eitaa logo
* مکتب‌شهدا .
1.8هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
688 ویدیو
48 فایل
- اینکه‌دل‌تنگ تو‌ام‌قرار‌میخواهد‌مگر ؟ بطلب‌شاه‌نجف ، گدایت‌را‌به‌حرم 💙 . - تبلیغات‌ ؟ @Tablighat_maktab - شرایط‌کپی‌و‌تبادلات‌با‌ما ؛ @Sharayet_maktab
مشاهده در ایتا
دانلود
تو باشگاه به کسی ماشالله میگن که وزنه سنگین تر میزنه نه صحیح تر ، تو اجتماع کسی مورد احترامه که پول بیشتر در میاره نه حلال تر ، تو محافل کسی مورد توجهه که مدارک بالاتر داره نه سواد بیشتر پس نه به تعریف این اجتماع دل ببند نه از تحقیرشون اینجا همه معادلات معکوسه!!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 part:22 خندید گفت؛آفرین حنیفا خانم منم لبخنده محوی زدم بعد از دو سه روز بهار رو مرخص کردند مهمون میومد میرفت بچه های برادرام و خواهرم جمع میشدند باهاش بازی میکردند. روز ها می آمدند و میرفتند و آمدن نور چشم من نزدیک تر میشد. الان دیگر فقط یک ماه و نیم مانده بود تا بچه به دنیا بیاید ولی ما هنوز نمیفهمیدیم که نور چشم هایمان دختر است یا پسر. ولی‌لباس هایش را آماده گرفته بودیم هم دخترونه هم پسرونه خیلی اون روز ها خوش میگذشت تا یک‌ روز محمد به من گفت حنیفا خانم‌.... نویسنده:خانم‌رکن‌الدینی 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸 🌸 part:23 من میخوام برم جبهه منم گفتم محمد نه باید بمونی گفت قول میدم وقتی نی‌نی به دنیا اومد من پیشت باشم گفتم باش. وسایلش رو جمع کرد فردا قرار بود بره خوابیدیم‌. صبح زود بیدار شدم صبحونه رو آماده کردم محمد خورد. خداحافظی کرد و رفت. وقتی از در خونه بیرون رفت دلم گرفت رفتم از پشت پنجره نگاهش کردم دست تکون داد و خندید منم دست تکون دادم و بک لبخند تلخی زدم که از صدتا گریه بدتر بود. وقتی محمد رفت بیرون اشکم سرازیر شد عکس بابام رو گرفتم توی بغل زارزار گریه کردم زنگ در به صدا در اومد در رو باز کردم. نویسنده:خانم‌رکن‌الدینی 🌸 🌸🌸 🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دوستان رمان بسیار طولانی و هیجان انگیز هست هرکسی که از این پارت تا آخرش رو میخواد کافیه پیام بده بگه من ادامه رمان رو میخوام تا براش ارسال بشه👉👉👉 @Okcifk313👈👈👈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
* مکتب‌شهدا .
[حــاج‌حـسین‌یکتـا🎙]
[شهـیدگمنام‌یعنـی‌چه؟!🎙]
12.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌❌ میترسی امر به معروف کنی!؟ استرس داری!؟ 😞 فکر میکنی خیلی خطرناکه!؟؟؟😱
میثم برده زنی از بنی اسد بود . علی ‹علیه‌السّلام› او را خریداری كرد و آزاد نمود🪴- ولی او به گونه ای دیگر اسیر شد! ــ ــ ـ ــ ـ ـ اسـیرولای‌علی‌ومحبت‌وعشق‌او ♥️.
•🖇🖤• هنگامی که میثم به كوفه برگشت و دست گیر و زندانى شد⛓، به مخـتــٰـارثقفى كه او نیز در زندان بود این گونه می گوید: «إنّك ستفلت وتخرج ثائراً بدم الحسین فتقتل هذا الّذی یرید أن یقتلك🔪» «تو به زودى آزاد خواهى شـد و از مرگ نجات مى یابى و انتقام خون حسین ‹علیه السلام› را از كـسانى كه قصـد جـٰـان تو را كرده اند خواهى گرفت🍃📿.»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا