما بی حس شده بود خودکار را گرفتم و حتی تشکر نکردم. موبایلش زنگ خورد. شروع کرد به صحبت. مشخص بود به قول ننه سوری دختر استخوان دار و با اصالتی است! پرو شدم و گفتم: _ببخشید. یه زیر دستی هم بهم میدی؟ اینجوری نمیتونم بنویسم خراب میشه. _یه لحظه گوشی. ببخشید تو اون نایلون جلوی مات یه کتاب بردار عزیزم. _مرسی اول مارک کتاب فروشی های روی مشماها را بررسی کردم و بعد یکی را شانسکی کشیدم بیرون. چقدر هم که کتاب خریده بود. دل خوش سیری چند؟ نیشخند زدم و شانه بالا انداختم. حوصله مقایسه کردن هم نداشتم. نمی دانستم از چه چیزی و ازکجا بنویسم. کاش برادری داشتم که غیرتی می شد و انتقامم را از دامون عوضی می گرفت که حالا مجبور نمی شدم دوباره صورت کثیفش را ببینم. گریه ام گرفت. اصلا برای چه کسی می نوشتم؟ 🧡ادامه دارد... 🔴کپی"ممنوع" "حـواݪے عــ❤️ــۺـڨ" @Aroundlove