eitaa logo
* مکتب‌شهدا .
1.7هزار دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
697 ویدیو
48 فایل
- صورت‌پیوند‌جهان‌بود‌علی‌بود ؛ تا نقش‌زمین بود و زمان بود علی بود 💙 ؛ #یاعلي . - تبلیغات‌ ؟ @Tablighat_maktab - شرایط‌کپی‌و‌تبادلات‌با‌ما ؛ @Sharayet_maktab
مشاهده در ایتا
دانلود
خلاصه روحتون رو با اقسام طبیعت آشنا کنید با کتاب خوندن این روحه که سیر میشه این روحه که بهش بال پرواز میدی که کجاها سفر کنه بره کنج خرابه های تاریک که اون رو به لجنزار های گناهو مردابی بکشونه که هیچ راه خلاصی نداشته باشه . یا جنگلی زیبا در دورترین نقاط هستی پای رودی که زلالی و پاکی ازش سرازیره؟ سخت نیست این فقط تویی که باید روحت رو پاک کنی نه من با حرفام میتونم هولت بدم نه دیگری با تیکه و طعنه ازش دورت کنه خودتی و خودت انتخاب کن سخت نیست.... شایدکوتاه بود ولی باید گفته میشد🌿
یکبار دیگه هم میگم حتی زندگینامه شهدا هم اگر مناسب سن نباشه و باعث تخیلات و. . . بشه نباید بخونید!
یاعلی🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تو باشگاه به کسی ماشالله میگن که وزنه سنگین تر میزنه نه صحیح تر ، تو اجتماع کسی مورد احترامه که پول بیشتر در میاره نه حلال تر ، تو محافل کسی مورد توجهه که مدارک بالاتر داره نه سواد بیشتر پس نه به تعریف این اجتماع دل ببند نه از تحقیرشون اینجا همه معادلات معکوسه!!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 part:22 خندید گفت؛آفرین حنیفا خانم منم لبخنده محوی زدم بعد از دو سه روز بهار رو مرخص کردند مهمون میومد میرفت بچه های برادرام و خواهرم جمع میشدند باهاش بازی میکردند. روز ها می آمدند و میرفتند و آمدن نور چشم من نزدیک تر میشد. الان دیگر فقط یک ماه و نیم مانده بود تا بچه به دنیا بیاید ولی ما هنوز نمیفهمیدیم که نور چشم هایمان دختر است یا پسر. ولی‌لباس هایش را آماده گرفته بودیم هم دخترونه هم پسرونه خیلی اون روز ها خوش میگذشت تا یک‌ روز محمد به من گفت حنیفا خانم‌.... نویسنده:خانم‌رکن‌الدینی 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 part:23 من میخوام برم جبهه منم گفتم محمد نه باید بمونی گفت قول میدم وقتی نی‌نی به دنیا اومد من پیشت باشم گفتم باش. وسایلش رو جمع کرد فردا قرار بود بره خوابیدیم‌. صبح زود بیدار شدم صبحونه رو آماده کردم محمد خورد. خداحافظی کرد و رفت. وقتی از در خونه بیرون رفت دلم گرفت رفتم از پشت پنجره نگاهش کردم دست تکون داد و خندید منم دست تکون دادم و بک لبخند تلخی زدم که از صدتا گریه بدتر بود. وقتی محمد رفت بیرون اشکم سرازیر شد عکس بابام رو گرفتم توی بغل زارزار گریه کردم زنگ در به صدا در اومد در رو باز کردم. نویسنده:خانم‌رکن‌الدینی 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دوستان رمان بسیار طولانی و هیجان انگیز هست هرکسی که از این پارت تا آخرش رو میخواد کافیه پیام بده بگه من ادامه رمان رو میخوام تا براش ارسال بشه👉👉👉 @Okcifk313👈👈👈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
12.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌❌ میترسی امر به معروف کنی!؟ استرس داری!؟ 😞 فکر میکنی خیلی خطرناکه!؟؟؟😱