eitaa logo
* مکتب‌شهدا .
1.7هزار دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
697 ویدیو
48 فایل
- صورت‌پیوند‌جهان‌بود‌علی‌بود ؛ تا نقش‌زمین بود و زمان بود علی بود 💙 ؛ #یاعلي . - تبلیغات‌ ؟ @Tablighat_maktab - شرایط‌کپی‌و‌تبادلات‌با‌ما ؛ @Sharayet_maktab
مشاهده در ایتا
دانلود
روی تخت دراز کشیده بودم که مامان صدام کرد مامان:حنیفا،حنیفا من:جانم مامان بیا داداشت پشته خطه کارت داره وقتی شنیدم داداشم پشت خطه از جا پریدم و بلند شدم و رفتم من:الو،الو شایان سلام داداش خوبی؟ شایان:سلام حنیفا خوبی آجی؟ من:ممنون داداش چه خبر چی کار میکنی؟ شایان:هیچی،حنیفا من زخمی شدم من:شایانننن یا خداا شایان:حنیفا آروم اگه میخواستم مامان وبابا بفهمن به خودشون میگفتم من:باش،اسم بیمارستان کجاست؟ شایان:بیمارستان اهواز اسمش بیمارستان صاحب الزمان هست من:خب خب الان میام خداحافظ گوشی رو که قطع کردم زنگ زدم دوستم نیلوفر بهش گفتم آماده شو میام دنبالت برم کلانتری مرخصی بگیرم کار مهم دارم نیلوفر که میفهمید من عاشق کارم هستم تعجب کرده بود که چه طور مرخصی گرفتم رفتم کلانتری و مرخصی گرفتم و با نیلو رفتیم اهواز وقتی رسیدیم باورم نمیشد داداشم چش شده اصلا باورم نمیشد این شایان منه این داستان ادامه دارد.... ⛔️ https://eitaa.com/joinchat/2671509694C30fb7cdb1a نویسنده:سادات بانو کپی رمان با نام نویسنده جایز است در غیر این صورت پیگرد قانونی دارد⛔️
اصلا باورم نمیشد شایان اینقدر لاغر شده چقدر زرد شده بوود دست زدم به ‌پاش ندیدم افتاد من:یا خدا این چی بود شایان؟ شایان:هیچی آبجی پای مصنویی گفتم شایان واقعا پات قطع شده شایان:مگه چیه آبجی فدای سر امامم شایان رو سوار ماشین کردیم و بردیم تهران مامان داشت برای بابا چای می‌ریخت وقتی شایان رفت تو مامان استکان از دستش افتاد و گفت یا خدا این کیه من:مامان شایانه هیچکس باورش نمیشد این شایانه همون لحظه زنگ زدن از کلانتری گفتم من باید برم شایان:کجا میری؟ من:درحالی که داشتم چادرم رو میپوشیدم گفتم دارم میرم کلانتری نیلوفر دمِ در منتظرم بود وقتی رسیدیم تیم ها همه آماده بودن سردار اومد گفت فرماندهی همه ی این ها به دست شماست خانم حسینی باورم نمیشد گفتم چشم درحالی که متعجب بودم سوار ماشین شدم تا رسیدیم اهواز ساعت۱شب بود من که خوابم نمی‌برد رفتم خط تا برسی کنم نیمدونم چه جوری خوابم برد وقتی بیدار شدم ساعت چهار صبح بود نیرو هارو بیدار کردم دشمن حمله ور شد فریاد میزدم سریع تر برید دیدم نیلوفر درخون غلط میزد اون موقع تمرکزم بهم خورد فقط به نیلو فکر میکردم وقتی آمبولانس اومدم سوارش کردم فرماندهی رو به یکی از بچه ها سپردم و رفتم رفتن توی اتاق عمل بیست دقیقه طول نکشید که اومدن گفت چی شده؟ گفتن..... این داستان ادامه دارد.... ⛔️ https://eitaa.com/joinchat/2671509694C30fb7cdb1a نویسنده:سادات بانو کپی رمان با نام نویسنده جایز است در غیر این صورت پیگرد قانونی دارد⛔️
وقتی خبر رو دادن سر گیچه گرفتم و نفهمیدم چی شد تا بلند شدم روی تخت بیمارستان دراز کشیده بودم سرم هم توی دستم بهشون گفتم نیلوفر من کجاست؟؟ پزشک وارد اتاق شد گفت خانم چیکارتون بود درحالی که خانم پزشک داشت سوزن رو توی سرم خالی میکرد گفتم دوستم بود ولی مثل آبجیم دوستش دارم میشه بگید چش شده؟ پزشک:هرکاری که از دستمون بر میومد کردیم ولی.... بلند گفتم ولی چی ولی چی اشکم سرازیر شده بود پزشک:خانم آروم باشید ایشون چرا گلوله بهشون اصابت کرده بود؟ من:خط مقدم بودیم بهش گلوله خورد پزشک:پس خوش بحالش شهید شد من:خانم چی دارید میگید نیلوفر من اصلا اصلا این امکان وجود ندارد ما باهم قرار بسته بودیم با هم شهید شیم با اینکه حالم خیلی بد بود با دو رفتم سوارماشین شدم رفتم خط مقدم وقتی رسیدم گفتم فقط بگید کی تیر به نیلوفر من زده بود همه شوکه شده بود خانم حسینی و گریه داد؟! در همین حین بود که یک گلوله لعنتی به پام بر خورد کرد سریع منتقلم کردن بیمارستان گفتم لطفا پیکر نیلوفر رو بیارید کنارم وقتی آوردن بهش گفتم..... این داستان ادامه دارد.... ⛔️ https://eitaa.com/joinchat/2671509694C30fb7cdb1a نویسنده:سادات بانو کپی رمان با نام نویسنده جایز است در غیر این صورت پیگرد قانونی دارد⛔️
بهش گفتم نیلوفر تو که اینقدر بی معرفت نبودی یعنی چی ولم کردی اشکم روی تابوت نیلوفرم همه ی زندگیم می‌ریخت...... گفتن خانم باید بریم اتاق عمل... گفتم نیلوفر لطفا یک کاری کن سریع انجام شه بیام زیر تابوتت رو بگیریم‌... نمی‌فهمم چه جوری اتاق عمل رو گذراندم ولی به تشییع جنازه نیلوفرم رسیدم زیر تابوت رو با بچه های دیگه گرفته بودیم وسط جمعیت شایان رو دیدم زیر تابوت رو ول کردم رفتم گفتم دیدی شایان؟ دیدی نیلوفر تنهام گذاشت؟ دیدی رفت؟ گفت آروم باش خواهر من الان باید برگردم تهران اومدم فقط ببینم حالت خوبه یا نه که فهمیدم خیلی اونقدر سرحال نیستی خداحافظی کردم و به جمعیت برگشتم غم فراق نیلوفر خیلی اذیتم میکرد همون لحظه وسط تشییع پیکر ،داعشی ها حمله کردن نیلوفر هم وصیت کرده بود اهواز دفن شه وصیت شهدا هم واجب که انجام شه میکروفون رو دستم گرفتم و بلند گفتم شما ادامه بدید من نمی‌زارم این بی همه چیز ها مراسم نیلوفر من رو به هم بزنند اسلحه دستم گرفتم و با نیرو ها رفتیم و همشون رو نابود کردیم،خیلی خلوت شده بود نیرو هارو گفتم برن یکی دو ساعت استراحت کنند بعد میرم بیدارشون میکنم یکی از بچه ها گفت پس شما چی؟ گفتم منم میام من موندم و نیلوفر کلی چیزها رو بهش گفتم ‌و باهاش درد و دل میکردم بهش گفتم میگفتی من اول میرم برات جا میگیرم بعد تو بیا راست میگفتی حالا دعا کن من شهید شم داشتم ادامه میدادم که احساس کردم کسی بالاسرمه و اسلحه روی سرم گذاشته به عقب نگاه کردم گفتم یا خداا این داستان ادامه دارد.... ⛔️ https://eitaa.com/joinchat/2671509694C30fb7cdb1a نویسنده:سادات بانو کپی رمان با نام نویسنده جایز است در غیر این صورت پیگرد قانونی دارد⛔️
دیدم یک داعشی بالای سرم ایستاده بعد با پشت تفنگ زد بهم و بیهوشم کرد یک پارچ آب سرد روی سرم ریختن وقتی ریختن بیدار شدم به دور و برم نگاه کردم روی صندلی بودم و دست و پاهام هم با طناب بسته شده بود بهم گفتن اطلاعات بده من:مثلاً چی بگم؟ فرمانده داعشی ها:هرچی که توی کشورت درباره ما میگن فرماندتون کیه؟سرباز کی هستید؟از کی دارید دفاع کنید؟ من:یک لبخند خیلی ملیحی زدم و گفتم بیشترین چیزی که توی کشورم درباره شما میگن اینکه به زودی نابود میشید فرماندمون حاج قاسم سرباز آسید علی هستیم از خانم زینب داریم دفاع می‌کنیم فرمانده داعشی کلی زورش گرفته بود و از شدت عصبانیت قرمز شده بود من:آی سرباز سرویس بهداشتی کجاس؟ گفت:اونور به فرمانده داعشی گفتم فکر کنم جاتون اونجاست یک سیلی بهم زد که گوشم به ویز ویز افتاده بود رفتن و در اتاق رو بستن یادم افتاد یک چیز تیز توی کیفم دارم کیف کمری بود طناب رو پاره کردم و آروم فرار کردم مقرشون رو گیر آوردم ‌وقتی رسیدیم به نیرو ها آماده باش دادم باهاشون کمی صحبت کردم و بهشون قوت قلب دادم سوار ماشین شدیم و حمله کردیم وقتی رفتیم محاصرمون کرده بودن تله بود اون لحظه اینقدر عصبانی بودم که غیر قابل توصیف رفتیم پشت خونه ها پناه گرفتیم یکی از بچه ها حواسش نبود همونجا مونده بود اسمش زهرا بود باورم نمیشد نیروی زن هم آورده بودن زنه می‌گفت اگه حنیفا حسینی نیاد خودشو به ما تحویل نده جلوی چشم همتون این رو اعدام میکنیم با نیروها مشورت کردم گفتن نه حنیفا سادات اینکار رو نکن ولی هیچی توی کتم نمی‌رفت رفتم گفتم باش میام آزادش کنید گفت اول بیا خودت رو تحویل بده بعد آزادش میکنیم گفتم نه دیگه نشد شاید من اومدم اون رو هم گرفتید زهرا گفت نه حنیفا سادات اینکار. رو نکن گفتم پس یک کاری میکنیم دوتا از نیروهای شما میان من رو میبرن دوتا از نیرو های ما هم میان این دختر خانم رو میبرن قبول کرد دوتا مرد اومدن گفتم فقط خانم زهرا رو که آوردن من رو بردن سوار ماشینم کردن و رفتیم همون فرمانده داعشی بود گفت...... این داستان ادامه دارد.... ⛔️ https://eitaa.com/joinchat/2671509694C30fb7cdb1a نویسنده:سادات بانو کپی رمان با نام نویسنده جایز است در غیر این صورت پیگرد قانونی دارد⛔️