#یک_روایت_عاشقانه❤️
یکبار حمید بهم پیام داد💌:
- از هواپیما به برج مراقبت. توے قلب شما جا هسٺ فرود بیایم یا باز باید دورتون بگردیم؟!
منم جواب دادم : فعلا یڪ بار دور ما بگرد تا ببینیم دستور بعدے چیه!
دلم نمی آمد خیلی اذیتش کنم. بلافاصݪه بعدش نوشتم : تشریف بیارید، قلب ما مال شماسٺ!
#شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
#یک_روایت_عاشقانه 💍
خواستگارها آمده و نیامده
پرس و جو مےکردم
کہ اهل نماز و روزه هستند یا نہ
باقے مسائل برایم مهم نبود☺️
حمید هم مثل بقیہ
اصلا برایم مهم نبود کہ
خانہ دارد یا نہ
وضع زندگیش چطور است
اینها معیار اصـلیم نبود
شڪرخدا حمید از نظر دین و ایمان
کم نداشت و این خصوصیتش مرا
بہ ازدواج با او دلگرم مےکرد♥️
حمید هم بہ گفتہ خودش حجاب
و عفت من را دیده بود
و بہ اعتقادم درباره امام
و ولایت فقیہ و انقلاب
اطمینان پیدا ڪرده بود
در تصمیمش براے ازدواج
مصمم تر شده بود🍃
#روایتے_از_همسرِ↓
شهید حمید ایرانمنش
#یک_روایت_عاشقانه 💍
قهر بودیم
گفت : عاشقمے
گفتم : نہ😁
گفت : لبت نہ گوید
و پیداست مےگوید دلت آرے
کہ اینسان دشمنے یعنے کہ
خیلے دوستم دارے..
زدم زیرخندہ دیگہ نتونستم
نگم کہ وجودش چقد آرامش بخشہ..♥️
#روایتے_از_همسرِ↓
شهید عباس بابایے
#یک_روایت_عاشقانه❤️
توی وصیت نامه اش برایم نوشته بود:
اگر بهشت نصیبم شد،
منتظرت میمانم با هم برویم:)
{روایتی از همسر}
#شهید_دقایقی🌱
#یک_روایت_عاشقانه❤️
روزے که خانواده تهرانے مقدم بہ خانہ
ما آمده بودند ما شیطنت ڪردیم
و ڪفشهاےِ ایشان را دیدیم
حاج حسن یڪ¹ جفت ڪتونے
سفید چینے به پا ڪرده بود
که این کفشها از شدت غبار و خاڪ
رنگ تیرهاے به خود گرفته بود
بعد از میان پرده اتاق ایشان
را نگاھ ڪردم
و دیدم مانند همه ڪسانے که به
جبهہ مےروند با یڪ لباس
چهارجیب
خاڪستری با یڪ شلوار ڪتان
کرم رنگ آمدھ بودند و حتے
دکمههاےِ آستینِ ایشان باز بود👔
خیلے دلم گرفت
ڪه چرا ایشان با چنین وضعیتے به
خواستگارے آمدهاند...
اما وقتے فقط ۱۰ دقیقه
با ایشان حرفزدم متوجھ شدم اخلاصے دارد
که تمامِ ظاهر او را محو میڪند
•همسرشهیدتهرانےمقدم🌿
#یک_روایت_عاشقانه❤️
نزدیک "عملیات خیبر" بود.
زمستان بود و ما در اسلام آباد غرب بودیم.
از تهران آمد خانه.
چشم های سرخ و خسته اش داد می زد چند شب است نخوابیده.
تا آمدم بلند شوم، نگذاشت.
دستم را گرفت و نشاندم. گفت: "امشب نوبت من است که از خجالت تو بیرون بیایم". گفتم: " ولی تو، بعد از این همه وقت ، خسته و کوفته آمدی و ..." نگذاشت حرفم تمام شود.
رفت خودش سفره را انداخت.
غذا را کشید و آورد.
بعدی هم غذای مهدی را با حوصله داد و سفره را جمع کرد.
چای ریخت و آورد سمتم و گفت : "بفرما بخور. "
#روایتی_از_همسرِ⬇
#شهید_حاج_محمدابراهیم_همت